eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
106 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
داعشی‌های‌ وطنی ! چگونه‌ زده‌اید که‌ اینگونه‌ شکسته‌ است ؟!🥀💔 @nasibeh_media
هیچ‌وقٺ‌سیرنخوابید. همیشھ‌ڪسرےخواب‌داشٺ. گاهےڪھ‌خانھ‌مےماند اسٺراحٺ‌ڪند، موبایلش‌راخاموش‌مےڪردم. وقٺے‌بیدار مےشد، مےگفٺ: «چراموبایل‌روخاموش‌ڪردے؟!» مےگفٺ: «این‌روگرفٺھ‌ام‌ڪھ‌همیشھ‌ٺو دسٺرس باشم؛ هرڪےڪھ‌ڪارداشٺ، راحٺ‌بٺونھ‌پیدام‌ڪنھ.» منبع:یادگارن/ ص49 @nasibeh_media
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا، ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه. @nasibeh_media
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که به پایان می رسد، ضرباهنگ زمان تند تر می شود. برنامه های کاری و برنامه های مربوط به سفر، پرتراکم تر شده اند. این وجود، سهم با فاطمه بودن را از روزهایم می گیرم. گه گاه می روم دنبالش که با ماشین عمو در شهر دوری بزنیم، مثل همین روزهای اواسط فروردین. سر راه باز هم گل می گیرم. می خواهم کمی مفصل تر از آنچه که تا الان شنیده، درباره ی رفتنم با او صحبت کنم. قلبم تند تر از همیشه می زند. دوری احتمالی، باعث می شود آدم قدر لحظه های باهم بودن را بیشتر بداند و دوری، همیشه محتمل است. گل را که می سپارم به فاطمه، گل لبخند هم می نشیند روی صورتش، مادر فاطمه گل ها را که توی دست دخترش می بیند، انگار تصویر همه ی گل خریدن هایم می آید جلو چشم هایش:( این گل ها گرونه! فکر زندگی تون باشید. پول ها رو باید جای دیگه ای خرج کنید. این گل ها هم که چند روز دیگر خشک می شن.) من هم فرصت را مناسب می بینم که به معشوق، ابراز ارادتی بکنم:( ارزشش رو داره که یه لبخند روی صورت همسرم ببینم.) می رویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدن ها البته همیشه شیرین نیستند. تهران، منظره های ناخوشایند، کم ندارد. فقر گاهی در متظاهرانه ترین صورت ممکنش، می آید کف خیابان های تهران. می آید پشت چراغ های قرمز. چراغ های قرمز زندگی. وقتی دخترانی را می بینم که دستشان را برای لقمه ای نان، جلوی رهگذران دراز می کنند، دلم می گیرد. دلم می گیرد وقتی که می بینم آن ها را که چادر به سر، آب رو می ریزند. فاطمه می گوید:( تو خیلی حساسی!) جوابش می دهم که زن حرمت دارد و چادر زن، احترام. دیگر باید چقدر این اتفاق تلخ تر شود که به این زن هه کمک کنند تا مجبور نباشند دستشان را جلوی مردم دراز کنند؟ کاش آن ها که بر صندلی مسئولیت نشسته اند، نگاهی به چراغ قرمز ها بیندازند. صبح های با فاطمه کم تر از این منظره ها می بینیم. وقت هایی که به خانه شان می روم، خودم به جای عمو می رسانمش مدرسه، از افسریه راه می افتیم تا مدرسه ی شاهد حضرت زینب. راه طولانی است و عاشق مگر چه می خواهد جز یک راه طولانی در کنار معشوق؟ از هر دری حرف می زنیم و حرف هایمان ته نشین می شود توی خیابان های شهر. وقت هایی که فاطمه همراهم نیست، جا به جای شهر یاد حرف هایمان می افتم. انگار نشانه گذاری کرده ایم شهر را با حرف هایمان. من صبح هایم را در کنار او با انرژی شروع می کنم، لابد او هم. تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه ی بحرانی می رسد که تلفن می زند و می گوید که در راه است. می رود خانه ی مادر بزرگ، ورامین. هنوز نمی داند که رفتنم نزدیک است. خوش حال می شوم از آمدنش. عصر راهی ورامین می شوم. توی راه با خودم فکر می کنم اشاره ای، کنایه ای بگویم از رفتن یا نه. هر چه نزدیک تر می شوم، کلمه ی (نه) سنگین تر می شود. این عصر، این شب، مادر را بیشتر تماشا می کنم. به صدایش بیشتر گوش می دهم‌. به رویش بیشتر لبخند می زنم و او نمی داند. می دانم که پیش از رفتن، شاید فرصت برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصت کم معجزه می کند. فرصت که کم باشد، ما قدردان تر می شویم و از لحظه هایمان بیشتر لذت می بریم. قدردان لحظه های بودن با مادرم. موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نمی آورد و از زمان رفتن می پرسد. می گویم:( هنوز منتظر خبرم.) ساده گفته ام؛ اما در دلم آشوبی است از این انتظار. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاج حمید که بگوید می خواهند من را به عنوان فرمانده یکی از گروهان ها معرفی کنند. از همان موقع ها اصرار داشت که این مسئولیت را بپذیرم. شوخی جدی گفتم:( ببین! من هنوز ریش هم ندارم، کی به حرف یه فرمانده بی ریش گوش می کنه؟ در ثانی، بذار از سوریه برگردم، بعد با خیال راحت می آم.) مهرداد استدلال می کرد:( فرماندهی به ریش و قیافه نیست. فرمانده باید حاکم قلب ها باشه، مثل شهید باقری. معرفیت می کنیم، با خیال راحت برو سوریه و برگرد.) حرف هایش را شنیدم. قرار مان هم این شد که برویم و فکر های خوب حاج حمید را در گردانی پیاده کنیم. دوست داشتم از تجربه های جدید استقبال کنم. برایم تعریف کرد که حاجی بی معطلی پذیرفته بود و گفته:( عباس از پس این کار بر می آد. می خواستم خودم همین کا رو بکنم؛ منتها بعد از برگشتن عباس از سوریه.) در این فاصله با مهرداد به دنبال کسی می گشتیم تا به جای من، مسئولیت دفتر مراجعات حاج حمید را به او بسپارند. حالا قرار است امشب با چراغ سبز حاجی به عنوان فرمانده یکی از گروهان های گردان کمیل معرفی بشوم. اسم زیبایی است:( کمیل) تعامل با چند ده نیروی نظامی به عنوان فرمانده، تجربه ای است که به آن نیاز دارم. امشب در هزار دره اردوی رزمی داریم. اردوگاه هزار دره را دوست دارم. بار ها درباره ی آن با حاج حمید صحبت کرده ایم. می شود اینجا به پایگاه بزرگی برای تربیت نیرو های زبده تبدیل شود‌. مهرداد پیشنهاد می کند که معارفه در جریان همین اردوی رزمی انجام شود. حسین، يکی از همکارانم سوال می کند:( امشب با ما می آیی؟) تازه یادم می آید که به فاطمه قول داده بودم که امشب بروم دیدنش. مکثی می کنم و می گویم:( می آم.) آفتاب هنوز در آسمان است که با مهرداد سوار ماشین می شویم و راه می افتیم سمت هزار دره‌. علاوه بر این که احساس مسئولیت می کنم که در کنار بچه ها باشم، رزم شبانه به خودم هم کمک می کند. رزم شبانه دید در شب را افزایش و هراس از تاریکی را کاهش می دهد و این برای من معنادار است. شب است. باید بتوانم در تاریکی دنیا بهتر ببینم. باید بتوانم به تاریکی و هراس از تاریکی غلبه کنم. فردای رزم شبانه، آفتاب طلوع می کند در حالی که ما قوی تر شده ایم. هوا سرد است و باران می بارد. تمام لباس هایم خیس است. دست ها و پاهایم سر شده اند. نزدیک نیمه شب است که راه می افتم طرف خانه ی عمو. به فاطمه قول داده ام که ببینمش. نباید زیر قولم بزنم. فروردین آخرین نفس هایش را می کشد و باز آمده ایم هزار دره، اردو. اینجا جایی است نزدیک تهران و نزدیک تر به کوه های البرز. وسط برنامه های اردو، خبر تلخی را به حاج حمید می رسانند:( حاج ابراهیم عشریه مجروح و احتمالا شهید شده؛ اما هنوز اطلاعی از پیکرش در دست نیست.) اندوه، تمام صورت حاج حمید را می پوشاند. حاج ابراهیم را همه می شناسیم و این خبر برای همه ی ما ناگوار است. حاجی از ما خواسته که خبر را به دانشجو ها نگوییم. بر اندوهش غلبه می کند و می گوید:( بریم بین دانشجوها مسابقه ی طناب کشی برگزار کنیم.) من و یاسر، یکی از دوستانم، عهده دار برگزاری طناب کشی می شویم. دو گروه دانشجو طناب را به سمت خود می کشند، می خندند و روحیه می گیرند. حاجی با تمام اندوهش، لبخند می زند‌. مؤمن اندوهش در دل است و شادی اش بر چهره. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
"گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست! سرو می‌ماند ولی طوفان به پایان می‌رسد . . .🌱" +سرت سلامت آقا جانم . . .♥️ @nasibeh_media
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}• شهید امیر سیاوشی: معتقد بود برای اهل بیت نباید کم گذاشت، تا زمانیکه اونها دستت رو با بزرگواری می‌گیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی. 🗓|سه‌شنبه ‌۸/۱۰ 📿|ذکر روز‌ :«یا ارحم الراحمین» @nasibeh_media
میگفت: وقتے‌شھیدمیشے‌ڪہ‌ ࢪفقا؎شھیدت‌بیشتࢪ‌ا‌ز ࢪفقا؎عادیت‌باشن :)! @nasibeh_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🇮🇷• اون لانتوریای اونوریم با این قرتی مرتیا نمیتونن هیچ کاری بکنن✊🏻 @nasibeh_nedia
بهش گفتم: دایی جون! چرا همش میگی می‌خوام شهید شم تو هم مثل بقیه جوون‌ها تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی می‌شی و بچه‌های خوبی تربیت می‌کنی، مثلِ خودت! بهم گفت: می‌دونی چیه دایی شهدا چراغ‌اند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز دایی من می‌خواهم چراغ باشم! @nasibeh_media
عاشقی رایج نبود..! عباس {ع‌} آن را باب کرد :) @nasibeh_media