eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅طاقت دیدن آن صحنه برایم ناممکن بود! 🔴روایت عبدالحسین سالمی از برخورد شهید عبدالمحمد سالمی با رزمنده معترض ◀️عبدالمحمد لیستی از اسامی نفراتی را که باید در عملیات شناسایی حضور پیدا می‌کردند، آماده کرد تا پس از توجیه نیروها و تقسیم وظایف، آن‌ها را برای اجرای مأموریت از مسیر میشداغ وارد بستان کند. رزمنده‌های انتخاب‌شده از مقر ستاد پشتیبانی ارتش فراخوانده شدند. یکی از رزمنده‌ها که متوجه شد نامش در لیست نیست جلوی بچه‌ها شروع به پرخاش به عبدالمحمد کرد و گفت: «تو نامردی! آن‌قدر همه گفتند سالمی ،سالمی تو خیلی به خودت مغرور شده‌ای! چرا اسم من توی لیست نبود؟ به من گفتند که تو به جوونا بها نمی‌دی و اونا رو خرد می‌کنی؛ ولی من باور نمی‌کردم حالا خودم به عینه دیدم.» ◀️با شناختی که رزمنده‌های ستاد از عبدالمحمد داشتند، می‌دانستند که حتی فرماندهان هم حریفش نیستند. همه در حیرت و تعجب بودند که این پسر جوان چطور جرئت کرده است به او توهین کند و بدوبیراه بگوید! اعضای ستاد هر لحظه منتظر اقدام او بودند بعضی‌ها حتى منتظر كلت‌کشی عبدالمحمد نیز بودند؛ اما این‌بار عبدالمحمد بدون هیچ عکس‌العملی سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. وقتی جوان هرچه خواست گفت و خودش را خالی کرد، عبدالمحمد گفت: «تموم کردی؟» همه نگاه‌ها متوجه عبدالمحمد بود که می‌خواهد چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد. ◀️عبدالمحمد با چشمانی اشک‌بار سرش را بالا آورد و به آن رزمنده گفت: «به جان امام قسم، این چیزی که می‌خوام بگم، عین واقعیته؛ من وقتی قلم دست گرفتم می‌خواستم شما رو همراه این گروه با خود ببرم؛ اما وقتى اسمت رو برای عملیات در نظر گرفتم حالتی به من دست داد که ترسیدم برات اتفاقی بیفته از جام حرکت کردم و مقداری فکر کردم. بعد از چند دقیقه برگشتم تا اسمت رو بنویسم. همین که خواستم بنویسم دوباره همان حالت برام پیش اومد. ناراحت و مغموم شدم و برام این‌طور تداعی شد که تو در این عملیات شناسایی شهید می‌شی با پیدا شدن این حالت در وجودم، آن‌چنان مهرت به دلم نشست که طاقت دیدن آن صحنه به‌نظرم طاقت‌فرسا و ناممکن رسید. چهره‌ات شبیه چهرهٔ برادر بزرگمه. اینم مزید بر علت شد که از نوشتن اسمت در لیست عملیات امشب صرف نظر کنم.» با توضیحات عبدالمحمد، رزمندگان حاضر در ستاد آن‌قدر متأثر شدند که همه به گریه افتادند، ناگهان آن جوان رزمنده از میان جمعیت عبور کرد و خود را در آغوش عبدالمحمد انداخت و با التماس از او طلب حلالیت کرد. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://www.instagram.com/p/Cl_iOYpOU3N/?igshid=MDM4ZDc5MmU=
✅«سیاوش» جنگ را از زبان یک سرباز روایت می‌کند 🔴معرفی کتاب «سیاوش» در سایت خبرگزاری کتاب ایران 🔗 لینک مطلب: https://www.ibna.ir/vdci3yappt1ary2.cbct.html ...
✅«سیاوش» جنگ را از زبان یک سرباز روایت می‌کند 🔴معرفی کتاب «سیاوش» در سایت خبرگزاری کتاب ایران ◀️از خصوصیات مهم کتاب سیاوش این است که بیشتر روایت‌های منتشر شده از دوران دفاع مقدس توسط رزمنده‌ها که داوطلبانه در میدان‌های جنگ حضور داشته‌اند بیان شده است، اما این کتاب جنگ را از زبان یک سرباز روایت می‌کند. در واقع بخش عمده کتاب به بازنمایی نقش سربازان در سال‌های اول جنگ تحمیلی می‌پردازد. از دیگر ویژگی‌های مهم کتاب پرداختن به نقش و جایگاه نیروهای ژاندارمری و اقدامات آن‌ها در حراست از مناطق مرزی در دوران دفاع مقدس است. ◀️این کتاب تصویری قابل تأمل از دوران پهلوی اول در سال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴٠ ارائه می‌دهد، همچنین وقوع جنگ تحمیلی فصل جدید و متنوع دیگری در این کتاب است که حجم قابل توجهی را به خود اختصاص داده است. حضور داوطلبانه راوی در مناطق جنگی از جمله در یکی از مناطق مرزی در آبادان به نام روستای حَیِّر (در کنار اروندرود) و شرح حوادث آن منطقه پس از اعلام احتمال وقوع جنگ، حضور داوطلبانه در خرمشهر تا چند روز قبل از سقوط شهر و همچنین شرح عملیات کوی ذوالفقاری و حضور در اهواز، رامشیر و جایزون از موضوعات طرح شده در این کتاب است. ◀️زاویه دید کتاب اول شخص است و خاطرات از زبان یک نفر روایت شده است. طبق گفته نویسنده در مقدمه، کتاب سیاوش محصول حدود شش سال مصاحبه عمیق و هدفمند با راوی به صورت شفاهی و کتبی، گفت‌وگو با اطرافیان وی، مطالعه اسناد رسمی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، مطالعه کتاب‌های خاطره مرتبط، سفر ده روزه به استان خوزستان و آشنایی با محیط آبادان و خرمشهر، گفتگوی مستمر با کارشناسان و خوانندگان حرفه‌ای کتاب‌های خاطره و همچنین تلاش راوی برای دستیابی به پاره‌ای از اطلاعات مهم مربوط به دوران گذشته زندگی پدرش است. در مجموع ۷٠ ساعت مصاحبه با راوی و خانواده‌اش انجام شده و به دلیل عدم سکونت راوی در تهران ۶۳٠ سؤال مکتوب از وی پرسیده شده است. ◀️نزدیک شدن به زبان راوی، پرداختن به آداب و رسوم اقوام لر، تطبیق گفته‌های راوی با اسناد رسمی و دیگر اطلاعات موجود و مراجعه چندین باره به آرشیو روزنامه‌ها، اسناد و کتاب‌های خاطره و اطلس‌های جنگ و... از ویژگی‌های دیگر کتاب است. این کتاب در ۲۸ فصل نوشته شده و برای تکمیل اطلاعات خوانندگان در قسمت انتهای کتاب عکس‌ها، اسناد، نقشه‌ها، فهرست کتاب‌هایی که در پانویس از آن‌ها استفاده شده آمده است. کتاب سیاوش توسط فائزه ساسانی‌خواه نوشته شده و انتشارات مرز و بوم آن را منتشر کرده است. 🔗 لینک مطلب: https://www.ibna.ir/vdci3yappt1ary2.cbct.html https://www.instagram.com/p/CmErDoXObrf/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
✅ دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند! 🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر ... @nashremarzoboom
✅دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند! 🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر ◀️غیر از کمبود سلاح و مهمات، فرسودگی جسمی و روحی و گرسنگی و بی‌خوابی‌های طولانی ما را خسته کرده بود. از خودم می‌پرسیدم که باز هم باید در خرمشهر بمانم یا بروم؟ چه کار باید کنم؟ توی فکر بودم که دیدم یک دستگاه وانت به‌سرعت به‌سمت مسجد آمد و یک نفر سپاهی از آن پیاده شد و به داخل مسجد رفت. به نظرم آمد که با مسئولان مسجد مشورت می‌کند. بعد، چند نفر به میان نیروهای پراکندهٔ اطراف مسجد آمدند و با لحنی مهربان، از همۀ نیروهایی که داخل و اطراف مسجد جامع بودند، تقاضا کردند که به خطوط درگیری بروند. یکی از آن‌ها گفت: «برادرای عزیز و مسلمون! می‌دونم همۀ شما روزا و شبای زیادی جلوی دشمن ایستادین و خسته هستین؛ ولی برای رضای خدا و برای حفظ خرمشهر، یه بار دیگه شانستون رو امتحان کنین. نیروهای دشمن توی منطقه پلیس‌راه در حال ساخت استحکامات هستن دارن. تانکاشون با سرعت خیلی زیاد وارد کوچه‌های کشتارگاه شده. همۀ ما باید به یاری خدا قبل از تاریکی هوا به دشمن حمله کنیم. الان برادرای شما در حال جنگ تن‌به‌تن با دشمن هستن. شاید همین الان که من با شما صحبت می‌کنم چند نفر از اونا به خاطر حمله‌های دشمن شهید یا مجروح شده باشن.» ◀️همۀ نیروهایی که مقابل مسجد جامع ایستاده بودند در سکوت به هم نگاه می‌کردند. همه روحیهٔ خودشان را از دست داده بودند. انگار منتظر بودیم کسی اسممان را صدا بزند و بگوید که فلانی و فلانی بیایید بروید خط تا آمادهٔ رفتن به محل درگیری شویم. اولین بار بود که برای رفتن به خطوط مقدم اظهار تمایل نمی‌کردم. از لابه‌لای جمعیت، چند دختر جوان خرمشهری، همراه با چند نیروی لباس شخصی بیرون آمدند که همگی تفنگ ژ۳ دستشان بود و گفتند: «آقا ما رو ببرین! ماشین بگیرین تا ما رو ببرن اونجا.» دخترها قدرت بدنی داشتند. مشخص بود آن‌قدر در این چند روز دوندگی کرده‌اند که بدنشان مثل بدن یک سرباز واقعی زبده شده بود. یک تکاور و چند ارتشی از بین نیروهای حاضر در مسجد جلو آمدند و گفتند: «دیگه نیازی نیست با وانت به سمت دشمن بریم! با پای خودش اومده طرف ما!» دخترها با داوطلب شدنشان دوباره رگ غیرت ما را به جوش آوردند. از خودمان خجالت کشیدیم. جنب‌و‌جوش و پچ‌پچی در جمع راه افتاد. خیلی از نیروها اعلام آمادگی کردند تا به‌طرف دشمن بروند. من هم توی دلم «الله اکبر» گفتم و راه افتادم. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅خون من از بقیه رنگین‌تر نیست 🔴روایت سید علی پروینیان از ماجرای اعزامش به جبهه در سال ۶۲ ... @nashremarzoboom
✅خون من از بقیه رنگین‌تر نیست 🔴روایت سید علی پروینیان از ماجرای اعزامش به جبهه در سال ۶۲ ◀️دورۀ آموزش نظامی که به پایان رسید، برگۀ اعزام به جبهه گرفتم. پدرم مخالف بود و نمی‌خواست من به جبهه بروم. برای همین، به مادرم گفتم که دیدم مادرم هم مخالفت کرد، گفت: «ببین علی‌جون، من تو رو با خون‌دل بزرگ کردم. الانم رضایت نمی‌دم که بری یه گلوله بخوری برگردی. بعدشم یا دست نداشته باشی یا پا.» گفتم: «نَنِه، قرار نیس که هرکی رفت جبهه، بی‌دست‌وپا برگرده.»  _پس این همه جانباز از کجا اومدن؟ غیر از اینکه تو جنگ بی‌دست‌وپا شدن؟! _گیرم که این‌طور که شما می‌گی باشه، آخه نَنِه، من که خونم از بقیه رنگین‌تر نیس. مگه این همه شهید که آوردن، مادر نداشتن؟» کمی فکر کرد و گفت: «والا چی بگم؟ برو آقاتو راضی کن.» گفتم: «نَنِه، می‌دونی که اون راضی نمی‌شه. منم جرئت ندارم برم با اون حرف بزنم.» دوباره کمی فکر کرد و گفت: «علی‌جون هرجور صلاح می‌دونی. برو به سلامت.» با شنیدن این حرف انگار خدا دنیا را به من داد. ◀️روز بعد مادرم به پایگاه آمد، زیر برگهٔ اعزام را انگشت زد و رفت. نمی‌دانم پدرم روز بعد چطور باخبر شده بود. وقتی به خانه آمدم و با هم روبه‌رو شدیم خیلی عادی جواب سلامم را داد. با خودم گفتم: «مثل اینکه اخلاق بابام بد نیست و می‌تونم بهش بگم.» دیدم نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: «سِدعلی! یه خبرایی شنیدم.» _چه خبری؟ _شنیدم می‌خوای بری جبهه! آن‌قدر ترسیده بودم که گفتم: «نه بابا، کی گفته؟ جبهه کجا بود؟» -نمی‌خواد منو رنگ کنی. حالا بگو ببینم می‌خوای بری یا نه؟ ◀️سرم را پایین انداختم و گفتم: «بله بابا.» سرش را تکان داد و گفت: «که می‌خوای بری جبهه، هان؟!» سرم را بالا گرفتم و گفتم: «خب آره.» ناگهان دیدم کمربند بود که بالاوپایین می‌رفت و تو سروکله‌ام می‌خورد. همان‌طورکه می‌زد، جای کمربند با خون روی بدنم نقش می‌بست. اگر کسی میانجیگری می‌کرد او را هم با کمربند سیاه می‌کرد. مادرم که از ترس نمی‌توانست کاری کند، اشک می‌ریخت و با صدای لرزان می‌گفت: «ولش کن سِدمرتضی! تو که اونا کشتی. بی‌انصاف چقدر می‌زنیش.» ولی پدرم همچنان می‌زد. آن‌قدر زد تا دلش راضی شد. بعد گفت: «اگه حالا می‌خوای بری جبهه، برو دیگه کارت ندارم.» بعد از کتک‌خوردن، تا دو روز نتوانستم از خانه بیرون بروم. بالاخره روز اعزام فرارسید. به‌دور از چشم پدرم از خانه بیرون رفتم در حالی‌که فقط مادرم برای بدرقه تا پای اتوبوس آمد. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ او رفته بود 🔴 برشی از کتاب «در مکتب نبوی» از وجدان کاری شهید همت ... @nashremarzoboom
✅ او رفته بود 🔴 برشی از کتاب «در مکتب نبوی» از وجدان کاری شهید همت ◀️ حاج‌همت با این که مسئولیت‌های سنگینی بر عهده داشت، اما هیچ‌وقت حتی در بدترین شرایط جسمی از زیر مسئولیت‌هایش شانه خالی نمی‌کرد. یادم هست به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از حاج‌همت بگیرم. وقتی به استراحتگاه بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ‌کس آنجا نیست. داخل اتاق را می‌گشتم تا یک نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم در همین موقع صدای ناله‌ای به گوشم رسید. صدا را دنبال کردم تا به یکی از اتاق‌های ساختمان رسیدم. جلو رفتم و دیدم شخصی گوشهٔ اتاق افتاده و ناله می‌کند. خوب که دقت کردم، دیدم همت است. از شدت سرماخوردگی، عفونت ریه و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت کند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیک غروب آفتاب رسیده بود، دکتر و دارویی نبود که بتواند دردش را تسکین دهد. ◀️ سه‌چهارتا قرص مسکن همراهم بود آن‌ها را به او دادم؛ همه را با هم خورد. شب، غذا تخم‌مرغ آب‌پز بود، ولی او نمی‌توانست بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شکر را مخلوط کردیم و کمی جوشاندیم تا بتواند بخورد. موقع خواب دیدم از شدت تب دارد می‌سوزد و رنگش تغییر کرده است. چاره‌ای نبود، شب بود و کاری از دستمان بر نمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور شده، او را به دکتر برسانم. صبح وقتی برای نماز بیدار شدم، دیدم همت سر جایش نیست. وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود سه بعد از نیمه‌شب حرکت کرده به‌طرف منطقه.» سر جایم میخ‌کوب شدم. باورم نمی‌شد که با آن حال راه بیفتد و به منطقه برود ولی او رفته بود. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅شهیدی که زنده شد 🔴روایت مرحوم «سید ابوالفضل کاظمی» از لحظه مجروحیتش در جنگ ... @nashremarzoboom
✅شهیدی که زنده شد! 🔴روایت مرحوم «سید ابوالفضل کاظمی» از لحظه مجروحیتش در جنگ ◀️قرار شد شب در بند پیرعلی و سلمان‌کشته عملیات کنیم عملیاتی با اسم مسلم‌بن‌عقيل. هوا، تاریک‌روشن، یک تویوتا از دور پیدا شد. راننده‌اش یک پیرمرد بود با محاسن سفید و صورتی نورانی. آمد جلو، سلام و علیک کردیم. گفت: «آقا من یه شب خواب دیدم تو گردان شما هستم و با شما رفتم عملیات و سر از تنم جدا شده... » همین‌طور که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، یکدفعه صدای غرش هواپیما آمد و دیگر نفهمیدم چه شد؛ مزهٔ تلخی را توی دهنم حس کردم و رفتم توی خلسه؛ انگار روی ابرها راه می‌روم. خواب و بیدار، سرم را بلند کردم و دیدم از سینه به پایین فلج هستم و آب رودخانه، رنگ خون است و دست و پای قطع‌شده روی آب شناور و یک مشت جنازه هم دوروبرم ریخته؛ حسین محمودی، بچه‌محلمان، رفیق روزهای سخت و تنهایی‌ام، غرق در خون افتاده و آن پیرمرد، سر از تنش جدا شده. از هوش رفتم. ◀️یک عده آمدند ما زنده‌ها را جمع کردند و ریختند پشت تویوتا. وقتی بلندم می‌کردند، نگاهی به پایم انداختم. کف پا از وسط با پوتین کنده شده بود. انگار به یک تکه پوست آویزان بود. پشت تویوتا، از شدت فشار داشتم خفه می‌شدم. دست و پای خونی و زخمی بچه‌ها، توی سر و صورتم می‌خورد و نفسم را بند می‌آورد. با هر مصیبتی بود رسیدیم بیمارستان صحرایی. یک سرم بهم وصل کردند. در آن بدحالی، یک نفر بالای سرم نشسته بود و مرتب می‌گفت: «برادر، صلوات بفرست، صلوات بفرست...» ◀️صدای هلیکوپتر آمد. من و سه‌چهارتا عین من را که حالشان بد بود، سوار هلیکوپتر کردند. خوابم برد. بیدار که شدم، توی راهروی درازی روی زمین خوابیده بودم. دو نفر آمدند بلندم کردند. دوباره از هوش رفتم. این بار وقتی هوش آمدم، دیدم توی یک سالن هستم و همه جا تاریک و خلوت است. از سرما مثل بید می‌لرزیدم؛ اما جان تکان‌خوردن نداشتم. با خودم گفتم غلط نکنم، اینجا معراج شهدایشان است. بیهوش شده‌ام و این‌ها فکر کرده‌اند تمام کرده‌ام. چند دقیقه بعد یک عده آمدند؛ تند تند با لهجهٔ کرمانشاهی با هم حرف می‌زدند. انگار آمده بودند دنبال عزیزشان. همهٔ زورم را جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا چشمشان به من افتاد، جیغ کشیدند «شهید زنده شده... شهید زنده شده» دویدند طرف در سالن. چند دقیقهٔ بعد چند نفر آمدند بالای سرم. برای اینکه به آن‌ها بفهمانم زنده‌ام، دستم را بالا آوردم. یکی‌شان، چراغ‌قوه انداخت توی چشمم و نبضم را گرفت و گفت: «این بیهوش بوده، فکر کردن شهید شده. بلندش کنین.» @nashremarzoboom
✅راویان به جای سلاح، قلم به دست گرفتند 🔴معرفی کتاب «خانه بیست و ششم» در سایت خبرگزاری کتاب ایران 🔗لینک مطلب: https://b2n.ir/x05079