🟢من اولین نفر میرم.
🔴«جنگ منهای اسلحه!»، خاطرات حسین دولتی، از اعضای جهادسازندگی در دوران دفاع مقدس
🔷هرچقدر جلوتر میرفتیم، بیشتر در دید عراقیها بودیم و امنیت جاده کمتر میشد. صدای چند هلیکوپتر از دور به گوش رسید. به یک دقیقه نکشید که شروع کردند به زدن جاده. کمپرسیها توی جاده بهصف بودند. دود ناشی از سوختن ماشینها را از دور میدیدم. چند دقیقه بعد، هلیکوپترها رفتند. سراسر جاده آتش و دود بود. سوار موتور شدم و سریع خودم را به ماشینها رساندم.
🔶بیشتر رانندهها پیاده شده و کنار جاده پناه گرفته بودند؛ ولی چند مجروح و شهید هم داشتیم. صدای دادوفریاد از یکی کمپرسیها میآمد. به طرفش رفتم. ترکش به پای راننده خورده و پایش قطع شده بود. نیروهای امدادی هم آمده بودند. سریع مجروحان و شهدا را به عقب منتقل کردیم.
🔷نباید چشم رانندههای دیگر به آنها میافتاد. بیشتر آنها نیروهای مردمی بودند و کمتر چنین صحنههای را دیده بودند. هرآن ممکن بود به عقب برگردند. چند تا از رانندههای شجاع شروع کردند به شعاردادن، ولی فایدهای نداشت. همه ترسیده بودند. آبها که از آسیاب افتاد، ماشینهای سوخته را از مسیر برداشتیم؛ اما هیچکس حاضر نبود کار را ادامه دهد. حدود دو ساعت، کار احداث جاده تعطیل شد.
🔶شیخ حسین مهدیزاده، از بچههای دامغان، پا پیش گذاشت و با یکی از کمپرسیها زد به دل جاده و گفت: «من اولین نفر میرم.» او هم موتورسوار بود و هم راننده و هم اسلحه به دست میگرفت. پشتسرش محمد بخشی هم یک ماشین را برداشت و رفت. بخشی، بچۀ عباسآباد بود و ذکر صلوات از لبش نمیافتاد. پیرمرد باصفا و شوخطبعی بود. این دو نفر که رفتند، ترس رانندههای دیگر ریخت و دوباره کار شروع شد.
#معرفی_کتاب
#جنگ_منهای_اسلحه
#مرز_و_بوم
#محمد_اصغرزاده
#حسین_دولتی
#جهاد_سازندگی
#سمنان
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/product/633
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢 به اسرا گفتیم: «هر کس میخواهد علیه صدام بجنگد داوطلب شود!!!»
🔴«روشنای بدر» مستند روایی از زندگی فرمانده لشکر بدر شهید اسماعیل دقایقی
🔷دقایقی شخصاً به میان اسرا رفت. با آنان حرف زد. شرایط را سنجید و به آقامحسن گفت: «شما خیالتون راحت باشه، اگه ما گزینش رو درست انجام بدیم، بعیده حتی یه نفر هم بره. اگه هم بره در حد انگشتشماره که میارزه به این همه نیرویی که آمادهان علیه صدام بجنگن. تعداد نیروهای تیپ بدر هم کمه. با اضافه شدن اینها میشه مأموریتهای جدیتری انجام داد.»
- شما حاضری مسئولیت اینها رو توی تیپ قبول کنی؟ مشکلاتش رو میدونی؟ قبول میکنی؟
- بله. من با اطمینان این کار رو میکنم.
🔶با اینکه بیشتر مسئولان کشور میگفتند این اسرا ثبتنام و بعد در بزنگاه فرار میکنند، اما با تأیید اسماعیل، آقامحسن خیالش راحت شد. در اردوگاهها فراخوان دادند هر کس میخواهد علیه صدام بجنگد میتواند داوطلب شود. فضای عجیبی بین اسرا حاکم شد.
🔷روزهای اول تعدادی از سربازان اعلام آمادگی کردند، اما بعثیها فضای اردوگاه را بههم ریختند و دو نفر از سربازان داوطلب را کشتند. معلوم بود میخواهند زهر چشم بگیرند. فضای رعب و وحشت بر اردوگاه حاکم شد. بعثیها را از بقیة اسرا جدا کردند. با بازگشت آرامش، نمایندگانی از ارتش و مجلس اعلی انتخاب شدند تا اسرای داوطلب را گزینش و پایش کنند.
#معرفی_کتاب
#روشنای_بدر
#مرز_و_بوم
#مرضیه_نظرلو
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#لشکر_بدر
#مجاهدین_عراقی
#توابین
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢تازههای نشر
🔴«جنگ کبیر»، بازخوانی عملیات آزاد سازی حلب
🔷وقتی در مورد مهم ترین نبردها در سوریه صحبت میکنیم، عملیات آزادسازی حلب در میان همه آنها اولین است تا جایی که برخی آن را با نبرد «استالینگراد» مقایسه کردهاند.
🔶در استالینگراد، پروژه نازیها سقوط کرد، درحالی که پیروزی در حلب پروژه آمریکاییها را که هدفشان ضربه زدن به سوریه و محور مقاومت بود، از بین برد.
🔷عملیات آزادسازی حلب که فرماندهی آن بر عهده سرلشکر #حاج_قاسم_سلیمانی بود، از یک سو برای محور مقاومت و از سوی دیگر برای محور آمریکا و کشورهای وابسته به آن که گروههای تروریستی را مدیریت میکردند، تعیین کننده بود.
#معرفی_کتاب
#جنگ_کبیر
#مرز_و_بوم
#امیر_محمد_عباسنژاد
#آزادسازیحلب
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سوریه
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢این حسن آقا پیش من میمونه!
🔴اتاق سه گوش، روایت داستانی زندگی سردار حسن انجیدنی
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢این حسن آقا پیش من میمونه!
🔴اتاق سه گوش، روایت داستانی زندگی سردار حسن انجیدنی
🔷پاسداری که با ما آمده بود، جلوتر دوید بهسمت مرتضی قربانی و گفت: «سلام آقا مرتضی، این ده نفر سهم شماست.»
و به من اشاره کرد و گفت: «مسئولشون هم برادر...»
اسمم را نمیدانست.
آقا مرتضی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟ بچه کجایی؟»
- حسن انجیدنی. نیشابور
آقا مرتضی همانطور که گوشی بیسیم را به گوشش چسبانده بود، داد زد: «آقا فریدون! آقا فریدون!»
فریدون بختیاری تند دوید و آمد: «بله آقا مرتضی.»
- این برادرها رو ببر توی گردانها تقسیم کن.
بعد به من اشاره کرد: «این حسن آقا هم پیش من میمونه.»
همه رفتند و من ماندم و آقا مرتضی. وقت سلام و احوالپرسی و معارفه نبود. درست در معرکۀ مرحلۀ دوم عملیات بیتالمقدس، آزادسازی خرمشهر بودیم.
🔶 کنار ایستادم و بادقت به کارهای آقا مرتضی قربانی نگاه میکردم تا چیزی از دستم در نرود و همۀ کارهایش را یاد بگیرم. بیسیم مدام سروصدا میکرد و آقا مرتضی تندتند به گردانها پیام میداد و هدایتشان میکرد.
از همان شب کارم شروع شد. مثل اینکه قرار بود بهجای بودن کنار دست فرمانده گردان، وردست فرمانده تیپ باشم. بیستوچهارساعته درگیر بودیم. پابهپای آقا مرتضی میدویدم. توی تمام سرکشیها همراهش بودم. با جیپ میرفتیم سرکشی توپخانه و اداوات و تا شب اینطرف و آنطرف میدویدیم.
🔷بعضی وقتها نمازمان دیر میشد و گاهی اصلاً نمیشد نماز بخوانیم یا با پوتین میخواندیم. آقا مرتضی یک لحظه آرام و قرار نداشت. روز در فکر و برنامهریزی برای عملیات شب بود و شب هم باید گردانها را هدایت میکرد. در فکر ناهار و شام نبود. صبحانه هم نمیخورد. خواب نداشت. اگر فرصتی دست میداد یک گوشه میافتاد و یکیدو ساعت میخوابید. حتی نمیتوانست به جانشینش بگوید من میخواهم استراحت کنم، از خستگی بیهوش میشد.
#معرفی_کتاب
#اتاق_سه_گوش
#مرز_و_بوم
#ابوالقاسم_وردیانی
#حسن_انجیدنی
#اسارت
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🔴 به مناسبت سالروز شهادت شهید محراب آیتالله مدنی؛
✅ درخواست شهید مدنی برای گرفتن نمازهای رزمنده نوجوان
◀️ رزمندهای تعریف میکرد؛ در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند آیتالله مدنی برای بازدید منطقه به محل استقرار ما میآید. هنگام بازدید، رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوالپرسی گفت: الآن ۹ روز است که آب پیدا نکردهایم و نمازهایم را با تیمم خواندهام، تکلیف نمازهای من چه میشود؟
ادامه مطلب👇
http://www.defamoghaddas.ir/3157
#معرفی_کتاب
#عالم_شاهد
#مرز_و_بوم
#سید_محمد_جواد_قربی
#آیت_الله_سید_اسدالله_مدنی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پدرم گفته بود اگر به خانه برگردم قلم پایم را میشکند!!!
🔴باغ حاج علی، خاطرات حاج مهدی سلحشور از دفاع مقدس
🔷زمان مأموریت سه ماههام در کردستان به پایان رسید و با همان تیمی که آمده بودیم، به تهران برگشتیم. از پادگان تا خانه پنج کورس ماشین سوار شدم. دو ساعتی طول کشید. جلوی در مسجد پیاده شدم. یاد حرفهای پدرم افتادم که گفته بود اگر به خانه برگردم قلم پایم را می شکند.
🔶چه باید میکردم؟! حیران و مردد بودم اول گفتم بروم در مسجد بمانم. بعد گفتم بروم منزل یکی از اقوام اما در آخر تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و به خانه بروم. ده دقیقهای سر کوچه ایستادم با هزار اما و اگر راه افتادم به در منزل رسیدم و دستم را روی دکمه زنگ گذاشتم. چند لحظه مردد ماندم. نفس عمیقی کشیدم و فشار دادم دعا کردم پدرم خانه نباشد و مادرم در را باز کند.
🔷 دل توی دلم .نبود بالاخره در خانه باز شد و پدرم تمام قد جلویم ایستاد. فهمیدم کسی غیر از او در خانه نیست. سرم را پایین انداختم تا با او چشم در چشم نشوم. خودم را برای هرگونه عکس العملی آماده کرده بودم، اما پدرم غافل گیرم کرد مرا محکم در آغوش کشید و به سینه اش چسباند. باورم نمی شد. اشک از چشمان آقاجان قُل قُل می جوشید و لبخند، همه صورتش را پر کرده بود.
#معرفی_کتاب
#باغ_حاج_علی
#مرز_و_بوم
#نوید_نوروزی
#حاج_مهدی_سلحشور
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢جعبه شیرینی!!!
🔴یحیی، روایتی از زندگی سید یحیی رحیم صفوی
🔷مهرشاد داشت لباس خونیام را میشست و با محبت نگاهم میکرد. گفتم: ضد انقلاب بود. با لباس کُردی آمد، دو جعبهی شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانکها، جلوی بانک پست میدادند، گرفت. با خنده بهشان تبریک گفت و جعبهی شیرینی اول را باز کرد. بچهها باز کردند و خوردند،بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبهی شیرینی دوم پر از موادمنفجره بود، همهی شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازه بچهها را جمع کنیم که لباسهایم خونی شد...
#معرفی_کتاب
#یحیی
#مرز_و_بوم
#محمدعلی_آقامیرزائی
#سید_یحیی_رحیمصفوی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢معرفی کتاب «دستنامه روایت و روایت نویسی»
(مجموعه شیوهنامههای نشر مرز و بوم)
🔴موضوعات و سرفصلهای مهم این کتاب عبارتند از:
1. شیوهنامه سوژه یابی ـ از چه کسی و از چه چیزی بنویسیم؟
2. راهنمای طرح نامه کتب خاطرات ـ خاطرات تک نگاشت، مجموعه خاطرات موضوعی، دست نوشته ها و ...
3. شیوه ناه تحقیق و مصاحبه در روایت نویسی
3.1. چگونه یک ایده به پروژه تحقیق تبدیل می شود؟
3.2. گروه تحقیق باید چه ساختاری داشته باشد؟
3.3. چگونه مصاحبه انجام دهید؟
3.4 اقدامات پس از انجام مصاحبه.
-4. شیوه نامه ارزیابی مصاحبه
5. شیوه نامه پیاده سازی مصاحبه
6. شیوه نامه پیاده سازی مصاحبه در مستند نگاری
7. شیوه های تدوین در مستند نگاری دفاع مقدس
8. شیوه نامه نظارت تدوین
9. شیوه نامه تولید کتب خاطرات فرماندهان شهید شاخص
10. شیوه نامه بازخوانی و انتشار اسناد در کتب خاطره و زندگی نامه
11. شیوه نامه علمی استخراج اعلام
12. شیوه نامه فنی استخراج اعلام
13. مراحل تولید کتاب در انتشارات مرز و بوم
14. چک لیست کنترل و بازبینی کتاب
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#معرفی_کتاب
#دستنامه_روایت_و_روایت_نویسی
#مرز_و_بوم
#مرتضی_قاضی
#معصومه_رامهرمزی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢و ناگهان آتش!
🔴«بچههای مسجد طالقانی»؛ خاطرات بچههای مسجد طالقانی به روایت علیرضا فخارزاده
🔶وقتی رادیو خبر بمباران شهرهای مرزی، ازجمله خرمشهر و آبادان و جزیره مینو را داد، ناگهان همگی به سمت رادیو خیز برداشتند. همه از تحرکات عراق و مزدورانش در خرمشهر خبر داشتند، مثل آرپیجی زدنشان در مرکز آبادان یا انفجار بازار خرمشهر. حتی از شیطنتهایش در کردستان هم خبرهایی به گوششان رسیده بود؛ اما خبر شروع جنگ رسمی، اتفاق تازهای بود که آنها را در بهت فرو برد.
🔷بعدازاینکه اخبار تمام شد، دوباره بر سر سفره برگشتند؛ ولی کسی دیگر غذا از گلویش پایین نمیرفت. هرکسی در گوشهای از سفره، غرق در افکار خود شده بود. بعد از حدود نیم ساعت قفل دهانها باز شد و با یکدیگر شروع به صحبت کردند. همگی مطمئن بودند که این جنگ هم مثل درگیریهای سال ۱۳۵۰، بعد از چند روز تمام میشود؛ اما پدر نگران بود. پدر، کارگر پالایشگاه آبادان بود و در اداره حملونقل، قسمت تعمیرات کار میکرد...
ادامه مطلب👇
http://www.defamoghaddas.ir/3184
#معرفی_کتاب
#بچههای_مسجد_طالقانی
#مرز_و_بوم
#سعیده_سادات_محمودزاده_حسینی
#علیرضا_فخارزاده
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢وجدانش قبول نکرد ول کند برود!
🔴«همنفسمادران»، روایت زندگی زیبا کیانی فعال پشتیبان جبهه
🔷وقتی زدیم بیرون، خرمشهر داشت دود میکرد. شب و روزش یکی بود. هرکس برای خودش توی دود و آتش میدوید. جادۀ خرمشهر بسته بود. رفتیم آبادان از پل بهمنشیر برویم. بین آبادان و اهواز بنزین تمام کردیم. پرنده پر نمیزد. همهاش بیابان بود. آفتاب غروب کرد. نمیدانستیم چه کار بکنیم.
🔶 یکدفعه یک بنز که پر ماسه بود، نمیدانم از کجا ظاهر شد. رانندهاش حدود پنجاه سال سن داشت. ایستاد و گفت: «ماشینم گازوئیله. بنزین نیست که بهتون بدم. هیچ ماشینی از این جاده نمیآد. اینجا هم یه ساعت دیگه پر شغال میشه، بچههاتون رو تیکهتیکه میکنن.»
🔷وجدانش قبول نکرد ول کند برود. بکسلمان کرد به ماشینش. آنچه ماسه داخل ماشینش بود ریخت توی سرمان. نه چشم داشتیم نه قیافه. گفتم: «آتش خرمشهر کم نریخت توی سرمون، اومدیم خاکهای خیابون هم میریزه تو سرمون.» هوا تاریک شده بود که رسیدیم اهواز...
#معرفی_کتاب
#همنفس_مادران
#مرز_و_بوم
#پریسا_مرادی
#زیبا_کیانی
#شهید_نصرت_الله_کیانی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢زیباترین آتش عمرم!!!
🔴«پروازهای بی بازگشت»، خاطرات سید محسن خوشدل از هشت سال دفاع مقدس
#پروازهای_بی_بازگشت
#مرز_و_بوم
#مالیوتکا
#موشک
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢زیباترین آتش عمرم!!!
🔴«پروازهای بی بازگشت»، خاطرات سید محسن خوشدل از هشت سال دفاع مقدس
🔷تانکها همگی بهسمت ما میآمدند و در نتیجه، در آنجا با اهداف متحرک روبهرو بودیم. چشمم را روی ویزور دوربین گذاشتم. در میان آنهمه هدف، یک تانک نظرم را جلب کرد؛ تانکی بود که آنتنهای مختلفی روی آن قرار داشت. احساس کردم که با تانک فرماندهی مواجه شدهام. همان تانک را بهعنوان هدف، انتخاب و بعد از خواندن آیۀ «وَ ما رَمَیتَ» #موشک را رها کردم. همۀ نیروهای پشت خاکریز که متوجه حضور ما شده بودند، با هزار امید، چشم به نتیجۀ کار من داشتند...
🔶در طول پانزدهبیست ثانیهای که #موشک مشغول پرواز بود، چند بار موشک روی هدف رفت و آمد پایین. در واقع، وجود گردوخاک زیاد، میدان دیدم را مختل کرده بود. اما هرطور که بود، موشک را روی هدف نگه داشتم. در یکیدو ثانیۀ آخر، درست زمانی که موشک باید با هدف برخورد میکرد، ناگهان تودۀ غلیظی از گردوخاک، افق دیدم را محدود کرد، دنبال تانک بودم که در کمال ناباوری دیدم موشک بدون برخورد، از روی تانک عبور کرد. بلافاصله قبضه را رها کردم و از شدت ناراحتی، سرم را با دو دست گرفتم. سری که دنیا روی آن خراب شده بود.
🔷مربیان ارتشی در آموزشها به ما میگفتند که انتظار نداشته باشید همۀ موشکهایتان به هدف بخورد. حرف درستی بود؛ اما آنجا من فقط فرصت یک شلیک داشتم. باورم نمیشد که تنها موشکم را هدر دادهام. در همین حال بودم که صدای تکبیر، سراسر خاکریز را فراگرفت. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. دوربین چشمی را برداشتم و یک بار دیگر، دشت را نگاه کردم. موشکم از روی تانک هدف رد شده و بهطور اتفاقی، به برجک تانک پشت سری برخورد کرده بود.
🔶شاید زیباترین آتشی که در عمرم دیدم، همان آتشی بود که از برجک آن تانک بدشانس به هوا میرفت. کمی بعد، مجتبی خاکپور با موشک میلان، تانک دیگری را منهدم کرد. نتیجۀ این دو شلیک، عجیب بود. با انهدام دو تانک، از سرعت پیشروی دشمن کاسته شد. آنها پی برده بودند که خاکریز ما مجهز به موشکهای ضدتانک است. تانکهای مهاجم، آرامآرام مسیر حرکتشان را عوض کردند و بهسمت چپ رفتند. در واقع، قصد داشتند که از جناح چپ و از پهلو، به مواضع ما نفوذ کنند. غافل از اینکه یک تیرانداز قهار تاو، در آنجا انتظارشان را میکشد.
#معرفی_کتاب
#پروازهای_بی_بازگشت
#مرز_و_بوم
#مصطفی_رحیمی
#سید_محسن_خوشدل
#مالیوتکا
#موشک
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢این نیموجبی نمیذاره برم سر کار!!!
🔴سرو گلستان من، روایت زندگی بتول چِگِله همسر شهید مدافع حرم علیمحمد قربانی
🔷هیچکس حق نداشت حسین را بدون گفتن آقا صدا کند. علی همیشه تذکر میداد: «بگید آقا حسین.» روی تربیت بچه حساس بود. بهم میگفت: «باید خیلی براش وقت بذاریم.» همیشه سعی کردم موقع شیردادن ذکر بگویم، بهخصوص صلوات. علی هم تشویقم میکرد.
🔶هر صبح که لباس سپاه را میپوشید، حسین را صدا میزد و میگفت: «بابا رو ببین. تو هم باید پاسدار بشی.» حسین هم لبخند میزد. با همین لبخند کار خودش را میکرد. علی رو میکرد به من و میگفت: «بتول این نیموجبی نمیذاره برم سر کار.» بغلش میکرد و قربانصدقهاش میرفت. بعد از تولد حسین محبتش به من هم زیاد شده بود. به حسین میگفت: «مامانِ حسین، عزیز منه.» خوب برایم زبان میریخت و دلبری میکرد. هیچوقت توی زندگیمان از زبان کم نیاورد.
🔷پنجشنبۀ آخر سال حسین را بردم بهشتزهرا و گذاشتمش روی مزار داداش عبدالعلی. علی با حسین حرف میزد: «این داییِ آقا حسینه. دایی بسیجی بوده. رفته با آدم بدا جنگیده. شهید شده. حسینِ بابا هم باید مثل داییش بشه.» فتوفراوان از این حرفها به حسین میزد.
#معرفی_کتاب
#سرو_گلستان_من
#مرز_و_بوم
#سمانه_نیکدل
#بتول_چگله
#همسر_شهید
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢عکس علیرضای من بین آنها نیست!!!
🔴«شاید فردا بیاید»، زندگینامه روایی فاطمه رحیم اربابی مادر شهید علیرضا سبطی
🔷یادم میآید یک بار که همراه چندتا از دوستانم رفته بودم امامزاده عبدالله، دیدم برای همهی شهدا تمثال زدهاند. خیلی دلم گرفت که عکسِ علیرضای من بین آنها نیست. حسرت هم خوردم. از ناراحتی، جلوی یکی از بابهای امامزاده ایستادم تا قدری حالم جا بیاید.
🔶یک دفعه چشمم افتاد به یک تمثال بزرگ که شبیه علیرضای من بود و داشت به من میخندید. دقت که کردم، دیدم عکس خودش است. با همان خندهی نمکی و قشنگش. دوتا لپهایش گود افتاده بود و جذابترش کرده بود. نمیدانم این عکسش را از کجا گیر آورده بودند.
🔷گفتم: «مادر تو اینجایی من تو رو ندیدم؟ عکس به این بزرگی تو رو من ندیدم.» از خوشحالی و ذوق حالم دگرگون شد. دیگر نمیتوانستم راه بروم. یکی از دوستانم که این منظره را دید، دستم را گرفت و همراهیام کرد و من را رساند تا خانهی خودم.
#معرفی_کتاب
#شاید_فرداب_بیاید
#مرز_و_بوم
#اعظم_سادات_حسینی
#فاطمه_رحیم_اربابی
#شهید_علیرضا_سبطی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پستههای دهن بسته!!!
🔴«یک چای داغ تنگ غروب»؛ روایت اصغر باباصفری از هشت سال دفاع مقدس
🔷دم دمای غروب که همه جا ساکت و آرام میشد، بچه ها از این طرف و آن طرف سنگرها، نزدیک ما گرد هم جمع میدند و چای درست میکردند و با هم گپ میزدند.
🔶فریدون در میان هدایایی که مردم برای جبهه فرستاده بودند، مقداری پسته دهن بسته پیدا کرد؛ آنها را در دست گرفت و گفت: بهبه، چه پستههایی! این ها را از این بازاریها که روی دستشان مانده، فرستادهاند و حتماً به شاگردش گفته: حسنی! اینها را بده برای رزمندگان اسلام و قرآن.
🔷با حرف او همه زدند زیر خنده. یکی از بچه ها که همراه بقیه میخندید، گفت: مخصوصا اینها را فرستادند که ما از بیکاری حوصلهمان سر نرود.
#معرفی_کتاب
#یک_چای_داغ_تنگ_غروب
#مرز_و_بوم
#مصطفی_یاری
#اصغر_باباصفری
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢مادربزرگم واقعاً روبه قبله بود!!!
🔴«رویای بانه»؛ روایتی مستند از زندگی شهید کاظم عاملو
🔷کاظم جبهه بود. برایش نامه نوشتیم و گفتیم:«حال مادربزرگت خوش نیست؛ بیا ببینش.» زمستان بود و برف میآمد. تا نشست بالای سر مریض همه زدیم زیر گریه.
🔶مادربزرگم واقعاً روبه قبله بود. چند دقیقه که نشست کنارش، بلند شد و نگاهی به ما کرد و گفت: «پاشین بابا! پاشین. ننه هیچ چیش نمیشه. نترسین، ده سال دیگه زندهست.»
🔷بعد از آن، حالِ ننه بهتر و کاملاً خوب شد. جالب این بود که پیش بینی کاظم درست از آب درآمد و ننه دقیقاً تا ده سال در قید حیات بود و بعد به رحمت خدا رفت.
#معرفی_کتاب
#رویای_بانه
#مرز_و_بوم
#علیرضا_کلامی
#شهید_کاظم_عاملو
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢اصلاً دریاست!!!
🔴«به اروند رسیدیم»؛ خاطرات کریم نصر اصفهانی فرمانده تیپ قمر بنیهاشم(ع)
🔷یک پدافند دایرهای تشکیل دادیم؛ روبهروی ما اروند قرار داشت، خرمشهر در شرق ما بود و نهر عرایض سمت راستمان و یک پل نفررو هم روی آن وجود داشت.
🔶از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم. بچهها همانجا قبل از بیدارشدن دشمن، سریع با سرنیزه برای خودشان داخل نهرها سنگر انفرادی کندند. بعد عدهای را برای پاسداری و نگهبانی گذاشتیم و بقیه با آب اروندرود وضو گرفتیم و نماز خواندیم و خدا را شکر کردیم.
🔷من اغلب خودجوش عمل میکردم و کمتر بیسیم میزدم تا شرح کار بدهم و بیخود شبکه را شلوغ نمیکردم. حسین خرازی هم همینطور بود؛ ولی وقتی به اروندرود رسیدیم به حسین خرازی اطلاع دادیم، باورش نمیشد و پرسید: «چی میبینید؟» علی زاهدی پشت بیسیم بود، گفت: «یک رودخانه بزرگتر از کارون، اصلاً دریاست.»
#معرفی_کتاب
#به_اروند_رسیدیم
#مرز_و_بوم
#مرتضی_مساح
#جانباز_کریم_نصر_اصفهانی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢آنقدر اتفاقها پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم!!!
🔴«آخرین دیدار»؛ زندگینامه سرکار خانم کبری باغبانی فعال در پشتیبانی جنگ
#معرفی_کتاب
#آخرین_دیدار
#زهرا_حاجیوند
#کبری_باغبانی
#نشر_مرز_و_بوم
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢آنقدر اتفاقها پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم!!!
🔴«آخرین دیدار»؛ زندگینامه سرکار خانم کبری باغبانی فعال در پشتیبانی جنگ
🔷عملیات تمام شده بود و پشتسر هم خبر شهادت میآوردند. بیشتر از پنجاه تا از بچههای اندیمشک در همان شب عملیات مفقود شدند، حسن هم یکی از آنها بود. با همرزمانش صحبت کردیم. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت موجی شده، دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان بستری است.
🔶دربهدر توی شهرها و بیمارستانها به دنبال حسن میگشتیم، محمد از یکطرف، ما از یکطرف. از مشهد و اهواز تا اصفهان و شیراز بهدنبال نشانی از حسن بودیم. کنارآمدن با این موضوع برای زیبا خیلی سخت بود. زیبا و حسن فقط دو سال با هم زندگی کرده بودند. آنقدر به زیبا و دختر خردسالش فکر میکردم که غم نبودنِ احمدرضا یادم میرفت.
🔷 اتفاقها آنقدر پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم. توسل به حضرت زهرا و دعاهای شبانه، صبرم را بیشتر میکرد. تا دیروز برای پیداکردن احمدرضا نذرونیاز میکردم و حالا حسن اضافه شده بود. دربهدر دنبالش بودیم. حتی بیشتر از زمانی که احمدرضا نبود. یک روز شنیدیم جهاد سازندگی فیلمی را از مجروحان و شهدای عملیات خیبر ضبط کرده و برای خانوادهها پخش میکند.
🔶من و زیبا همراه مادر حسن هم برای شناسایی دعوت شدیم. نیمههای فیلم بود که زیبا شروع کرد به گریه. میگفت حسن را روی زمین دیده. چندین بار فیلم را عقب برگرداندند و آن صحنه را دیدند، ولی کسی تأیید نکرد که پیکرِ حسن است. آن روز خانوادههای زیادی آنجا دنبال گمشدهشان میگشتند، مثل خانوادۀ جواد زیوداری.
🔷 مدتی که دوباره از پخش فیلم گذشت، خانمی شروع کرد به بیتابی و به سر و سینه کوبیدن. همسرش را شناسایی کرده بود. دلداری بیفایده بود. با حالی زار به خانهاش رفت. فیلم تمام شد و برای ما نتیجهای نداشت، ولی زیبا مطمئن بود حسن شهید شده است.
#معرفی_کتاب
#آخرین_دیدار
#زهرا_حاجیوند
#کبری_باغبانی
#نشر_مرز_و_بوم
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢خدایا، بقیهاش را خودت میدانی!
🔴«روزهای جنگی سعید»، خاطرات سعید بلوری رزمنده گردان تخریب لشکر27 محمد رسول الله(ص)
🔷شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند.
🔶گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!»
🔷این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
#معرفی_کتاب
#روزهای_جنگی_سعید
#نشر_مرز_و_بوم
#سعید_بلوری
#شهدا
#دفاع_مقدس
#خدا
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢هشت کیلو یا هشتاد کیلو!
🔴«زبان دراز!»؛ مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢هشت کیلو یا هشتاد کیلو!
🔴«زبان دراز!»؛ مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس
🔷در اردوگاه موصل3، بعد از نماز و شام، برنامههای مختلفی برای سرگرمی داشتیم. یکی ازآنها قرائت اخبار بود. منابع به دست آوردن خبرها متفاوت بود. تعدادی از افراد قابلِاعتماد در اردوگاه با گوشدادن به رادیوی که مشخص نبود پیش چه کسی است، خبر را استخراج میکردند. همچنین بخش فارسی «رادیوعراق» یا مطالعۀ روزنامههای «الثورة» و «الجمهوریة» و روزنامۀ «حقیقت» - نشریۀ سازمان مجاهدین خلق - در تولید خبر کارگشا بود.
🔶بچهها خبرها را استخراج میکردند و روی کاغذهای پاکت سیمان یا تاید مینوشتند. بعد برگهها را مخفیانه در آسایشگاههای مختلف تحویل مسئول اخبار میدادند. معمولاً یکی از افراد اخبارنویس، خودش اخبار را میخواند. گویندۀ خبر در آسایشگاه ما کمال برومند بود. برومند، فنّ بیان بسیارخوبی داشت؛ منتها یک شب حسابی تپق زد. متن نوشته شده روی کاغذ این بود:
«تروریستها حین سخنرانی حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه، بمبی را منفجر کردهاند که هشت کیلوگرم تیانتی داشته است.»
🔷برومند اشتباهی هشت کیلوگرم را، هشتاد کیلوگرم خواند! اسداللّه گرامی از او پرسید:
«ببخشید آقای مجری! بمب چندکیلوگرم تیانتی داشته؟»
- هشتاد کیلوگرم.
- هشتاد کیلو که یکی از محلههای دمشق رو میفرسته روی هوا!
- والّا توی کاغذی که به من دادن، اینجور نوشته.
- یهبار دیگه به کاغذت نگاه کن.
کمال به کاغذ خیره شد و گفت:
«آره، هشت کیلوگرمه؛ من اشتباه خوندم.»
🔶آسایشگاه روی خنده افتاد. اخبار قطع شد. خود کمال برومند از همه بیشتر میخندید. همانلحظه میخی که بچهها کیسۀ وسایلشان را به آن آویزان کرده بودند، از دیوار جدا شد و کیسه افتاد روی سر اسداللّه. گرامی کف دستهایش را به سمت سقف گرفت و گفت:
«بچهها مواظب باشین سقف نیاد پایین. بهنظرم موج انفجار بمب تروریستا تااینجا هم رسیده.»
آن شب آنقدر خندیدیم که دلدرد گرفتیم.
#معرفی_کتاب
#زبان_دراز
#نشر_مرز_و_بوم
#رمضانعلی_کاوسی
#طنز
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢سرمای استخوان شکن کوهستان!!!
🔴«دلاوری از قمیشلو»؛ خاطرات علیرضا داتلی بیگی از دوران دفاع مقدس
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢سرمای استخوان شکن کوهستان!!!
🔴«دلاوری از قمیشلو»؛ خاطرات علیرضا داتلی بیگی از دوران دفاع مقدس
🔷پلیت دوم را که بلند کرد، برخورد نور خورشید به سطح پلیت باعث انعکاس نور آقتاب شد و عراقیها او را دیدند. ناگهان گلولهی خمپارهای نزدیک ما زدند که فریاد رفیقم بالا رفت. تا آن موقع خبر نداشتیم عراقیها در جنگل و لابهلای درختان بلوط هم هستند و ما را زیر نظر دارند. همسنگرم در حالی که خون از دستش میچکید، گفت: «دستم زخمی شده است.» به یکی از بچهها گفتم ببرش پایین و با آمبولانس به بیمارستان بفرست.
🔶به تنهایی سنگر را ساختم؛ به این نیت که لااقل امشب محل خوابی داشته باشیم. اما شب که رسید و سرما شدید شد، دیدم این سنگر هم حریف سرمای استخوان شکن کوهستان نیست. دستور دادم با استتار کامل، با چوب درختان بلوط آتشی روشن کنند. این بود که در گودالی آتش روشن کردیم و شب در کنار آتش دور هم جمع شدیم. وقتی آتش خاموش شد و گرمایش را از دست داد، بچهها کمکم از دور آتش بلند شدند و هرکسی در گوشهای برای رهایی از سرما خزید .
🔷خاکستر باقیماندهی آتش را جمع کردم و دیدم هنوز کمی حرارت دارد؛ به حالت قوز اورکت را رویم کشیدم که بدنم را پوشش بدهد که خوابم برد. نمیدانم چقدر خواب بودم، ولی از شدت سرما بیدار شدم. کمی پاهایم را مالیدم و بلند شدم، که به دلیل کرختی حاصل از سرما زمین خوردم. دستم را به دیوار سنگی سنگری که عراقیها ساخته بودند؛ گرفتم و برخاستم. کمی پاهایم را تکان دادم تا خون در رگهای یخ زدهام جریان پیدا کند و شروع کردم به قدم زدن.
🔶موج گرمایی را در نزدیکی خودم احساس کردم و به سمت آن رفتم. متوجه شدم عراقیها زمانی که این مواضع دستشان بوده است، برای اینکه روی نیروهای ما دید داشته باشند، تونلهایی درست کرده بودند که میتوانستند در آن بنشینند. فاصلهی این تونل تا لب پرتگاه چهار، پنج متری بود. این مکان را بچههایی که سرپست نگهبانی بودند، پیدا و در استنبولی آتش روشن کرده بودند. کنارشان نشستمو از دست سرمای غیرقابل تحمل نجات پیدا کردم.
#نشر_مرز_و_بوم
#دلاوری_از_قمیشلو
#علیرضا_داتلی_بیگی
#فضلالله_صابری
#رضا_اعظمیان
#عملیات_والفجر4
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom