eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ وزیر نفت شما اینجاست! 🔴 روایت غلامرضا رضازاده، کوچکترین اسیر ایرانی از دیدار با شهید تندگویان در دوران اسارت ⁦◀️⁩ روزی به مادرم گفتم دستشویی دارم! کلی در زدم تا سرباز عراقی پشت در آمد و داد زد چکار داری؟ گفتم می‌خواهم دستشویی بروم. گفت صبرکن تا یک سرباز بیاید بعد برو.گفتم وقتی دستشویی فشار می‌آورد که نمیتوانم صبر کنم.با ناراحتی گفت خودم میبرمت ⁦◀️⁩ در بین راه گفت میخواهی چیز عجیبی نشانت بدهم؟گفتم چه چیزی؟ گفت اول ببین بعد می‌گویم! گفتم اول بگو! گفت می‌خواهم وزیر نفت کشورتان را نشانت بدهم. سرباز عراقی گفت وزیر نفت شما اینجاست.گفتم دروغ میگویید. وزیر نفت در کشور خودمان است ⁦◀️⁩ گفت بیا خودت با او صحبت کن تا باورت شود ولی به کسی چیزی نگو. بیست متر آنطرف‌تر از سوله ما اتاقی بود که در آن با قفل و زنجیر بسته شده بود.به آنجا رفتیم و سرباز در زد.شخصی خیلی ضعیف و رنجور پشت پنجره آمد. سلام کردم. لهجه ام برایش تعجب آور بود.گفت سلام! پسرم شما کی هستی؟ گفتم من با خانواده‌ام اسیر شدم. زد زیر گریه.خیلی ضعیف شده و لباس‌هایش تکه و پاره بود.چند دقیقه پیشش بودم. بدنش زخمی و سوراخ سوراخ شده بود ⁦◀️⁩ در سلول از آهن ضخیمی درست شده‌ بود و آن را با قفل و زنجیر بسته بودند.پنجره ای روی در بود که از بیرون باز و بسته میشد و از شکل سلول مشخص بود که در شبانه‌روز هیچ نوری به داخل آن نمیتابید.سلول اتاقی به طول ۲ تا ۳ متر و عرض یک و نیم متر بود و در همین اتاق دستشویی می رفت ⁦◀️⁩ گفتم این سرباز می‌گوید شما وزیر نفت ایران هستید.گفت آره وزیر نفت بودم ولی الان یک اسیرم. عراقیها حاضر نیستند مشخصات مرا به صلیب سرخ بدهند.حواست باشد به همه بگویی با من چه میکنند. پرسیدم اسم و فامیلی شما چیست؟گفت من محمد جواد تندگویان هستم! ⁦◀️⁩ گفتم اگر شما هم زودتر از ما بیرون رفتید خبر ما را به ایرانی‌ها بدهید چون هیچکس ازما خبر ندارد.۱۵۰ نفریم که در سوله ی کنار شما هستیم و به تازگی به اینجا آمدیم.تندگویان گفت چون شما با خانواده هستید حتماً آزادتان میکنند ولی مرا به این سادگیها رها نمیکنند. به همه سفارش کن از چیزی نترسند و محکم باشند ⁦◀️⁩ صحبت هایم تمام نشده بود که سرباز عراقی با پس گردنی مرا کنار کشید و پنجره سلول را بست. در راه برگشت گفت اگر به کسی چیزی بگویی میکشمت و من قسم خوردم که به کسی چیزی نگویم https://www.instagram.com/p/CGm9MnEBcZH/?igshid=1tdl71v7vi7b5
🌷🌷🌷 . ✅ ترکشی که باسن پیرمرد خورد! 🔴 روایت غلامرضا رضازاده، کوچک ترین اسیر جنگ ایران و عراق از ماه اول جنگ در خرمشهر ⁦◀️⁩ دوازدهم مهر ۵۹ بود که امیر به خرمشهر برگشت. گاهی اوقات آموزش هایی از رادیو در مورد نکات ایمنی پخش می‌شد. مثلاً اعلام می‌کردند زمانی که صدای هواپیما یا سوت خمپاره را شنیدید، در سه حالت می توانید روی زمین خیز بروید تا حداقل از برخورد مستقیم گلوله در امان باشید. ⁦◀️⁩ من عبدالحسین و امیر بیکار بودیم. همه ی دوستان ما از شهر رفته بودند. چند نفر پیرمرد در شهر مانده بودند. آموزش‌ها را که از طریق رادیو پخش می‌شد به پیرمردها می‌دادیم تا در مواقع خطر آنها را اجرا کنند. ⁦◀️⁩ چند روز قبل عبدالحسین برای پیر مردی که سر کوچه ما بود توضیح داده بود که موقع حمله عراقی ها چه کاری انجام دهد. پیرمرد از نظر جسمی ضعیف بود. از قضا همان روز دوازدهم، هواپیماها شهر را با راکت و موشک بمباران کردند و بعضی از راکت‌ها به مناطق حساس خوردند پیرمرد همسایه رفته بود مسجد جامع تا آذوقه تهیه کند. در راه برگشت هواپیما ها به شهر حمله کردند و یکی از راکت ها نزدیک او اصابت کرده بود. او هم سعی می‌کند سینه‌خیز برود و روی زمین بخوابد. پاهایش را از هم باز می کند و دستهایش را روی سرش می گذارد اما قبل از اینکه خم شود ترکشی به باسن او می‌خورد. البته شانس آورده بود که ترکش کمانه کرده و به پشتش خورده بود. ◀️⁩ عرب‌ها به باسن می‌گویند «عزّ». پیرمرد بعد از خوردن ترکش در حالی که دستش به پشتش بود داد میزد «آی عزّی»، «آی عزّی» ⁦◀️⁩ این شد تکیه کلام ما و بعد از آن هر وقت راکت به زمین میخورد بچه‌ها به شوخی این عبارت را به کار می بردند و پیرمرد همسایه را نیز به خاطر این ترکش حسابی اذیت می کردیم. آن روز بعد از اینکه هواپیما شهر را بمباران کردند و رفتند، سراغ پیرمرد رفتیم. صاف ایستاده بود و نمی‌توانست کاری بکند و فقط داد میزد. یک جیپ ژاندارمری را با خواهش و تمنا نگه داشتیم و سوارش کردیم تا پیرمرد را به بهداری ببرند. https://www.instagram.com/p/CGuJiGEh6i3/?igshid=1n616sjy03qps