eitaa logo
لــبـیک‌یانـاصـح
435 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
78 فایل
🌷بسم ربِّ المهدی🌷 👈خوش اومدین رفقا👉 ادمین: @NASEH_313 🌷بهمون پیام و نظر بدید منتظریم 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوستان خدا
📙 کتاب: * * *🌺کتابی بسیار جذاب و خواندنی🌺* 🖌 بمؤلف: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📌موضوع: *زندگینامه و خاطرات .* 📰 انتشارات: نشر امینیان ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🎊🎊🎊🎀🎀🎊🎊🎊 😍برای عزیزانتون از غرفه ما هدیه بخرید تحویل بگیرید😍 🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇 @ferdosebarin 🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
🔻گزیده کتاب مرحوم ، در مجلسی که بعد از شهادت داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با که در فراق احمد بود، بیان داشتند: "این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و… اما من را بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی‌دانم این چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار رو به برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده‌ام به کسی حرفی نزنید..." 🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇 @ferdosebarin 🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
☘️ سلام برادر بزرگوار فردوس برین کتاب (زندگینامه و خاطرات ) رو خوندم و خدارو اولا شاکرم و دوم از شما متواضعانه تشکر میکنم که با زحمتتون راه رو و شهیدی با این مقام رو به من نشون دادین و آشنا کردین اگه این شهید به من حقیر توفیق بده که سر مزارش حاضر بشم حتما از شما خواهم گفت و دعایتان خواهم کرد وقتی کتاب داشت تموم میشد از عظمت و مقام این شهید گریه ام گرفت و حالم تغییر کرده بود. نمیدونم چرا همینطوری اشکام میریزه و انگار نمیتونم کنترلش کنم. حتی برنامه دارم میچینم اگه اجازه بدن و توفیق، چه طوری برم سرمزارش و چیکارا کنم و ... امیدوارم دعاگوتون باشه توسل خواهم کرد به این شهید چراکه یقین دارم در شرایطی که هستم خواست خدا بوده که این شهید رو با لطف شما بشناسم عاقبت بخیر باشید و شهدا دعاگوتون باشن باتشکر 💯بی‌صبرانه منتظر بازخوردهای سراسر منقلب کننده 😭 شما همراهان گرامی هستیم🙏🏻 آیدی ارسال : @jamande99 📌با ما همراه بشوید: 🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
☘️ سلام برادر بزرگوار فردوس برین کتاب (زندگینامه و خاطرات ) رو خوندم و خدارو اولا شاکرم و دوم از شما متواضعانه تشکر میکنم که با زحمتتون راه رو و شهیدی با این مقام رو به من نشون دادین و آشنا کردین اگه این شهید به من حقیر توفیق بده که سر مزارش حاضر بشم حتما از شما خواهم گفت و دعایتان خواهم کرد وقتی کتاب داشت تموم میشد از عظمت و مقام این شهید گریه ام گرفت و حالم تغییر کرده بود. نمیدونم چرا همینطوری اشکام میریزه و انگار نمیتونم کنترلش کنم. حتی برنامه دارم میچینم اگه اجازه بدن و توفیق، چه طوری برم سرمزارش و چیکارا کنم و ... امیدوارم دعاگوتون باشه توسل خواهم کرد به این شهید چراکه یقین دارم در شرایطی که هستم خواست خدا بوده که این شهید رو با لطف شما بشناسم عاقبت بخیر باشید و شهدا دعاگوتون باشن باتشکر 💯بی‌صبرانه منتظر بازخوردهای سراسر منقلب کننده 😭 شما همراهان گرامی هستیم🙏🏻 آیدی ارسال : @jamande99 📌با ما همراه بشوید: 🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 برش کتاب *❤️کتاب یادت باشد❤️* گفت: هر کجا جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم... فقط یه چیزی، از که تماس گرفتم چطوری بگم ؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگر صدای منو بشنون از آب میشم!! گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو « » من منظورت رو می‌فهمم. از پیشنهادم خوشش آمد، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و بلند بلند می‌گفت: ! یادت باشه...😍 😊لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست... ❤️ 📚 خرید کتاب: https://basalam.com/@rasmevafa 🌺 کانال : 🆔 @jayi_neveshte_buod
🔊 شما هم دعوت شدید تا حالا شده دعا و چله های متفاوت بگیری ولی از تفسیر و معارفش چیزی متوجه نشی⁉️🤔 🤲خوندن دعا یک چیزه..‌. رسیدن به نکات معرفتی داخل دعا یه چیز دیگه👌 ما این چله را راه انداختیم که هر روز این نکات طلایی را استخراج کنیم. ✌️ 💢این فرصت طلایی و از دست ندید و خیلی زود به جمع چند هزار نفریمون بپیوندید 😊👇 https://eitaa.com/joinchat/1107361815C4a965d8ac7
فرستنده: ۱۲ قرن غربت گیرنده: منتظران 🌹روی لینک بزن ببین چی برات باز میشه👇👇 https://digipostal.ir/cnp9ead 🔖 نشر گسترده •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• قرارگاه تخصصی محکمات را در ایتا دنبال نمایید: https://eitaa.com/joinchat/1107361815C4a965d8ac7
نشر حداکثری
لــبـیک‌یانـاصـح
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزی
✍️ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: ✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز) http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا