eitaa logo
مرز و بوم
155 دنبال‌کننده
162 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان ◀️ما آن‌موقع در طبقهٔ دوم خانۀ مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. صدای انفجارهای وحشتناک لحظه‌ای قطع نمی‌شد. فرزند پنجمی آن‌موقع توی شکمم بود. بچه توی شکمم شش ماه‌ونیمش بود که آن بمب را درست روی خانهٔ مادرشوهرم، روی سرمان زدند. پسر دیگرم آقا روح‌الله [حجازی] آن موقع یک سال‌و‌نیمش بود. ضربه و صدا آن‌چنان کرکننده و یکهویی بود که یکدفعه دیدم طاق باز شد و یک نوری هم چشمم را زد و تا آمدم بفهمم چه خبره، همۀ آوار و خاک و آجرها روی سرمان خراب شد. چند دقیقه‌ای گذشت و هنوز صداهای پشت‌سر هم انفجار از دور و نزدیک شنیده می‌شد. سعی کردم دست‌هایم را تکان بدهم و ببینم پسرم آقاروح‌الله کجاست. با اینکه دهانم پر از خاک شده بود، سعی کردم و چند بار صدایش زدم؛ ولی هیچ جوابی نشنیدم. ◀️از ناتوانی و نگرانی داشتم می‌مردم و فکر می‌کردم همین جا بدون اینکه کسی به دادمان برسد تا چند دقیقهٔ دیگر همه‌مان از زور بی‌هوایی و خفگی می‌میریم. سرم گیج می‌رفت و در عالم گیجی حس کردم صداهایی از دور می‌شنوم. مادرشوهرم و برادرشوهرم داشتند من را صدا می‌زدند که: «کجایی؟ یک چیزی بگو!» درست نمی‌دانم صدای ناله‌های من را شنیدند که داشتم بچه کوچکم را صدا می‌زدم یا خودشان متوجه شدند که من زیر آوار گیر افتاده‌ام. بالاخره من را پیدا کردند. بعد برادرشوهرم آقاجواد خواست دست من را بگیرد و از زیر آوار و خاک و خُل‌ها بکشد بیرون. ◀️توی آن حال‌وهوا بهش گفتم: «نه، به من دست نزن! شما نامحرمى، من بهت دست نمی‌دهم.» سیدجواد گفت: «زن‌داداش، دست بردار بابا! حالا که دستت را به من نمی‌دهی، بیا دست من را از روی لباس بگیر تا من تو را بکشم بیرون.» من هم آن زیر داشتم خفه می‌شدم. دست آقاجواد را گرفتم و عجیب بود که به‌طرز معجزه‌واری از زیر آوار آمدیم بیرون؛ یعنی این خاک‌ها و سیمان‌ها و آجرها به‌راحتی کنار می‌رفتند و من آمدم بیرون، بعد که کمی حالم جا آمد داد زدم: «بچه‌ام!... روح‌الله!» همه سراسیمه بودیم، گشتیم و پسرم را پیدا کردیم که آن هم گوشهٔ اتاق زیر آوار مانده بود. آوردیمش بیرون و من دیدم که هیچ صدایی از او در نمی‌آید! رو به آقاجواد گفتم: «نکنه بچه‌ام خفه شده باشه!» او هم که قیافه‌اش نگران نشان می‌داد، گفت: «نه، زن‌داداش ان شاءالله که طوریش نیست!» بعد آقاجواد بچه را به بغل گرفت و من هم با لای چادرم دست آقاجواد را گرفتم و از پله‌ها پایین رفتیم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان ◀️ما آن‌موقع در طبقهٔ دوم خانۀ مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. صدای انفجارهای وحشتناک لحظه‌ای قطع نمی‌شد. فرزند پنجمی آن‌موقع توی شکمم بود. بچه توی شکمم شش ماه‌ونیمش بود که آن بمب را درست روی خانهٔ مادرشوهرم، روی سرمان زدند. پسر دیگرم آقا روح‌الله [حجازی] آن موقع یک سال‌و‌نیمش بود. ضربه و صدا آن‌چنان کرکننده و یکهویی بود که یکدفعه دیدم طاق باز شد و یک نوری هم چشمم را زد و تا آمدم بفهمم چه خبره، همۀ آوار و خاک و آجرها روی سرمان خراب شد. چند دقیقه‌ای گذشت و هنوز صداهای پشت‌سر هم انفجار از دور و نزدیک شنیده می‌شد. سعی کردم دست‌هایم را تکان بدهم و ببینم پسرم آقاروح‌الله کجاست. با اینکه دهانم پر از خاک شده بود، سعی کردم و چند بار صدایش زدم؛ ولی هیچ جوابی نشنیدم. ◀️از ناتوانی و نگرانی داشتم می‌مردم و فکر می‌کردم همین جا بدون اینکه کسی به دادمان برسد تا چند دقیقهٔ دیگر همه‌مان از زور بی‌هوایی و خفگی می‌میریم. سرم گیج می‌رفت و در عالم گیجی حس کردم صداهایی از دور می‌شنوم. مادرشوهرم و برادرشوهرم داشتند من را صدا می‌زدند که: «کجایی؟ یک چیزی بگو!» درست نمی‌دانم صدای ناله‌های من را شنیدند که داشتم بچه کوچکم را صدا می‌زدم یا خودشان متوجه شدند که من زیر آوار گیر افتاده‌ام. بالاخره من را پیدا کردند. بعد برادرشوهرم آقاجواد خواست دست من را بگیرد و از زیر آوار و خاک و خُل‌ها بکشد بیرون. ◀️توی آن حال‌وهوا بهش گفتم: «نه، به من دست نزن! شما نامحرمى، من بهت دست نمی‌دهم.» سیدجواد گفت: «زن‌داداش، دست بردار بابا! حالا که دستت را به من نمی‌دهی، بیا دست من را از روی لباس بگیر تا من تو را بکشم بیرون.» من هم آن زیر داشتم خفه می‌شدم. دست آقاجواد را گرفتم و عجیب بود که به‌طرز معجزه‌واری از زیر آوار آمدیم بیرون؛ یعنی این خاک‌ها و سیمان‌ها و آجرها به‌راحتی کنار می‌رفتند و من آمدم بیرون، بعد که کمی حالم جا آمد داد زدم: «بچه‌ام!... روح‌الله!» همه سراسیمه بودیم، گشتیم و پسرم را پیدا کردیم که آن هم گوشهٔ اتاق زیر آوار مانده بود. آوردیمش بیرون و من دیدم که هیچ صدایی از او در نمی‌آید! رو به آقاجواد گفتم: «نکنه بچه‌ام خفه شده باشه!» او هم که قیافه‌اش نگران نشان می‌داد، گفت: «نه، زن‌داداش ان شاءالله که طوریش نیست!» بعد آقاجواد بچه را به بغل گرفت و من هم با لای چادرم دست آقاجواد را گرفتم و از پله‌ها پایین رفتیم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom