در آن « شب سياه »
كه قلبم، در راه گلويم، ايستاده بود
به آن، جلوه ي روشنايي، رسيدم.
او
در گوش صبح دم، چنين گفت
تو هيچ گاه
به خودت نمي انديشي.
امّا به يك ليوان، بسيار!
او
در جلوه ي طلوع چنين گفت
تو
« خويشتن » را گم كرده اي.
گم شده ي تو، در « تو »، خلاصه مي شود!
او در اوج نيم روز
هنگامي كه از من جدا مي شد
زمزمه كرد
تو خيال مي كني سراب ها تو را سرشار مي كنند؟
ببين، قلب تو
در راه گلويت ايستاده
بوي مرگ مي دهد!
#عینصاد