🟢پستههای دهن بسته!!!
🔴«یک چای داغ تنگ غروب»؛ روایت اصغر باباصفری از هشت سال دفاع مقدس
🔷دم دمای غروب که همه جا ساکت و آرام میشد، بچه ها از این طرف و آن طرف سنگرها، نزدیک ما گرد هم جمع میدند و چای درست میکردند و با هم گپ میزدند.
🔶فریدون در میان هدایایی که مردم برای جبهه فرستاده بودند، مقداری پسته دهن بسته پیدا کرد؛ آنها را در دست گرفت و گفت: بهبه، چه پستههایی! این ها را از این بازاریها که روی دستشان مانده، فرستادهاند و حتماً به شاگردش گفته: حسنی! اینها را بده برای رزمندگان اسلام و قرآن.
🔷با حرف او همه زدند زیر خنده. یکی از بچه ها که همراه بقیه میخندید، گفت: مخصوصا اینها را فرستادند که ما از بیکاری حوصلهمان سر نرود.
#معرفی_کتاب
#یک_چای_داغ_تنگ_غروب
#مرز_و_بوم
#مصطفی_یاری
#اصغر_باباصفری
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢مادربزرگم واقعاً روبه قبله بود!!!
🔴«رویای بانه»؛ روایتی مستند از زندگی شهید کاظم عاملو
🔷کاظم جبهه بود. برایش نامه نوشتیم و گفتیم:«حال مادربزرگت خوش نیست؛ بیا ببینش.» زمستان بود و برف میآمد. تا نشست بالای سر مریض همه زدیم زیر گریه.
🔶مادربزرگم واقعاً روبه قبله بود. چند دقیقه که نشست کنارش، بلند شد و نگاهی به ما کرد و گفت: «پاشین بابا! پاشین. ننه هیچ چیش نمیشه. نترسین، ده سال دیگه زندهست.»
🔷بعد از آن، حالِ ننه بهتر و کاملاً خوب شد. جالب این بود که پیش بینی کاظم درست از آب درآمد و ننه دقیقاً تا ده سال در قید حیات بود و بعد به رحمت خدا رفت.
#معرفی_کتاب
#رویای_بانه
#مرز_و_بوم
#علیرضا_کلامی
#شهید_کاظم_عاملو
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢اصلاً دریاست!!!
🔴«به اروند رسیدیم»؛ خاطرات کریم نصر اصفهانی فرمانده تیپ قمر بنیهاشم(ع)
🔷یک پدافند دایرهای تشکیل دادیم؛ روبهروی ما اروند قرار داشت، خرمشهر در شرق ما بود و نهر عرایض سمت راستمان و یک پل نفررو هم روی آن وجود داشت.
🔶از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم. بچهها همانجا قبل از بیدارشدن دشمن، سریع با سرنیزه برای خودشان داخل نهرها سنگر انفرادی کندند. بعد عدهای را برای پاسداری و نگهبانی گذاشتیم و بقیه با آب اروندرود وضو گرفتیم و نماز خواندیم و خدا را شکر کردیم.
🔷من اغلب خودجوش عمل میکردم و کمتر بیسیم میزدم تا شرح کار بدهم و بیخود شبکه را شلوغ نمیکردم. حسین خرازی هم همینطور بود؛ ولی وقتی به اروندرود رسیدیم به حسین خرازی اطلاع دادیم، باورش نمیشد و پرسید: «چی میبینید؟» علی زاهدی پشت بیسیم بود، گفت: «یک رودخانه بزرگتر از کارون، اصلاً دریاست.»
#معرفی_کتاب
#به_اروند_رسیدیم
#مرز_و_بوم
#مرتضی_مساح
#جانباز_کریم_نصر_اصفهانی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢آنقدر اتفاقها پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم!!!
🔴«آخرین دیدار»؛ زندگینامه سرکار خانم کبری باغبانی فعال در پشتیبانی جنگ
#معرفی_کتاب
#آخرین_دیدار
#زهرا_حاجیوند
#کبری_باغبانی
#نشر_مرز_و_بوم
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢آنقدر اتفاقها پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم!!!
🔴«آخرین دیدار»؛ زندگینامه سرکار خانم کبری باغبانی فعال در پشتیبانی جنگ
🔷عملیات تمام شده بود و پشتسر هم خبر شهادت میآوردند. بیشتر از پنجاه تا از بچههای اندیمشک در همان شب عملیات مفقود شدند، حسن هم یکی از آنها بود. با همرزمانش صحبت کردیم. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت موجی شده، دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان بستری است.
🔶دربهدر توی شهرها و بیمارستانها به دنبال حسن میگشتیم، محمد از یکطرف، ما از یکطرف. از مشهد و اهواز تا اصفهان و شیراز بهدنبال نشانی از حسن بودیم. کنارآمدن با این موضوع برای زیبا خیلی سخت بود. زیبا و حسن فقط دو سال با هم زندگی کرده بودند. آنقدر به زیبا و دختر خردسالش فکر میکردم که غم نبودنِ احمدرضا یادم میرفت.
🔷 اتفاقها آنقدر پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم. توسل به حضرت زهرا و دعاهای شبانه، صبرم را بیشتر میکرد. تا دیروز برای پیداکردن احمدرضا نذرونیاز میکردم و حالا حسن اضافه شده بود. دربهدر دنبالش بودیم. حتی بیشتر از زمانی که احمدرضا نبود. یک روز شنیدیم جهاد سازندگی فیلمی را از مجروحان و شهدای عملیات خیبر ضبط کرده و برای خانوادهها پخش میکند.
🔶من و زیبا همراه مادر حسن هم برای شناسایی دعوت شدیم. نیمههای فیلم بود که زیبا شروع کرد به گریه. میگفت حسن را روی زمین دیده. چندین بار فیلم را عقب برگرداندند و آن صحنه را دیدند، ولی کسی تأیید نکرد که پیکرِ حسن است. آن روز خانوادههای زیادی آنجا دنبال گمشدهشان میگشتند، مثل خانوادۀ جواد زیوداری.
🔷 مدتی که دوباره از پخش فیلم گذشت، خانمی شروع کرد به بیتابی و به سر و سینه کوبیدن. همسرش را شناسایی کرده بود. دلداری بیفایده بود. با حالی زار به خانهاش رفت. فیلم تمام شد و برای ما نتیجهای نداشت، ولی زیبا مطمئن بود حسن شهید شده است.
#معرفی_کتاب
#آخرین_دیدار
#زهرا_حاجیوند
#کبری_باغبانی
#نشر_مرز_و_بوم
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢خدایا، بقیهاش را خودت میدانی!
🔴«روزهای جنگی سعید»، خاطرات سعید بلوری رزمنده گردان تخریب لشکر27 محمد رسول الله(ص)
🔷شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند.
🔶گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!»
🔷این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
#معرفی_کتاب
#روزهای_جنگی_سعید
#نشر_مرز_و_بوم
#سعید_بلوری
#شهدا
#دفاع_مقدس
#خدا
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢هشت کیلو یا هشتاد کیلو!
🔴«زبان دراز!»؛ مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس
🔷در اردوگاه موصل3، بعد از نماز و شام، برنامههای مختلفی برای سرگرمی داشتیم. یکی ازآنها قرائت اخبار بود. منابع به دست آوردن خبرها متفاوت بود. تعدادی از افراد قابلِاعتماد در اردوگاه با گوشدادن به رادیوی که مشخص نبود پیش چه کسی است، خبر را استخراج میکردند. همچنین بخش فارسی «رادیوعراق» یا مطالعۀ روزنامههای «الثورة» و «الجمهوریة» و روزنامۀ «حقیقت» - نشریۀ سازمان مجاهدین خلق - در تولید خبر کارگشا بود.
🔶بچهها خبرها را استخراج میکردند و روی کاغذهای پاکت سیمان یا تاید مینوشتند. بعد برگهها را مخفیانه در آسایشگاههای مختلف تحویل مسئول اخبار میدادند. معمولاً یکی از افراد اخبارنویس، خودش اخبار را میخواند. گویندۀ خبر در آسایشگاه ما کمال برومند بود. برومند، فنّ بیان بسیارخوبی داشت؛ منتها یک شب حسابی تپق زد. متن نوشته شده روی کاغذ این بود:
«تروریستها حین سخنرانی حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه، بمبی را منفجر کردهاند که هشت کیلوگرم تیانتی داشته است.»
🔷برومند اشتباهی هشت کیلوگرم را، هشتاد کیلوگرم خواند! اسداللّه گرامی از او پرسید:
«ببخشید آقای مجری! بمب چندکیلوگرم تیانتی داشته؟»
- هشتاد کیلوگرم.
- هشتاد کیلو که یکی از محلههای دمشق رو میفرسته روی هوا!
- والّا توی کاغذی که به من دادن، اینجور نوشته.
- یهبار دیگه به کاغذت نگاه کن.
کمال به کاغذ خیره شد و گفت:
«آره، هشت کیلوگرمه؛ من اشتباه خوندم.»
🔶آسایشگاه روی خنده افتاد. اخبار قطع شد. خود کمال برومند از همه بیشتر میخندید. همانلحظه میخی که بچهها کیسۀ وسایلشان را به آن آویزان کرده بودند، از دیوار جدا شد و کیسه افتاد روی سر اسداللّه. گرامی کف دستهایش را به سمت سقف گرفت و گفت:
«بچهها مواظب باشین سقف نیاد پایین. بهنظرم موج انفجار بمب تروریستا تااینجا هم رسیده.»
آن شب آنقدر خندیدیم که دلدرد گرفتیم.
#معرفی_کتاب
#زبان_دراز
#نشر_مرز_و_بوم
#رمضانعلی_کاوسی
#طنز
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پدربزرگ!!!
🔴«موقعیت ننه!»، حکایتهای طنز رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس
🔷سال 1360 در یکی از خطوط پدافندی به نام «خط شیر» مشغول بودیم. مدتی مرخصی نرفته بودیم موی سر بچهها بلند شده بود. فقط یک ماشین اصلاح دستی کهنه برای کوتاه کردن مو داشتیم. اکبر تاکی موهای بیشتر بچه ها را کوتاه کرد.
تیغههای کند آن، داد همه را درآورده بود. ماشین، موی بچهی بچهها را از ریشه میکند و اشکشان را در میآورد. نوبت خود اکبر رسید. رضا قانع به او گفت:«من به یه روشی بلدم که موها کنده نمیشه.»
🔷رفت یک کاسهی مسی از یکی از سنگرها پیدا کرد و روی سر اکبر گذاشت. دوتادور سر او را کوتاه کرد. بعد یواشکی ماشین را بین گونیهای سنگر مخفی کرد. کاسه را از سر تاکی برداشت و گفت:«بچه ها بیایید پدربزرگ رو ببینین!»
تا سه چهار ساعت بعد، موجبات خندهی بچه ها فراهم شده بود. هرچه اکبر به قانع التماس میکرد:«رضا، بیا بقیه موهای مو کوتاه کن.» قانع می گفت ماشین گم شده.»
#معرفی_کتاب
#موقعیت_ننه
#نشر_مرز_و_بوم
#رمضانعلی_کاوسی
#طنز
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢معرفی کتاب « جنگ صدام»
🔴این کتاب اولین کتاب از مجموعه سهگانه «چشم انداز عراقی جنگ» است که در قالب پروژه 1946 در موسسه تحلیلهای دفاعی در دانشگاه دفاع ملی ایالات متحده انجام شده است.
🔷سپهبد رعد حمدانی در جریان اشغال عراق توسط آمریکا فرماندهی سپاه دوم گارد ریاست جمهوری صدام حسین را برعهده داشت. کووین وودز و ویلیامسون مورای(تاریخنگار) طی چند روز با ژنرال حمدانی مصاحبه کردند تا او دانستههای خود را با آنان در طیف گستردهای از موضوعات با تأکیدی ویژه بر تجربههای شخصیاش در جنگ طولانی عراق علیه ایران به اشتراک بگذارد.
🔶هدف این پروژه تدارک مجموعهای از تحلیلهای شخصی، سازمانی و پیشینهی کارزارهای عراق معاصر بود. این جلد نخستین مجلد از مجموعهای است که به امید بهبود درک ما از تفکر نظامی خاورمیانه، ارتش جدید عراق، کشورهای همسایه و سازوکار پویای منطقهای از جهان تولید میشود؛ منطقهای که برای منافع ایالت متحده بسیار حیاتی است.
#معرفی_کتاب
#جنگ_صدام
#نشر_مرز_و_بوم
#سرلشکر_رعد_مجید_حمدانی
#ترجمه
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢مثل منور 120 نوربالا می زنن!
🔷انتهای جمعیت، کنار علیمحمد خادمی نشسته بودم و مثل بقیه زیارت عاشورا میخواندم. علیمحمد هم مثل خودم، مربی آموزش نظامی بود. دو تا جوان کم سن و سال، وسط رزمندهها ایستاده بودند و با اشک و شور و حال خاصی به امام حسین (ع) سلام میدادند. میدانستم برادرند و فامیلیشان زارع است. علیمحمد به آن دو اشاره کرد و گفت: مثل منور ۱۲۰ نوربالا می زنن. مطمئن باش فردا شهید می شن.
🔶با سکوتم حرفش را تائید کردم. علیمحمد ادامه داد: بعد از زیارت عاشورا بریم بهشون التماس دعا بگیم و ازشون بخوایم دست ما رو هم بگیرن. مراسم دعا که تمام شد، همین کار را کردیم. از آنها که جدا شدیم علیمحمد دست برد داخل جیبش و یک قطعه عکس سه در چهار خودش را گرفت مقابلم. گفت: تو هم یک قطعه عکس بهم بده. چند تا داشتم. یکی از آنها را دادم به علیمحمد و عکس او را برای یادگاری گرفتم. پشتش نوشته بود: حلالم کنید. نماز شب یادتان نرود.
🔷از درون تکان خوردم. علیمحمد کنار من مربیگری میکرد. اما انگار روحش بهجای دیگری تعلق داشت. مثل خیلی از رزمندگانی که در اردوگاه دشت عباس بودند. روز بعد بیشتر نیروهای داخل اردوگاه برای شرکت در عملیات محرم راه افتادند. من بغضکرده، گوشهای ایستاده بودم و با حسرت نگاهشان میکردم. تا عصر، چم سری و چم هندی و بخشهای دیگری از خاک کشور آزاد شد و رزمندهها با چهرههایی خسته، اما خندان برگشتند. برادران زارع بین آنها نبودند! همانطور که محمدعلی پیشبینی کرده بود، هر دو شهید شده بودند.
📚روایتی از کتاب«چاشنیهای خیس»؛ خاطرات فرمانده تخریب لشکر19فجر، حاج نصر الله کتویی زاده
#معرفی_کتاب
#تازههای_نشر
#تخریب
#استان_فارس
#نصرالله_کتوییزاده
#نشر_مرز_و_بوم
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پرچمها رو تبدیل کنیم به مین!
📚«مهتاب و مین»، روایتی از ابداعات شهید صبوری دانشآموز نوجوان تخریب چی
🔷آن روزها میشنیدیم که منافقین در جبههها فعالیت میکنند. شنیده بودیم که شبها یکی از خطهای مواصلاتی در جادههای مهران را میگیرند. پرچم ایران را برمیدارند و پرچم خودشان را کنار جاده میزنند. آنها با این کارشان میخواستند عرض اندام کنند و خودی نشان بدهند. وقتی صبح میشد، نیروهای ما جلو میرفتند و پرچمهای منافقین را برمیداشتند و دوباره پرچمهای ایران را میکوبیدند.
🔶یک روز حمید بی هوا گفت:«اگر پرچم ایران، مین بود این2ها جرأت نمیکردن به این راحتی پرچم رو بردارن»
در آن لحظه جرقهای به ذهنم زد وگفتم:«میتونیم پرچمها رو تبدیل کنیم به مین!»
حمید همان طور که من زل زده بود گفت:« آهااااا! میشه زیر پرچم تله بزاریم.» در حقیقت این کار را برای تفریح خودمان انجام دادیم.
🔷 یک شب به نظافت گفتیم امشب ما میرویم پرچم میگذاریم. ایشان اجازه داد و ما راه افتادیم. آن شب یک تصویر با پرچم امام خمینی گذاشتیم کنار جاده و زیر آن یک مین بزرگ تله کردیم. همان شب منافقین آمدند و به پرچم لگدی زدند و مین منفجر شد و ده نفرشان به درک واصل شدند.
#معرفی_کتاب
#مهتاب_و_مین
#منصوره_لسان_طوسی
#شهید_حمید_صبوریراد
#نشر_مرز_و_بوم
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢عملیات برون مرزی در پالایشگاه کرکوک!
🔴بخیههای نفتی، خاطرات احمد خاکشور از هشت سال دفاع مقدس
🔷عملیات فتح1 در پالایشگاه کرکوک انجام شد و بازتاب خیلی گستردهای در منطقه و سازمان بین الملل داشت. دوستان تعریف میکردند که همزمان با انجام عملیات فتح1، جلسهی اوپک با حضور آقای آقازاده، وزیر نفت ما، در حال برگزاری بود.
🔶وقتی خبر عملیات موفق ما حین جلسه به اعضای شرکت کننده میرسد، باعث حیرت وزرا و همین طور تأثیر بر قیمت نفت میشود. طبیعی بود که خیلی از شنیدن این خبر به وجد آمدیم و طبیعی تر اینکه ما از این خبر مهم بی اطلاع بودیم.
🔷 چون تمام مدت پانزده شانزده روز فکرمان این که به هر طریقی، خودمان را به ایران برسانیم. هیچ وسیلهی ارتباطی هم نداشتیم. در تمام مدتی که در عملیات فتح1 شرکت کردم، به دلیل حساسیت زیاد کار، حتی خانوادهام را از این موضوع بی خبر گذاشتم و ارتباطی با آنها نداشتم...
#معرفی_کتاب
#بخیههای_نفتی
#نشر_مرز_و_بوم
#مرضیه_مختاریفر
#احمد_خاکشور
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom