eitaa logo
نمکتاب
14.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
706 ویدیو
183 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💌 👇👇👇👇 باسلام. کتاب واقعا فوق‌العاده بود👍 تنها کتابی📘 بود که بعد خوندنش مصمم که حتما به همه ی خانما 🧕بدم این کتابو بخونن و هرجا که میرم درموردش صحبت🗣 کنم... با هر صفحه ای 📖 که میخوندم احساساتم برانگیخته میشد و بیشتر میخواستم ادامه بدم... به خاطر ریز بینی نویسنده✍ زیبا به تصویر کشیدن تلاش 💪سربازان غیور امام زمان به خاطر حیایی که دارند از دخترای سرزمینم میگیرند😔 و .... ولی هر صفحه📃 این کتاب خودش کلی ماجرا و تلنگر👌 بود که واقعا توی این اوضاع جامعه دونستنش لازمه بشتابید🏃🏃🏃 قیمت با تخفیف ویژه از طریق👇 📦 @sefaresh_namaktab
📝 غرور بادکنکی🎈 🎈 🎈 ماشین مان 🚘را حججی پوش کرده بودیم و شده بودیم کتابخانه سیار حججی. با ۴ ماشین دیگر که از دوستانمان بودند، 🚗🚗🚗🚗همراه شدیم و کیف های کتاب شهید حججی را که پر از کتاب های امام زمانی نذری بود، روی دوشمان گذاشتیم🚶🏻‍♂️🚶🏻‍♂️. خیلی زود رسیدیم و بعد از عرض ادب خدمت بی بی، رفتیم سمت دشت. به یاد داستان بی بی زبیده افتادم: دشت خالی بود و پرنده ای 🕊پر نمی زد؛ “سربازان رسیدند… وقتی بانو را با دو خادمه اش فراری دادند، شیعیان جنگیدند. حدود دویست شیعه را کشتند😭. و دل بانو خون شد، نه از تنهایی، که از خون های بر زمین ریخته شده. ریختند و رفتند. بانو را هم با دو خادمه اش بالای کوه کشتند. رها کردند و رفتند. آری، دشمنت کشت ولی نور ☀️تو خاموش نشد.” نراق، مزار بی بی زبیده دختر بلافصل امام جواد علیه السلام است. این جا خاکش با آدم حرف می زند. سال هاست چشمه اش می‌ جوشد و هرچند که روستا های اطرافش دچار خشک سالی شده اند اما اینجا آباد است و پر طراوت. متولی این جا، هزارحکایت از کرامات بانو دارد. یکی آش می داد 🍲و یکی چای☕️. ما کتاب نذری📚 دادیم. به نوجوان ها، جوان ها، بی حجاب ها. با کلی تبلیغ چهره به چهره. هزینه اش از جمع دوستانمان تامین شده بود. شهید جوانمان که عکس و اسمش روی ماشین بود🚗، توجه همه دوست دارانش را جلب می کرد. خیلی استقبال شد👥👥👥👥. خیلی ها تا آن جا بودیم کتاب ها را خواندند و باز آمدند کتاب📖 جدید از ما گرفتند. وقف در گردش بود. یعنی باید بخوانند و به دیگران بدهند، تا آنها هم بخوانند. ادامه خاطره👇👇👇👇
👆👆👆👆👆 ادامه خاطره غرور بادکنکی 🎈👇 ساعت یک و نیم نصف شب ⏰وقتی به قم برگشتیم، رفتیم زیارت کریمه اهل بیت. من توی ماشین 🚗با بچه ها خواب بودم. خستگی زیاد خوابم را سنگین کرده بود که صدای مکرر پسری نوجوان 👦🏻در خواب مرا به دنیای اطرافم برگرداند. مصرانه و محکم آن قدر صدایم کرد📣📣📣 تا بیدار شدم. کتاب 📖می خواست، از کتاب خانه 📚سیار شهید حججی!!! خسته بودم و از این که بچه ای صدایم کرده و بیدار شده بودم خیلی عصبانی شدم. تازه فهمیدم در ماشینی خوابیده ام که آرم کتابخانه سیار شهید حججی را دارد. مدت ها با خودم فکر می کردم چه خوب که فقط ماشین ما کتاب خانه سیار بود و وقتی یاد سفرمان می افتادم حس می کردم چقدر زحمت کشیدم و خستگی اذیتم کرد مخصوصا وقتی یاد آن پسر بچه و گذشتن از خواب شیرینم می افتادم. تا این که با شرمندگی😅 داستان کتاب فروشی شهید ححجی در نجف آباد را شنیدم. محسن برای کتاب خوان کردن نوجوان ها و جوان ها دغدغه زیادی داشت و بسیار جدی کار می‌ کرد. با کوله‌ پشتی پر از کتابش سراغ نوجوان ها می رفت. او کتاب «من زنده‌ ام» را در نجف‌آباد تبلیغ کرد و به کمک دو تن از دوستانش توانست در پویش کشوری کتاب «من زنده‌ ام» بیشترین تعداد کتاب را در نجف آباد توزیع کند و بیشترین تعداد برنده مسابقه” کتاب و زندگی” هم، از نجف‌ آباد بودند. و شاید کار فرهنگی مخلصانه و خستگی ناپذیر و بی ادعایش باعث شد شهید🌷 شود. کار درست را شهید حججی انجام داد. چقدر متشکرم از شهید حججی که بادکنک🎈 غرور مرا ترکاند.
📸 📚 ✍ چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما خورد؟ سفارش از طریق 📦 @sefaresh_namaktab
📢🔺📢🔻لطفا توجه بفرمایید📢🔺📢🔻 در خصوص وضعیت کرونا در قم این موضوع به شدت مشکوک هست. 2 نفری که در قم کرونا گرفتن به هیچ وجه نه خودشون و نه اطرافیانشون سفر خارجی نرفتن و چند ماه هست که اصلا از قم خارج نشدن‼️‼️‼️ چطور میشه که یک دفعه 2 روز قبل از کرونا بگیرن و بلافاصله هم هر دو نفر فوت کنن⁉️⁉️ در تمام کشورهایی که کرونا انتقال پیدا کرده بیماران حداقل چندین روز زنده هستند و بلافاصله نمی میرند . چطور در قم دو روزه هر دو نفر فوت کردن !!! جالبه که مراکز رسمی گفتن در حال بررسی علت هستیم و دقیقا اعلام نکردن ولی بصورت گسترده همه جا گفته میشه که صدرصد به خاطر کرونا بوده ... بعد از انتخابات اعلام میکنن که نتایج بررسی ها نشون داده که علت مرگ کرونا نبوده الان فقط و فقط برای ترسوندن مردم از شرکت در انتخابات.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 او حاج قاسم گفت: «ایران حرم است» و من یک ایرانی🇮🇷 فردا در انتقام خون تو از این حرم دفاع می کنیم با سر انگشت اراده م با یک « رای »☝️ -خونت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💞سلام رفقا!💞 صبح انتخاباتی تون بخیر!🇮🇷💫 خواستیم بگیم منتظر اثر انگشت☝️ هاتون هستیم!! 🔰 خود رای اولیتون، 🔰 پدر و مادر عزیزتون😘 🔰 خواهر و برادر و کل خاندان تون😁 🔰 رفقا و دوستا و آشنایان و نزدیکان تون! خلاصه تو این یه عکسی که برا ما میفرستین، هر چی تعداد انگشتا بیشتر🌟 باشه، از اونجا که پای هدیه🎁 در میونه، خوش به حالتون تر میشه!😃 🎊😍جایزه ویژه😍🎊 به بیشترین تعداد رای داده هاااااااا🗳☝️ ‌ بشتابییییییید🏃🏃😜😋 🌸 @yaranesamimi 🌸
مقدمه: کتاب 📚را می‌ خری چون امیرخانی نوشته؛ کتاب📚 را تا ته می‌ خوانی چون امیرخانی نوشته؛ متحیر می شوی؛ می‌ بندی و رویش فکر 🤔می‌ کنی و🗣 می‌ گویی یعنی این همان است که دو سه سال وعده داده بود؟! متحیر می‌ مانی که یعنی امیرخانی نوشته بود،؟!!! البته شک نکنید که امیرخانی نوشته است، چون ارمیا روح کتاب است؛ همان ارمیای معروف. کلیت موضوع کتاب: این نوشته ی امیرخانی، نقد اوضاع و احوال تهران نیست. اوضاع و احوال به گند کشیده شده دنیاست 🌏که همه را در خود می‌ کِشد و می کُشد. روح و جسم آدم ها را به مرور تسخیر خودش می‌ کند و با اثر گذاری نقطه نقطه خفه می‌ شوند، بدون آن‌ که گناهی داشته باشند. بی دین‌ ها، به معنای تام و تمام، بی اعتقادها حتی به نظم هستی، سوارکارند(سرمایه دارهای فئودال بی دین) و همه را هم، رام و همراه خودشان می‌ کنند. همه ی بی دین‌ ها، همه ی بی خیال‌ ها، همه ی سست ایمان‌ ها، همه ی مدعیان ایمان را و حتی آدمی هم اگر مخالف این نظام می‌ شود، نه از روی سبک و روش الهی است بلکه از روی نیاز به زنده بودن وحیات راه به جایی نمی‌ برند و محکوم به مرگند… مرگ تدریجی🌑. امیرخانی می خواست در قالب علا و ایلیا و لیا که یک خانواده‌ اند👪، نظام از هم گسسته خانواده فعلی را در رمان رهش بیاورد، در قالب شخصیت های متفاوت و کم، داستان نظام پاره پاره فعلی کشور 🇮🇷را بگوید. ادامه 👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 حرف آخر: ساز زدن✍ هر کسی برای خودش، نه برای مردم و ناتوان بودن مدیریت کلان نگر و خیانت ها و… حداقل نتواسته بود ذهن خواننده👥👥 را منسجم نگه دارد. تشتت مدیریت کلان، در تشتت نوشته های امیرخانی هم موج می زد. ذهن و فکر خواننده به جایی می رسید که فقط می خواست کتاب تمام شود تا بگوید 📚کتاب امیرخانی را خوانده است. همین بیان صحنه هایی که فقط فضای رمان را خراب می کند به خاطر آن که نویسنده ✍می خواهد بگوید فضای شهری این قدر تهوع آور🤢 است؛ مثل صحنه ی ترافیک و شماره یک…. پرواز شماره یک و … که اصل حرف نویسنده است؛ ذهن را اذیت می کند و عصبانیت او از این مدل را نشان می دهد. امیرخانی رمان رهش را نه هنرمندانه، که مبغوضانه 😬و ….. نوشته است؛ بر هر چه هست.😐😔 💠namaktab.ir 🔶naghdbook.blog.ir 🔷 @namaktab_ir
📸 📚 ✍ شیعه حواسش باشد… ╭┅──────┅╮ 🍃 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
📚آسمان شیشه‌ای نیست: 📘 ✍  🌀 👨 🔖 🍃معرفی: آسمان🌨 آسمان است؛ صاف و سالم. چه برای پسر 👨‍💼داستان چه برای دختران داستان؛ آنها اگر حواسشان به خودشان نباشد…ترک⚡️ می خورند؛ هر چند که با اشتباهشان آسمان ترک نمی خورد…آسمان همیشه صاف است. ☘برگی از کتاب: نمی دانست چرا همیشه زن های روبرو و طرف دیگر ایستگاه به نظرش زیباتر می آمدند. شاید به این خاطر که دست نیافتنی تر بودند. اگه کسی به مریم نگاه کنه و این جوری فکر کنه ناراحت نمیشی؟ ازترس اینکه مرد دیگری در مریم حتی به اندازه یک نگاه👁 شریک شود؛ نگاهش راقطع کرد ولی ذهنش بازهم دست از سر اوبر نداشت. 🤔 – یعنی اگر مریم نبود، حق داشتی به هر زنی که خواستی نگاه کنی⁉️❓⁉️ ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب بشتابید🏃🏃🏃 قیمت با تخفیف ویژه از طریق👇 📦 @sefaresh_namaktab
📸 📚 ✍ بودن یا نبودن؟ بشتابید🏃🏃🏃 قیمت با تخفیف ویژه از طریق👇 📦 @sefaresh_namaktab
📚 ✍  🌀 🤩 🍃معرفی: +مثبت در _منفی میشود 💯صددرصد مثبت+ ولی از مدرسه اخراج می شوید!😝 کتاب 📘 بچه مثبت مدرسه به دغدغه ها و افکار 🤔 و رفتارهای دنیای معصوم دو دانش آموز می پردازد که نظام آموزشی حدود سال های دهه شصت کشورمان را تجربه کرده اند. متن کتاب 📘 ، دلنشین و روان بیان شده است و اکثر عبارات در عین سادگی، حاوی مفاهیمی عمیق است که خواننده را به ادامه خواندن مطالب سوق می دهد. مطالب در ترکیبی از دو قالب طنز 🤣 و جدی 😐 به وضعیت آموزشی مدارسی که این دو نوجوان در آن درس می خواندند پرداخته است. از امتیازات این کتاب 📘 می توان به این دو مورد اشاره نمود: 👌 روایت مطالب به صورت خاطره وار از زبان دو دانش آموز که در بطن حوادث و ماجراهایی درگیر هستند، میباشد و همچنین نحوه بیان عبارات به صورت محاوره ای و ساده نوشته شده است. بچه مثبت مدرسه از زبان یاشار🧑 و محسن 👨بیان شده است. یاشار دانش آموزیست بازیگوش😜 و پر جنب و جوش🏃‍♂ اما دلسوز و مهربان🙂. یاشار🧑 و محسن👨 با هم دوست می شوند و حوادث زیبا و دلنشینی را می سازند. ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╭┅──────┅╮ @namaktab_ir🌺 ╰┅──────┅╯
بازرسی ماهیانه🕵‍♂ بود و من هم مثل بچه های دیگه از روز و ساعت 🕰 بازرسی 🔍 بی خبر بودم. ناظم محترم، آخرهای کلاس ریاضی پیدایش شد😱... دوشنبه بود و به شدت قرمز! قرمز آژیری!🚨 بعد از چند لحظه پچ پچ🤭 و خنده، معلم ریاضی 👨‍🏫 در اوج بی رحمی ما را با ناظم تنها گذاشت. ناظم آدم عجیبی بود. عینک دودی بزرگی🕶 به چشم داشت. کمی هم چاق بود... متاسفانه من رو هم که میشناسین، اصلا حاضر نبودم نظرم رو واسه خودم نگه دارم🙄. اون موقع ها کارتون «چوبین» پخش می شد!🧒📺 من که استاد کاراکتر سازی و شخصیت پردازی مدرسه بودم، با خروج معلم ریاضی👨‍🏫 برای اعلام شروع جنگ💣 صدام رو عوض کردم و با صدای جغد 🦉 تو کارتون چوبین بلند گفتم: - یه خبر بد👀! و بعد کلاس از خنده منفجر🤣 شد! این روز ها که نمی دونم، اما اون موقع ها بساط فلک و شِلنگ😳 و خط کش 📏 به راه بود. شِلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود👀، ناگهان خودش را محکم روی میز کوبید😤 و کلاس مثل قبرستونی متروک⚰ ساکت شد. می دونم که تو هم درک می کنی نگه داشتن احترام شلنگ چقدر واجبه😤! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم😒! بله دیگه، این کار من تقریباً در حد خودکشی😖 بود، البته من یکی به خودکشی با این جور کارها عادت کرده بودم. جناب ناظم... ╭┅──────┅╮ @namaktab_ir🌺 ╰┅──────┅╯
💌 خاطره فدای سرت در لابه لای صدای انفجارهای 💥💥💥پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود 🧐آورد… عمار و کریمه👦🏻👧🏻 را می‌دیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند‌… معلوم نیست که پشتِ مبل چه خبر شده که بچه‌ها اینطور فاصله مبل‌ها تا ظرفشویی آشپزخانه را حروله 🏃‍♂️🏃‍♂️🏃‍♂️می‌کنند…! ینی این حمله، 🔫💣چندنفر کشته و زخمی داشته؟! سرنوشت “امل” چه می‌شود؟! صدای شُرشُرِ آب💧💧، دوباره مرا به خانه‌مان آورد… نمیفهمم چرا بچه‌ها 👦🏻👧🏻اینطور رفتار می‌کنند… انگار می‌خواهند چیزی را از من پنهان کنند… اشک‌هایم 😭سراسیمه به سراشیبیِ گونه‌ام می‌رسند و پشتِ هم سر می‌خورند و به روی صفحه کتاب 📖می‌ریزند…نمیدانم که این چندمین دستمال کاغذی است که بر‌میدارم تا جلوی سرازیر شدنِ اشکم 😢را بگیرم…! حسن که داشت از سقف مینی‌بوس می‌افتاد، انگار کتاب 📖را هم از دست من کشید و به زمین انداخت… به زمان خودم آمدم، ایران، مشهد، عبدالمطلب، منزلمان، پشتِ مبل‌ها، ظرف شکسته عسل 🍯که لابلای اسباب‌بازی بچه‌ها ریخته و همه چیز را به هم چسبانده…! وای خدا من، دست عمار👦🏻 در هاله‌ای از عسل 🍯و خون فرورفته و کریمه 👧🏻که با دیدنِ این صحنه حسابی خودش را باخته، با پاهای عسلی به سمت آشپزخانه می‌دود… رسما فرش و سرامیک‌ها و مبل با عسل🍯 و چسبندگی‌اش نابود شده‌اند😱😰! دیروز صبح بود که خواندنش را شروع کردم… تقصیرِ خودم است، چنان در عمقِ ماجرا فرو رفته‌ام که گویی در زمان سفر کرده بودم و در خانه‌ام حضور نداشتم😎… همین شده که خواسته یا ناخواسته، کنترلِ خانه را به کلی از دست داده‌ام! آخرای کتاب 📖بود که شکستن ظرف عسل🍯
. 🔹امام باقر عليه السلام: 💬 لبخند😊 یک شخص به روى برادر مؤمنش☺️ ثواب دارد، و برداشتن خاشاكى از روى او نيز ثواب دارد. و محبوبترین عبادت در نزد خدا که به آن پرستش شده چیزی جز شاد کردن مومن😍 نیست. . 📚 کافی، ج2، ص188. 💐 ولادت حضرت باقر العلوم علیه السلام بر همه شیعیان مبارک. 🙏 به امید دیدن روز ظهور فرزندش و کامل شدن علوم... ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🌸 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚 امام خامنه ای: اگر کتابخوانی شد و در بین مردم ما جا بیفتد، آن وقت کسانی پیدا می‌شوند که” ” درست می کنند. شما ببینید چقدر روضه‌خوانی می‌شود! چقدر احسان می‌شود! چقدر به ایتام کمک می‌شود! چقدر پول و جنس و پارچه و اینها داده می‌شود! آیا به همین نسبت، هم داده می‌شود؟ به همین نسبت پول برای چاپ کتاب داده می‌شود؟! خیلی کم....!خوب شماها و به اهمیت این کار آگاهید، این را کنید. ۱۳۷۴/۰۲/۱۸ •═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═• 💳 شماره کارت : 5041721039933271 🌸روز اول رجب، صدقه فراموش نشه😉 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🌺 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚 🌀 👼 مجموعه کتابهای آفتاب، حاوی قصه های شیرین و دلنشین از چهارده معصوم✨ (علیه السلام) است. کتاب 📒گردنبند عجیب، از این مجموعه، داستانی از زندگی _فاطمه سلام الله علیها ✨ می باشد. این کتاب، داستان گردنبندی📿 است. که حضرت در راه خدا✨ به یک نیازمند داد. پیر مرد وارد مسجد🕌شد و به طرف پیامبر صلی الله وعلیه وآله✨ رفت، سلام کرد وگفت: _ای رسول خدا !✨ من پیرمردی فقیر وگرسنه ام، چند روز است که غذا🥘 نخورده ام . پیامبر(ص)✨ از دیدن او غمگین شد فکری🤔 کردوگفت: من چیزی ندارم که به تو بدهم. ولی تو رابه خانه ی🏠 کسی می فرستم که نزد خدا و پیامبر، عزیز😍 است.... ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╭┅──────┅╮ @namaktab_ir🦋 ╰┅──────┅╯
📚 ✂️برشی از کتاب سه دقیقه در قیامت: از ابتدای جوانی👱‍♂️ ، به توصیه پدرم به حق الناس و بیت المال❌ بسیار اهمیت میدادم. لذاسعی میکردم در محل کارم، به کار شخصی مشغول نشوم☝️ و کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت💫 انجام دهم. جوان پشت میز به من گفت: خدا✨ را شکر کن که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را👥 کسب می کردی! من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال💶 به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور، حتی☝️ آنها که بعدها به دنیا می‌آیند حلالیت می طلبیدند!😱 اما در یکی از صفحات این کتاب قطور📖 یک مطلبی برای من نوشته بود خیلی وحشت کردم😱 یادم افتاد که یکی از سربازان👮‍♂️ چند جلد کتاب به واحد ما اورد تا سربازها استفاده کنند. یک سال روی تاقچه بود و سرباز هایی که شیفت شب🌃 بودند یا ساعت بیکاری داشتن استفاده می کردند. بعداز مدتی، من از آن واحد🏠 به مکان دیگری منتقل شدم و همراه وسایل شخصی کتاب‌ها را📚 هم بردم یک ماه از حضورم در آن واحد گذشت احساس🤔 کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی شود لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل🚚 کردم. جوان به من گفت: این کتاب ها📚 جزو بیت المال و برای آن مکان بود، شما بدون اجازه❌، انها را به مکان دیگری بردی، اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی آوردی☝️ باید از تمام پرسنل و سربازانی👮‍♂️ که در آینده هم به واحد شما می آمدند، حلالیت می طلبیدی!😩 واقعا ترسیدم .😱 تازه..... ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╭┅──────┅╮ 🍃 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
💌 من کتاب رو چندروز پیش خوندم حتی تصمیم گرفتم چندتا بگیرم و هدیه بدم😍 امروز تو مترو 🚄نشسته بودم و کتاب📒 همرام بود داشتم میبردم برا خونواده ام👨‍👩‍👧‍👦 با اینکه همشو خونده بودم باز درآوردم و ورق زدم📖 بعد کتابو بستم و چشمامو هم ایضا بستم و ... و مخصوصا کتاب رو که از سمت پشت جلد رو پام بود برگردوندم از سمت روی جلد که اسمش رو بقیه ببینن👀 نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید چون خودمم وقتی کتاب دست کسی میبینم دلم میخواد عنوانشو بدونم😊 یه خانومی🧕 کنارم نشسته بود مانتویی ولی مانتو بلند و روسری و ....حجابشون تقریبا خوب بود گفت: ببخشید میشه کتابتونو ببینم بهش دادم ورق زد📖 و بعد چند دقیقه🕰 گفت میشه از روش عکس بگیرم📸 شروع کردم به تعریف و بعدم کتابو بهش هدیه 🎁دادم.... از طریق👇👇👇 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @sefaresh_namaktab ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🔰 کتاب‌های خوبی که می‌خرید را پس از مطالعه📕 به دوستان و فرزندان‌تان بدهید تا آنها هم بخوانند.😊😉 ╭┅──────┅╮ ❣ @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
📚 پروانه در چراغانی: ✍️ 🌀 🔖 🍃 بعضی خوب بودن را، تواضع را، ساده زیستی را، مهربانی را، شجاعت را... فقط شعار می دهند 🍃و بعضی با تمام وجود آنهارا زندگی می کنند. 🍃 اگر دوست داری لحظاتی با چنین افرادی زندگی کنی این کتاب را بخوان ✂️برشی از کتاب: به او بگو من فرمانده ی تیپمم. بگو اصلا مهم نیست باور کنی یا نه، مهم این است که خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما آمده ایم آن را پس بگیریم و می گیریم.💪 شهرهای ما را محاصره کرده اید. امید شما به گردان تانکتان است که می خواهد از شلمچه نفوذ کند و حلقه ی محاصره را بشکند. اما نمی تواند میدانم. می فهمی چه خطری دوستانت را تهدید می کند⁉️ با خط آتش راه هلیکوپتر ها🛫 را می بندیم. چقدر مقاومت می کنید؟ 🗓یک هفته؟ یک ماه ؟ یک سال؟ تا نفر آخرکشته می شوند یا از گرسنگی می میرند! اسیر عراقی چشمهایش را به زمین دوخته بود اما حسین گفت: فقط تو می توانی به آنها کمک کنی! آزادت می کنم که بروی. به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم اما از خاکمان نمی گذریم . برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هر حال ، این خیلی بهتر از مردن است ، همین ! الله اکبر ، دخیل الخمینی 🖐 حسین با لبخندی دوربین📸 را به من داد. نگاه کردم . تا چشم👀 کار می کرد ستونی از سربازان عراقی🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️ بود که زیر پیراهن های سفیدشان را به علامت تسلیم بالا سر تکان می دادند و پیشاپیش همه آن اسیر اخموی لجباز بود. آتش سبک شد و مقاومت دشمن در هم شکست.✌️ ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ 🌹 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
💌 خاطره رزمنده کتاب فروش عید🎉🌎🎉 که می شود همه می روند خوش گذرانی… به ما هم خوش می گذرد اما مدلش فرق می کند… روز دوم عید امسال نزدیک به اذان ظهر به محل استقرار رسیدیم. طلاییه! به قول حاج آقای راوی: طلاییه عجب طلائیه!😉☺️ خم می شوم و از عقب ماشین دسته ی کتاب هایم 📚را برمی دارم. درب ماشین 🚗را باز می کنم و پیاده می شوم. هر قدمم 👣شبیه به رزمنده ای است که برای مملکتش می جنگد. نه با تیر و تفنگ💣🔫🧨! بلکه با ترویج فرهنگ کتاب خوانی📖… در راه حسینیه چند جوان را می بینم. آرام آرام 🚶🏻‍♂️به سمتشان حرکت می کنم. سلام وعلیکی و حال و احوالی. با خوش رویی جوابم را می دهند. منتظرند تا ببینند چه کارشان دارم. چند کتاب 📒مناسب را بهشان معرفی می کنم و می گویم:« با🌷 ۵۰ درصد 🌷تخفیف فروخته می شود. فقط برای اینکه فرهنگ کتابخوانی را جا بیندازیم.» خوشحال 😃می شوند وکتاب ها📒را می خرند. دلم قنج می رود. خدا حافظی 🤚می کنم و راه می افتم به سمت حسینیه. دیگر اذان را گفته اند. نماز را امام جماعت می خواند و ما هم اقتدا می کنیم. بین دونماز دو جوان 👥دیگر چشمم👀 را می گیرند. دارند با موبایل هاشان📱 بازی بازی می کنند. شاید چت! شاید دیدن عکسی 🌄و یا تماشای فیلمی! یک یا علی و از جا بلند می شوم به سمتشان می روم و بعد از سلام وعلیک 🤝و عید مبارکی کتاب ها 📚را معرفی می کنم. بعد هم می گویم فروشی است اما تا یک ساعت دیگر هم اینجا هستم… بخوانید 📖اگر دوست داشتید بخرید! 😊 اگر هم نه پس بیاورید. کتاب ها را گرفتند. موذن که داشت قد قامت نماز دوم را می گفت سرجایم ایستادم.
👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ادامه ی رزمنده کتاب فروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 بعد از نماز جلوی در حسینیه بساطم را پهن کردم. کتاب ها 📚را در جاکفشی کنار کفش های زائرین چیدم. شروع می کنم به صدا زدن: ‼️توجه توجه!‼️ 🌷فروش کتاب با ۵۰ درصد تخفیف!🌷 🌷کتاب های زیبا با محتواهای جذاب.🌷 🌷کتاب های شهدا.🌷 🌷رمان های زیبا.🌷 🌷به عنوان سوغاتی کتاب هدیه ببرید!!!🌷 بدو بدو جا نمونی! همه دورم جمع می شوند. به هرکس کتاب مناسب خودش را پیشنهاد می دهم. بعد از نیم ساعت کمی از ازدحام جمعیت کم شد. آن قدر کتاب توضیح داده بودم که لب هایم از خشکی و تشنگی🥺 از هم باز نمی شوند. ته دلم اما خوشحالم.😃 من یک رزمنده ی کتاب فروشم! ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌹@namaktab_ir ╚═ ⚘════⚘ ═╝