✅خدایا خودت بقیهاش را میدانی!
🔴روایت سعید بلوری از امدادهای غیبی دوران جنگ
◀️شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند. گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!» این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
◀️یکی از بچهها با دیدن ماجرای آن شب، یاد خاطرهای افتاد و گفت: «در مهران با گردانی میرفتم. فرماندهگردان، یکی از مسئول دستهها و من نفر سوم یا چهارم بودم. حدود بیست تا سی قدم جلوتر از گردان میرفتیم و میخواستیم زودتر به کمین برسیم تا وقتی دستور عملیات را دادند، حمله کنیم. ناگهان دیدیم نزدیک عراقیها هستیم. کُپ کردیم و نشستیم. کمی نگذشت که دیدم یک عراقی دواندوان بهسمت ما آمد. فکر کردیم میخواهد ما را اسیر کند، همانطور بیحرکت ماندیم. آمد و دست انداخت دور گردن مسئول گردان که نشسته بود و به عربی گفت: "نگاه کن جیشالایرانی." آن بندهٔ خدا هم بلند شد و نگاه کرد. ما هم نگاه کردیم؛ دیدم مثل روز، ستون بچهها معلوم است و همه دیده میشوند. عراقی گفت: "بلند شو این ایرانیها را بکشیم." وقتی جوابی نشنید، به مسئول گردان نگاه کرد و تازه فهمید ما عراقی نیستیم. میخواست داد بزند که فرماندهمان سریع دستش را روی شانهاش انداخت، دهانش را گرفت و پایین آورد و او را با سرنیزه کشت. بعد سریع اطلاع داد که زودتر عملیات را شروع کنید که اگر کمینهای دیگر بچهها را دیده باشند، قتلعام میشویم.»
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#روزهای_جنگی_سعید
#نشر_مرز_و_بوم
#سعید_بلوری
#شهدا
#دفاع_مقدس
#خدا
@nashremarzoboom
✅ وقتی رحمت خدا نازل میشود
🔴 روایت غلامعلی رشید از شب عملیات ثامنالائمه
◀️در شب عملیات ثامنالائمه (ع) رزمندگان اسلام طرح آتش زدن رودخانه کارون را طرحریزی کرده بودند. برای این کار مقدار زیادی نفت را از طریق لوله به حاشیه شرقی کارون هدایت کرده و کانالی نیز به طول ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر تا ساحل رودخانه کارون احداث کرده بودند. آنها با هدایت نفت به داخل کانال منتظر میشوند تا نفت رودخانه را به اندازه کافی آغشته کند، سپس آن را آتش بزنند. ناگهان در حین روان بودن نفت در داخل کانال، توپ دشمن به کانال میخورد و با انفجار گلوله، نفت آتش میگیرد و در نتیجه قبل از هرگونه اقدامی برای آتش زدن و هدایت آن از رودخانه به سمت عراقیها، کنترل آتش از دست نیروهای خودی خارج میشود و دود حاصل از آتش اطراف قرارگاه فرماندهی تیپ۳ لشکر۷۷ را فرا میگیرد. دود آنچنان زیاد میشود که کلیه پرسنل قرارگاه ارتش دچار حالت خفگی میشوند و اجباراً از قرارگاه فرار کرده و به سنگر محقر برادر باقری که کمی جلوتر بود، پناه میبرند.
◀️ دود همچنان زیادتر شده و کمکم به طرف قرارگاه فرماندهی سپاه میآید. با این وضع فرماندهان ارتشی و پرسنل همراه را دوباره ترس فرا میگیرد و نیروهای سپاه نیز مضطرب میشوند که خدایا الان چه میشود؟ اگر سنگرهای سپاهیها نیز آتش بگیرد، چه کسی عملیات را هدایت میکند؟ همه چیز به هم خواهد خورد و نمیتوان به نیروهایی که زیر آتش دشمن هستند هیچگونه کمکی (آتش، مهمات و پشتیبانیهای لازم) رساند ولی ناگهان رحمت خداوند نازل میشود "الحمد لله الذى نشر الرياح برحمته" بادى شروع به به وزیدن میکند و دودی را که تا چند متری سنگرها پیش آمده بود، بالا میبرد و فضا کاملا پاک میشود. برادر حسن باقری خطاب به فرمانده تیپ ارتش میگوید: «بیرون بیا. ببین و عبرت بگیر تا بعدا کسی نگوید که خداوند کمک نکرد، این معجزه است!»
#معرفی_کتاب
#فرماندهان_دفاع_مقدس
#شهید_حسن_باقری
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#سعید_سرمدی
#نشر_مرز_و_بوم
#عملیات_ثامن_الائمه
#معجزه
#خدا
https://eitaa.com/nashremarzoboom
🟢خدایا، بقیهاش را خودت میدانی!
🔴«روزهای جنگی سعید»، خاطرات سعید بلوری رزمنده گردان تخریب لشکر27 محمد رسول الله(ص)
🔷شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند.
🔶گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!»
🔷این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
#معرفی_کتاب
#روزهای_جنگی_سعید
#نشر_مرز_و_بوم
#سعید_بلوری
#شهدا
#دفاع_مقدس
#خدا
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom