eitaa logo
نمکتاب 🇮🇷
17.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
942 ویدیو
325 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب اصیل آباد : اگر زرنگ نباشی زرق وبرق دنیا روح وروانت را می رباید… نویسنده:  انتشارات: خلاصه:📜 ورود یک غریبه به روستا،😦 آن‌ هم با اسبابی که تا به حال بزرگترهای ده هم آن را ندیده‌اند، آن‌قدر جذاب هست که بچه‌های روستا بخواهند برای یک بار هم که شده، پای آن بنشینند و زیبایی‌هایی که فقط در خیال می‌توانستند تصورش کنند، از دریچه‌ی شهر فرنگ تماشا کنند.🎭 غریبه (پیله‌ور)، چند روزی را با مشتریان کوچک می‌گذراند و بعد هم با ترفندهای مخصوص خودش، بزرگترها را پای این سرگرمی می‌نشاند. کم‌کم مرد پیله‌ور با آوردن سرگرمی‌های جدید و فروش آن‌ها به مردم روستا، دارایی آنها را با مقروض شدنشان، صاحب می‌شود.😬 تنها، بزرگان ده، از چنگ وسوسه‌های پیله‌ور در امان می‌مانند. مشکلات، زندگی مردم روستا را در بر می‌گیرد؛ تا اینکه اتفاقاتی، سکوت مردم را پایان می‌دهد.😨 بریده کتاب🔪📙: پیله‌ور هر هفته به شهر می‌رفت و هر بار با چیزهای تازه‌تری برمی‌گشت؛ چیزهایی را که اگرچه، بود و نبودشان در زندگی هیچ‌ کس تاثیری نداشت، اما مردم تا آن‌ها را می‌دیدند، عاشقشان می‌شدند 😍و می‌خواستند با هر قیمت شده، آ‌نها را به دست آورند.😮 ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷 @namaktab_ir
📚نه آبی نه خاکی: 📔 📖 زیاده عرضی نیست. جز این که بگویم دوستت دارم، خیلی هم دوستت دارم اما دلم اینجاست. قرص و محکم…❤️❤️ برشی از کتاب:📔 پس من با اجازه بر می گردم به روال سابق ….برمی‌گردم پیش دوستانم … تو هم دیگر از من دلبری نکن !😒 ورفتن آسان را برای من سخت نکن .سخت نه برای رفتن خودم ،سخت برای چشم انتظاری تو… لطفا چشمانت را به انتظار من به در سفید نکن …👁 من همه جای زمین را دوست دارم ،زیرا جایی از آن نیست که به سرانگشت آفرینش تو موجود نشده باشد .ودر هیچ کجا احساس غربت نمی کنم ،زیرا تو همه جا هستی ،ودوست تر از تو کیست ؟تو در سطح آب🌊 همچنانی که در عمق،هرچند من تورا در عمق بیشتر احساس می کنم ،زیرا در عمق از سطح ،خودم را تنهاتر یافته ام .وزن آب در عمق بر دوشهای من به یاد تو تحمل‌پذیر می شد ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
📚خاطرات سفیر: 📙 ✍نویسنده: 📖انتشارات:  🌀معرفی: شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند…؛ این کتاب را خانم ها👱‍♀ با لذت بخوانند و ببینند یک دختر جوان چطور می تواند در جامعه پر شور و پر شعور باشد…. داخل و خارج هم ندارد…. همراه دختر داستان شوید در دانشگاه فرانسه…🏢 📝خلاصه: دختری ایرانی👧 و باهوش که برای دکترا، بورس فرانسه می شود و در خوابگاه، جریاناتِ زیادی برایش اتفاق می افتد. در دانشگاه و خوابگاه، افراد به عنوان یک ایرانی مسلمان، انتظارات زیادی دارند و او را خود ایران و اسلام می دانند که باید به سوالاتشان و تمام اعمال و رفتار مسلمانان و ایرانیان پاسخ دهد! که البته او به خوبی این سوالات را پاسخ می دهد و روشنگری می کند 😊و تعصب بی جا هم نشان نمی دهد و افرادی را با خود همراه می کند و عده ای را به اسلام علاقمند می کند. جمله حضرت آقا:❤️ کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم هایتان بخوانند. این کتاب توسط سرکار خانم نیلوفر شادمهری نوشته شده و شامل خاطرات دوران تحصیل ایشان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه است. 🍀برگی از کتاب: “هروه” دستش رو آورد جلو که دست بدهد. دکلمه ام رو شروع کردم: 😥ببخشید… خیلی عذر می خوام! من مسلمونم، و با آقایون نمی تونم دست بدم🤝. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه؛ من نمی تونم تغییرش بدم؛ باز هم ازتون عذر می خوام. هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: اوه… که این طور، متوجه شدم. 📚 @namaktab_ir 🔅namaktab.ir 💠Namaktab.blog.ir
📚خاطرات احمد احمد: 📗 ✍️ 🌀 🔖 . 🙎🏻‍♂️ 📝 خلاصه: صفر تا صد یک مبارز سیاسی انقلابی در قالب روایتی خواندنی ☘️ برگی از کتاب: وسوسه های ایرج در من اثر کرد. من که نمازم را اول وقت می خواندم تصمیم گرفتم دگر نماز نخوانم!😐 اذان شد و با اینکه وضو داشتم برای نماز برنخاستم لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد. 😖 اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت عقربه ها به سرعت به پیش می تاختند 😢 احساس می کردم در حال فرورفتن در قعر جهنم هستم. چطور طاقت خواهم آورد که چند روز نماز نخوانم؟ به نقطه بحرانی رسیدم گویی عزیزی را از دست داده ام. دیگر طاقت نداشتم. ساعت از ۲ عصر گذشت فرصتی نبود تا نماز ظهر قضا شود گریان دویدم … . ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🇮🇷 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚بچه‌های سنگان: 📗 ✍️ 🌀 🔖 🤩 📍 📌 معرفی: پدرها اسطوره ی بچه هایشان، مخصوصاً پسرها هستند. داستان این پدر و پسر را بخوانید. 📝 خلاصه: داستان پسر نوجوانی که در روستایی زندگی می کند و پدرش نظامی است (زمان شاه) ولی در جریان قیام و انقلاب مردم در شهرها، مطلع می شوند که پدرش فرار کرده و به صف مبارزان و انقلابیون پیوسته. از پدرش خبری ندارند تا اینکه با واسطه ای پیغام می رسد که به شهر بروند تا پدر را ببینند. در شهر قبل از دیدن پدر، در خانه ی واسطه ها چند روزی هستند و با کارهای مردم در جریان انقلاب آشنا می شود تا اینکه پدر را در حالی که زخمی شده می بیند… ☘️ برگی از کتاب: حس کردم کارها دارد مشکل می شود. هر روز که می گذشت، مسئله ی تازه ای پیش می آمد؛ حادثه ی وحشتناکی اتفاق می افتاد و بیشتر توی دلم خالی می شد. پاک امیدم را از دست داده بودم، فکر کردم: «اگر پدرم این کار را کرده باشد، دیر یا زود پیدایش می کنند و بعد …» اصلاً نمی خواستم فکرش را هم بکنم. در دل آرزو می کردم که خدا کند دیشب کسی متوجه آمدن و رفتن پدر نشده باشد. ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🇮🇷 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚ای کاش گل سرخ نبود: گذری به قبل از انقلاب با رمانی جذاب وخواندنی و البته عاشقانه 📗 ✍️ 🌀 👨‍🔧 🔖 ☘️ برگی از کتاب: در میان نغمه جادویی موسیقی🎼 می‌رفت تا همه‌چیز را فراموش کند، ولی گاهی در میان آواز‌ها💤 صدایی آشنا می‌شنید. چیزی که او را یاد پدرش می‌انداخت، یاد مادر و خواهر‌ها و خاله قوزی…» و همین‌ها بود که مرگ حاج حسن آقا را رساند «یک روز می‌گفتند دخترت بی‌حجاب رفته وسط مرد‌ها، روز دیگر می‌گفتند: دخترت توی مجلس تار🎻 می‌زند… » وقتی خبر فوت حاجی رسید، مهدی و گللر نمایش خسرو و شیرین را در شهرهای مختلف بازی می‌کردند. ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ 🇮🇷 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚 پروانه در چراغانی: ✍️ 🌀 🔖 🍃 بعضی خوب بودن را، تواضع را، ساده زیستی را، مهربانی را، شجاعت را... فقط شعار می دهند 🍃و بعضی با تمام وجود آنهارا زندگی می کنند. 🍃 اگر دوست داری لحظاتی با چنین افرادی زندگی کنی این کتاب را بخوان ✂️برشی از کتاب: به او بگو من فرمانده ی تیپمم. بگو اصلا مهم نیست باور کنی یا نه، مهم این است که خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما آمده ایم آن را پس بگیریم و می گیریم.💪 شهرهای ما را محاصره کرده اید. امید شما به گردان تانکتان است که می خواهد از شلمچه نفوذ کند و حلقه ی محاصره را بشکند. اما نمی تواند میدانم. می فهمی چه خطری دوستانت را تهدید می کند⁉️ با خط آتش راه هلیکوپتر ها🛫 را می بندیم. چقدر مقاومت می کنید؟ 🗓یک هفته؟ یک ماه ؟ یک سال؟ تا نفر آخرکشته می شوند یا از گرسنگی می میرند! اسیر عراقی چشمهایش را به زمین دوخته بود اما حسین گفت: فقط تو می توانی به آنها کمک کنی! آزادت می کنم که بروی. به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم اما از خاکمان نمی گذریم . برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هر حال ، این خیلی بهتر از مردن است ، همین ! الله اکبر ، دخیل الخمینی 🖐 حسین با لبخندی دوربین📸 را به من داد. نگاه کردم . تا چشم👀 کار می کرد ستونی از سربازان عراقی🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️ بود که زیر پیراهن های سفیدشان را به علامت تسلیم بالا سر تکان می دادند و پیشاپیش همه آن اسیر اخموی لجباز بود. آتش سبک شد و مقاومت دشمن در هم شکست.✌️ ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ 🌹 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚فرمانده شهر: 📘 🌀 🔖 💎معرفی: یکی از سرودهای🗣 معروف: ممّد نبودی ببینی شهر آ زاد🕊 گشته…. جوان های سینه زن چنان این نوحه را با غم 😢می خوانند که انگار پدرشان از دنیا رفته ♦️درحالی که این نوحه و گریه برای جوان رشید و خوش قیافه و بی نظیر شهر بود که... بقیه اش را در کتاب📙 بخوانید… 🍀برگی از کتاب: باید رئیس ساواک آمده باشد. با این حرف محمد بی اختیار پشتم لرزید. به محمد نگاه 👀کردم. همانطور سیخ ایستاد بود. ناگهان چند مامور دوره مان کردند. هیکل هایشان بلند و پهن بود. یکی ازآنها که کت چرمی ای به تن داشت ـ زل زد به صورت محمد ! ـ به خاطر این بچه، هوار هوار راه انداخته بودید؟! قدمی به جلو برداشت کف دست گنده اش را بالا برد و با تمام قدرت به صورت محمد کوبید. 👋با این کار مرد، انتظار فریادی دردآلود را از محمد داشتم. اما محمد همچنان ایستاده بود و به مرد نگاه می کرد. مرد نگاهی به اطرافش انداخت و سیگاری روشن کرد. صورت گنده و گوشت آلودش از سرخی کبود 😡شده بود یکی از مامورها که به نی قلیان می ماند، تته پته کنان گفت: به ..به جثه اش نگاه نکنید …. خیلی سفته … مثل سگ!ص ۲۱تا ۲۲ ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب •═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═• مجموعه قصه فرماندهان قیمت: هر جلد فقط ۴۰۰۰ تومان بشتابید🏃🏃🏃 از طریق👇 📦 @ketab98_99 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🌸 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚کتاب (قصه فرماندهان۲) ✍نویسنده: 🌀انتشارات: 🔖 . 📌معرفی: دانش آموز اگر از مدرسه فرار کند🏃‍♂ همه می گویند چه بچه شری. حالا این کتاب داستان معلم فراری است، چه معلم عجیبی!😳 ☘برگی از کتاب: ابراهیم فقط حرف خودش رامی زد”من باعث شدم سربازها کتک بخورند. حالا هم خودم باید جبرانش کنم. باید شر سرلشکر را از سربچه ها کم کنم)” 😡گروهبان باعصبانیت می گوید:(اوسرلشکر است….توسربازی می فهمی چه می گویی؟)) ابراهیم به شوخی می گوید: ((او سرلشکر است …من هم آشپزم👨‍🍳. آشی براش بپزم که یک وجب روغن باشد.)) حالا برو قفل آشپزخانه را بازکن🔓 فقط مواظب باش سرنخوری، کف آشپزخانه طوری شده اگر زنجیرچرخ هم به کفشهایت ببندی بازهم سرمی خوری!😃 یونس با احتیاط🚶‍♂ به طرف در رفته قفل آن را بازمی کند. ابراهیم درحالی که وضومی گیرد می گوید: حالاکف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. ابراهیم سجاده اش را روی تخت پهن کرده به نماز می ایستد. 🚔ازبیرون صدای ماشین می آید اول ماشین سرلشکر بعد یک جیپ نظامی چماق به دست چلوی ساختمان آشپزخانه می ایستد. سرلشکر چماق یکی از نظامی ها را گرفته به طرف آشپزخانه راه می افتد. با دیدن آن دو غرولندکنان به طرفشان حمله ور می شود. پدر سوخته های عوضی شماهنوزآدم……هنوزحرف سرلشکرتمام نشده که سرخورده پاهایش در هوامعلق می شود و با کمرو دست به زمین کوبیده می شود. با صدای آه وناله, نظامی ها به آشپزخانه دویده, یکی پس ازدیگری روی سرلشکرمی افتند…..ص۳۱😆 بشتابید🏃🏃🏃 قیمت با تخفیف ویژه از طریق👇 📦 @ketab98_99
📚نرگس: 📘کتاب: ✍️نویسنده: 📖انتشارات: 🤩 🔖 📌معرفی: قصه ی پسر بچه ای👦🏻 که هم می خواهد قلدری کند 💪و هم نمی تواند محبتش❤️ به خانواده را کنار بگذارد، هم می خواهد شجاع باشد و هم ترس هایش😖 او را عقب می راند↪️. هم تنبل است و هم برای نرگس، خواهر نازنینش دنبال راه حلی است تا بتواند دکتری اش را بگیرد. داستان عشق و انقلاب ☘️ برگی از کتاب: اشک‌هایم را پاک می‌کنم و دست می‌کشم به صورتش. یک طرف صورتش چنان تاول زده که انگار سرخش کرده‌اند. دوست دارم در این آخرین لحظات، خوب تماشایش کنم؛ اما اشک امانم نمی‌دهد. دوست دارم مرا بااو تنها بگذارند تا حرف‌هایم را، که در این چند ماه در دلم جمع کرده‌ام، برایش بگویم؛ اما تابوت را زودی بلند می‌کنند سر دست و شعار می‌دهند: «به حق شرف لا اله الا الله…» ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ 🇮🇷 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾"
📚شنام: 📗 🌀 👨 🔖 بــــ☘ـرگے از کتــاب: 🌓روز و شب در کوه و بیابان، آواره و سرگردان بودیم. 🍃گاهی به روستایی متروکه می رسیدیم و اطراق می کردیم. بعضی وقت ها هم از صبح تا غروب ما را در درّه ها و گردنه ها و کوه ها می چرخاندند و دوباره به محل سابق باز می گرداندند. 💥نیش غضب آن ها همیشه بر پیکر برادرم پرکار بود. یک روز رئیس نیروهای کومله با کبکبه و دبدبه مقابل برادرم قرار گرفت و با تمسخر😆 گفت: 🗝_راست میگن پاسدارای خمینی کلید بهشت دارن؟ کلید بهشت تو کجاس؟ نشونم میدی؟ داداش با اقتدار به چشم های او خیره شد و با صلابت گفت: 🔑_بیچاره، کلید بهشت من همون گلوله‌ ایه که از لوله ی تفنگ تو بیرون می آد و قلبم رو می شکافه. رئیس خشکش زد. هیچ واکنشی نمی توانست نشان دهد.ص ۶۳ ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب ____📬🌸__📖__🌸📬____ 🔰سفارش از طریق آیدی:👇 📦 @ketab98_99 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   📚 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚کتاب رفاقت به سبک تانک 🤝👥 ✍ نویسنده: 🌀 انتشارات  🤩 🍉 یک قاچ کتاب: چشم باز کرد 👀و خودش را روي تخت بيمارستان🏨 ديد. همه چيز سفيد و تميز بود. بدنش کرخت بود و چشمانش خوب نمي ديد. فکري شد که شهيد شده و حالا در بهشت 🏞است. پرستاري که به اتاق آمده بود متوجه او شد. آمد بالا سرش. سرنگ در دستش بود. مجروح با ديدن پرستار اول چشم تنگ کرد بعد با صداي خفه گفت تو حوري هستي؟🤩 پرستار که خيلي خوش به حالش شده بود که خيلي زيباست و هم احتمال مي داد که طرف موجي است و به حال خودش نيست ريز خنده اي کرد و گفت بله من حوري ام.😇 مجروح با تعجب گفت پس چرا اينقدر زشتي؟ 😅 ◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب ____📬🖤__📖__🖤📬____ 📦 خرید پستی کتاب 📦 ✨قیمت با تخفیف ویژه✨ سفارش از طریق آیدی:👇 📦 @ketab98_99 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🤩@namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾