eitaa logo
لــبـیک‌یانـاصـح
435 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
78 فایل
🌷بسم ربِّ المهدی🌷 👈خوش اومدین رفقا👉 ادمین: @NASEH_313 🌷بهمون پیام و نظر بدید منتظریم 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃برشی از کتاب نماز صبح را پشت سر سید خواندیم. هوا داشت روشن می‌شد که برای زیارت به رفتیم. بچه‌ها را حسابی پس زده بودند و این بار با خیال راحتتری می‌توانستیم داخل صحن راه برویم. یاد افتادم، گوشه‌ای از حرم به یادش دو رکعت نماز خواندم. به سجده که رفتم، را بجا آوردم که یک بار دیگر فرصت حضور پیدا کردم. بعد از همراه بچه‌ها به سمت فرودگاه آمدیم و با اولین پرواز به سمت راهی شدیم. داخل هواپیما آنقدر صدای موتور می‌آمد که حس می‌کردیم بیشتر از هزار تا جاروبرقی در یک لحظه با هم روشن شده و هر چه که هست را جارو می‌کند. وضعیت پروازهای مشخص بود. باید همه مثل قوطی ساردین کنار هم می‌نشستیم. علیرضا خندید و گفت: «لای در باز بشه و نفر اول سر بخوره، بقیه هم دنبالش رفتیم پایین». بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: «بهتره برای آموزش انتخاب کنیم، اینطوری بین بچه‌های بومی و ، ما را به اسم جهادی می‌شناسند». _خب تو ابو چی می‌خوای بشی؟ علیرضا یکی از بندهای مسکوتین را که جلوی چشمش آویزان بود را محکم گرفت و گفت: «من جلیل، تو هم خلیل». 🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇 @ferdosebarin ✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز) http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
هدایت شده از دوستان خدا
🍃برشی از کتاب نماز صبح را پشت سر سید خواندیم. هوا داشت روشن می‌شد که برای زیارت به رفتیم. بچه‌ها را حسابی پس زده بودند و این بار با خیال راحتتری می‌توانستیم داخل صحن راه برویم. یاد افتادم، گوشه‌ای از حرم به یادش دو رکعت نماز خواندم. به سجده که رفتم، را بجا آوردم که یک بار دیگر فرصت حضور پیدا کردم. بعد از همراه بچه‌ها به سمت فرودگاه آمدیم و با اولین پرواز به سمت راهی شدیم. داخل هواپیما آنقدر صدای موتور می‌آمد که حس می‌کردیم بیشتر از هزار تا جاروبرقی در یک لحظه با هم روشن شده و هر چه که هست را جارو می‌کند. وضعیت پروازهای مشخص بود. باید همه مثل قوطی ساردین کنار هم می‌نشستیم. علیرضا خندید و گفت: «لای در باز بشه و نفر اول سر بخوره، بقیه هم دنبالش رفتیم پایین». بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: «بهتره برای آموزش انتخاب کنیم، اینطوری بین بچه‌های بومی و ، ما را به اسم جهادی می‌شناسند». _خب تو ابو چی می‌خوای بشی؟ علیرضا یکی از بندهای مسکوتین را که جلوی چشمش آویزان بود را محکم گرفت و گفت: «من جلیل، تو هم خلیل». 🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇 @ferdosebarin 🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از دوستان خدا
🍃برشی از کتاب نماز صبح را پشت سر سید خواندیم. هوا داشت روشن می‌شد که برای زیارت به رفتیم. بچه‌ها را حسابی پس زده بودند و این بار با خیال راحتتری می‌توانستیم داخل صحن راه برویم. یاد افتادم، گوشه‌ای از حرم به یادش دو رکعت نماز خواندم. به سجده که رفتم، را بجا آوردم که یک بار دیگر فرصت حضور پیدا کردم. بعد از همراه بچه‌ها به سمت فرودگاه آمدیم و با اولین پرواز به سمت راهی شدیم. داخل هواپیما آنقدر صدای موتور می‌آمد که حس می‌کردیم بیشتر از هزار تا جاروبرقی در یک لحظه با هم روشن شده و هر چه که هست را جارو می‌کند. وضعیت پروازهای مشخص بود. باید همه مثل قوطی ساردین کنار هم می‌نشستیم. علیرضا خندید و گفت: «لای در باز بشه و نفر اول سر بخوره، بقیه هم دنبالش رفتیم پایین». بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: «بهتره برای آموزش انتخاب کنیم، اینطوری بین بچه‌های بومی و ، ما را به اسم جهادی می‌شناسند». _خب تو ابو چی می‌خوای بشی؟ علیرضا یکی از بندهای مسکوتین را که جلوی چشمش آویزان بود را محکم گرفت و گفت: «من جلیل، تو هم خلیل». 🔴 برای دریافت لینک خرید مراجعه کنید به 👇 @ferdosebarin 🆔 @jayi_neveshte_buod