هدایت شده از دوستان خدا
📙 کتاب: * #عارفانه *
*🌺کتابی بسیار جذاب و خواندنی🌺*
🖌 بمؤلف: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📌موضوع: *زندگینامه و خاطرات #شهید_عارف_احمدعلی_نیری.*
📰 انتشارات: نشر امینیان
🎊🎊🎊🎀🎀🎊🎊🎊
😍برای عزیزانتون از غرفه ما هدیه بخرید #کادوپیچ تحویل بگیرید😍
🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇
@ferdosebarin
🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
🔻گزیده کتاب #عارفانه
مرحوم #آیت_الله_حق_شناس، در مجلسی که بعد از شهادت #احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با #آهی_از_حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:
"این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و… اما من را #بی_حساب_و_کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمیدانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار رو به برادرش اظهار داشتند:
"من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول #تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زندهام به کسی حرفی نزنید..."
🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇
@ferdosebarin
🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
☘️ #بازخورد_خرید_کتاب
سلام
برادر بزرگوار فردوس برین
کتاب #عارفانه (زندگینامه و خاطرات #عارف_شهید_احمدعلی_نیری) رو خوندم و خدارو اولا شاکرم و دوم از شما متواضعانه تشکر میکنم که با زحمتتون راه رو و شهیدی با این مقام رو به من نشون دادین و آشنا کردین
اگه این شهید به من حقیر توفیق بده که سر مزارش حاضر بشم حتما از شما خواهم گفت و دعایتان خواهم کرد
وقتی کتاب داشت تموم میشد از عظمت و مقام این شهید گریه ام گرفت و حالم تغییر کرده بود.
نمیدونم چرا همینطوری اشکام میریزه و انگار نمیتونم کنترلش کنم. حتی برنامه دارم میچینم اگه اجازه بدن و توفیق، چه طوری برم سرمزارش و چیکارا کنم و ...
امیدوارم #شهید_احمدعلی_نیری دعاگوتون باشه
توسل خواهم کرد به این شهید چراکه یقین دارم در شرایطی که هستم خواست خدا بوده که این شهید رو با لطف شما بشناسم
عاقبت بخیر باشید و شهدا دعاگوتون باشن
باتشکر
💯بیصبرانه منتظر بازخوردهای سراسر منقلب کننده 😭 شما همراهان گرامی هستیم🙏🏻
آیدی ارسال #بازخورد_کتاب:
@jamande99
📌با ما همراه بشوید:
🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
☘️ #بازخورد_خرید_کتاب
سلام
برادر بزرگوار فردوس برین
کتاب #عارفانه (زندگینامه و خاطرات #عارف_شهید_احمدعلی_نیری) رو خوندم و خدارو اولا شاکرم و دوم از شما متواضعانه تشکر میکنم که با زحمتتون راه رو و شهیدی با این مقام رو به من نشون دادین و آشنا کردین
اگه این شهید به من حقیر توفیق بده که سر مزارش حاضر بشم حتما از شما خواهم گفت و دعایتان خواهم کرد
وقتی کتاب داشت تموم میشد از عظمت و مقام این شهید گریه ام گرفت و حالم تغییر کرده بود.
نمیدونم چرا همینطوری اشکام میریزه و انگار نمیتونم کنترلش کنم. حتی برنامه دارم میچینم اگه اجازه بدن و توفیق، چه طوری برم سرمزارش و چیکارا کنم و ...
امیدوارم #شهید_احمدعلی_نیری دعاگوتون باشه
توسل خواهم کرد به این شهید چراکه یقین دارم در شرایطی که هستم خواست خدا بوده که این شهید رو با لطف شما بشناسم
عاقبت بخیر باشید و شهدا دعاگوتون باشن
باتشکر
💯بیصبرانه منتظر بازخوردهای سراسر منقلب کننده 😭 شما همراهان گرامی هستیم🙏🏻
آیدی ارسال #بازخورد_کتاب:
@jamande99
📌با ما همراه بشوید:
🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 برش کتاب
*❤️کتاب یادت باشد❤️*
گفت: هر کجا جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم...
فقط یه چیزی، از #سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم #دوستت_دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگر صدای منو بشنون از #خجالت آب میشم!!
گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو « #یادت_باشه » من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و بلند بلند میگفت: #یادت_باشه! یادت باشه...😍
😊لبخندی زدم و گفتم:
یادم هست! یادم هست...
#برش_کتاب
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشد ❤️ #جایی_نوشته_بود
#کتاب_بخوانیم #کتاب_هدیه_بدهیم
📚 خرید کتاب:
https://basalam.com/@rasmevafa
🌺 کانال #جایی_نوشته_بود:
🆔 @jayi_neveshte_buod
🔊 شما هم دعوت شدید
#ثبت_نام
تا حالا شده دعا و چله های متفاوت بگیری ولی از تفسیر و معارفش چیزی متوجه نشی⁉️🤔
🤲خوندن دعا یک چیزه... رسیدن به نکات معرفتی داخل دعا یه چیز دیگه👌
ما این چله را راه انداختیم که هر روز این نکات طلایی را استخراج کنیم.
#نشر_حداکثری✌️
#پویش_سراسری_برای_ظهور
#توبه_همگانی_برای_ظهور
#چله_معرفتی_دعای_عهد
💢این فرصت طلایی و از دست ندید و خیلی زود به جمع چند هزار نفریمون بپیوندید 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/1107361815C4a965d8ac7
فرستنده: ۱۲ قرن غربت
گیرنده: منتظران
🌹روی لینک بزن ببین چی برات باز میشه👇👇
https://digipostal.ir/cnp9ead
#پویش_سراسری
#چله_معرفتی_دعای_عهد
#توبه_همگانی_برای_ظهور
🔖 نشر گسترده
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
قرارگاه تخصصی محکمات را در ایتا دنبال نمایید:
https://eitaa.com/joinchat/1107361815C4a965d8ac7
لــبـیکیانـاصـح
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز)
http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
📶☑☑📶
📚داستان
🔴ارتباط با نامحرم⛔
داستان بسیار زیبا و آموزنده ایست مخصوصا برای بعضی از دختر خانم ها حتما بخونید؟🌸
سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند.
دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند؟
اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند؟🙁
این وسط استادمان 👨 خاطره ای را از خودش تعریف کرد.
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه ، مشاور دانشجوها بودم☺️ روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد ، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت😣😣سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت😔دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم ، اجازه هست؟
گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.
راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام ☺️ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم☹️میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه😑روحیاتمون باهم می خوره، باهام بگو بخند داره خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه 😑😣😔 از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید.😊
حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد🙂به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که : من در کلاس هایی که میرم ، دختری چشم من رو بد جور گرفته ، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم ، ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم؟
بهش گفتم اون دختر کیه : گفت خانم فلانی
چشم هام گرد شد 😦😮😯دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود؟😳
گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ👏👏👏بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم👏👌👌ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن
من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد ، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه ، دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه ، زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه ، همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه ، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟
من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده ، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چاردنگ به درسش ِ و نمراتش عالی
👁🗨 👁🗨
همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم.
📢(اللهم عجل لولیک الفرج ان شاءالله )