eitaa logo
مرز و بوم
155 دنبال‌کننده
162 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم 🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقی‌اش با رزمنده‌های ایرانی ◀️وقتی جیش‌الشعبی شروع به گشتن خانه‌ها کردند، عبدالمحمد سالمی ام سیدغالب (همسرم) را صدا زد با شرمندگی گفت: «ما چند ماهی است که غیر از زحمت کاری برای شما نکردیم. همین که ما پاسداران ایرانی در زمان جنگ با کشور شما تو خونه شما هستیم خودش مجاهدت بزرگیه اما مجاهدت بزرگتر اینه که همین الان بری بیرون دم در خونه بشینی و طوری خودت رو مشغول انجام یه کاری بکنی و هر چی رو بیرون می‌بینی به ما توضیح بدی؛ البته بدون اینکه سرت رو برگردونی. منتها قبلش باید به چشمات بگی فعلاً اشک نریزن و قلبت رو کاملاً آروم نگه دار.» ام سیدغالب گفت: «به خدای بزرگ قسم، من و سیدهاشم هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداریم مگر از ترس خدا و شرم از جده‌م فاطمه زهرا. در ثانی من و سید مشق شهادت رو همیشه مرور کردیم و خودمون رو برای هر پیشامد ناگواری آماده کردیم. اصلا نگران نباش!» ◀️ام سیدغالب وسایل نخ‌ریسی دستی را برداشت و به بیرون خانه رفت و جلوی در چوبی نشست عبدالمحمد هم آمد داخل حیاط، درست پشت سر او نشست. عبدالمحمد از سیده سؤال کرد: «چند نفرن؟ اسلحه شون چیه؟» از آن طرف هم او با کمال آرامی توضیح می‌داد. انگارنه‌انگار که تا چند لحظه دیگر ممکن است شاهد کشته شدن عزیزان و فرزندان و حتی خودش باشد. نیروهای جیش‌الشعبی در حال آمدن به سمت خانه ما بودند که عبدالمحمد گفت: «به نخ‌ریسی ادامه بده و دیگه ساکت باش هیچی نگو اگه هم یه وقت صدای شلیک شنیدی فقط دراز بکش و اصلاً از جات بلند نشو دیدار به قیامت و حلالمون کن!» با اشاره دست هم به داخل منزل اعلام سکوت داد. ◀️نیروهایی که به سمت خانه ما می‌آمدند هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند؛ اما هیچ عکس‌العمل غیرعادی از ام سیدغالب سر نمی‌زد که ناگهان سکوت را شکست و با صدای بلند و روی گشاده به سربازها سلام داد و بعد از تعارفات معمول گفت: «فرزندانم امروز ناهار ماهی با نون برنجی سیاح گذاشته‌ام بیاین خانه ما ناهار بخورین.» پیش خودم گفتم: «خدایا، چی‌کار می‌کنه؟!» سربازها شروع کردند به خوش‌و‌بش کردن با پیرزن که فرمانده‌شان از دور به آن‌ها تشر زد «برگردین اونجا چی‌کار می‌کنین؟!» آن‌ها هم برگشتند و رفتند. بعد از رفتن سربازها ام سیدغالب به داخل خانه آمد. عبدالمحمد به سراغش رفت و مدام می‌گفت: «حلالم کن تو دردسر انداختمتون. ان‌شاء الله خدا همیشه خانواده‌ت رو حفظ کنه.» ام سیدغالب هم می‌گفت: «پسرم تو هم مثل یکی از بچه‌های منی چه فرقی می‌کنه؟» 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم 🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقی‌اش با رزمنده‌های ایرانی ◀️وقتی جیش‌الشعبی شروع به گشتن خانه‌ها کردند، عبدالمحمد سالمی ام سیدغالب (همسرم) را صدا زد با شرمندگی گفت: «ما چند ماهی است که غیر از زحمت کاری برای شما نکردیم. همین که ما پاسداران ایرانی در زمان جنگ با کشور شما تو خونه شما هستیم خودش مجاهدت بزرگیه اما مجاهدت بزرگتر اینه که همین الان بری بیرون دم در خونه بشینی و طوری خودت رو مشغول انجام یه کاری بکنی و هر چی رو بیرون می‌بینی به ما توضیح بدی؛ البته بدون اینکه سرت رو برگردونی. منتها قبلش باید به چشمات بگی فعلاً اشک نریزن و قلبت رو کاملاً آروم نگه دار.» ام سیدغالب گفت: «به خدای بزرگ قسم، من و سیدهاشم هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداریم مگر از ترس خدا و شرم از جده‌م فاطمه زهرا. در ثانی من و سید مشق شهادت رو همیشه مرور کردیم و خودمون رو برای هر پیشامد ناگواری آماده کردیم. اصلا نگران نباش!» ◀️ام سیدغالب وسایل نخ‌ریسی دستی را برداشت و به بیرون خانه رفت و جلوی در چوبی نشست عبدالمحمد هم آمد داخل حیاط، درست پشت سر او نشست. عبدالمحمد از سیده سؤال کرد: «چند نفرن؟ اسلحه شون چیه؟» از آن طرف هم او با کمال آرامی توضیح می‌داد. انگارنه‌انگار که تا چند لحظه دیگر ممکن است شاهد کشته شدن عزیزان و فرزندان و حتی خودش باشد. نیروهای جیش‌الشعبی در حال آمدن به سمت خانه ما بودند که عبدالمحمد گفت: «به نخ‌ریسی ادامه بده و دیگه ساکت باش هیچی نگو اگه هم یه وقت صدای شلیک شنیدی فقط دراز بکش و اصلاً از جات بلند نشو دیدار به قیامت و حلالمون کن!» با اشاره دست هم به داخل منزل اعلام سکوت داد. ◀️نیروهایی که به سمت خانه ما می‌آمدند هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند؛ اما هیچ عکس‌العمل غیرعادی از ام سیدغالب سر نمی‌زد که ناگهان سکوت را شکست و با صدای بلند و روی گشاده به سربازها سلام داد و بعد از تعارفات معمول گفت: «فرزندانم امروز ناهار ماهی با نون برنجی سیاح گذاشته‌ام بیاین خانه ما ناهار بخورین.» پیش خودم گفتم: «خدایا، چی‌کار می‌کنه؟!» سربازها شروع کردند به خوش‌و‌بش کردن با پیرزن که فرمانده‌شان از دور به آن‌ها تشر زد «برگردین اونجا چی‌کار می‌کنین؟!» آن‌ها هم برگشتند و رفتند. بعد از رفتن سربازها ام سیدغالب به داخل خانه آمد. عبدالمحمد به سراغش رفت و مدام می‌گفت: «حلالم کن تو دردسر انداختمتون. ان‌شاء الله خدا همیشه خانواده‌ت رو حفظ کنه.» ام سیدغالب هم می‌گفت: «پسرم تو هم مثل یکی از بچه‌های منی چه فرقی می‌کنه؟» 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom