eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 انگار دلش تکان خورده باشد، می رود توی عالم خودش. سرش را انداخته پایین و چند دقیقه ای هیچ نمی گوید. سرش را بلند می کند:《انا لله و انا الیه راجعون.》استرجاع که می گوید، آرام می شود. تعجب از این است که شهید نمی شویم، نه این که شهید می شویم! خوانده ایم انا الیه راجعون تا ببینی تا کجاها می رویم از پیش احمد که می آییم، فرصتی می شود که با حاج حمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاج حمید درد دل می کنم. صدای آرامش از پشت خط، چهره اش را در نظرم مجسم می کند. دریایی از مهر توی دلم موج می زند؛ اما نمی خواهم با بیانش، دلتنگی ام را نشان بدهم. بعد از حاج حمید نوبت خانواده می رسد. مادر فاطمه نگران شده بود. می گویم:《اینجا بیمه‌ی حضرت زینبیم. دعا کنید توی جنگ با تروریست ها پیروز بشیم تا شما رو بیارم سوریه، با آرامش و امنیت زیارت کنید.》روحیه می دهم بهشان. قاعدتاً باید بر عکس باشد؛ اما من می کوشم که بهشان دلداری بدهم. بد از زن عمو، زنگ می زنم خانه‌ی خواهرم. زیاد صحبت نمی کنیم. احوال پرسی می کنیم و خداحافظی. آقا هادی، شوهر خواهرم می پرسد:《کی بر می گردی؟》نمی دانم. می گویم:《انشاءالله می آم.》به بابا که زنگ می زنم، تا صدایم را می شنود، می گوید:《تو که قرار بود این روز ها سمنان باشی.》دوباره برایش می گویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفته ای بیشتر بمانم. بابا ابراز دلتنگی می کند:《عباس! دلم برات تنگ شده. برگردی، بوسه بارونت می کنم.》 دلم برای بوسه هایش تنگ شده؛ اما چیزی نمی گویم. ادامه می دهد:《آسیبی ندیدی؟ راستش را بگو؟ دست و پاهات، همراهتن؟》 - خدا یه عقلی به من بده، بابا دست و پا نداشتم هم نداشتم! - چشم انتظارم... بگو و بخندم با بابا که تمام می شود، گوشی را می دهد دست مامان. احوال پرسی می کنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام می کند. - عباس! چقدر صدات نورانی شده! - مامان! چهره‌ی نورانی شنیده بودیم، اما صدای نورانی نه! چند لحظه ای سکوت می کنیم. - مامان! یادت هست قبلا به من گفت بودی اگه شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟ - حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن برگردی. دعا می کنن واسه اومدنت. - زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه! بیش از این جدی آمیخته به شوخی، نمی توانم از احساسی که در درونم جریان دارد، با مادر حرف بزنم. نگرانم که مبادا نگرانش کنم. از حرف زدن با بابا و مامان آرامش گرفته ام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم؛ اما این کار را نکردم. الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب ببخشد. کاش بابا از سر دینی که برگردنش دارم، بگذرد. در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کرده ام و حالا سخت پشیمانم. کاش علی رضا و مهدی، برادرانم کم نگذارند برایشان. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 چقدر حرف نگفته توی دلم هست. پناه می برم به مناجات علی که آهنگش، آرامش شب های من است:《مولای یا مولای...انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی؟》چه کسی جز تو بر من ضعیف رحم می کند؟ می رویم به نیرو های نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دل هایشان را می گویند و مشکلاتشان را و از هر دری سخنی. حرف هایشان با مهری که از آن ها به دل دارم، مخلوط می شود و می رود توی قلبم و این، لابد از چشم هایم پیداست. یکی از جوان های آر پی جی زن نبل و الزهراء این مهر را از توی چشم هایم خوانده. با هم گرم می گیریم. انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشم های پر از مهربانی اش را از چشم هایم بر نمی دارد. دلم می خواهد هدیه ای به او بدهم. هدیه، واژه های مشترک زبان ماست. میدان رزم، شده است میدان مهر. چیزی در خوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکش هایم را از دست هایم بیرون می کشم و می گذارم توی دست های جوان سوری. حسین نجوا می گوید:《این دستکش های مخصوص نظامی، گرون قیمت ان. چرا راحت میدیش بره؟》می گویم:《این جوون سوری شاید ماه ها، شاید سال ها اینجا مشغول دفاع باشه. ما مهمون چند روزه ایم. این دستکش ها بیشتر به درد اون می خوره.》 جوان از دستکش ها خوشش آمده و از هدیه گرفتن خوش حال شده است. معطل نمی کند. انگشتر زیبایش را در می آورد، می گذارد توی دستم و در می آید که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه‌ی نامزدی و برای دست راستم، انگشتر هدیه. بغلش می کنم و انگشتر را دستم می کنم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم. هم خودش را و هم هدیه اش را. توی درگیری ها مدام لباس هایمان از خاک پر می شود. تنی به آب می زنم. حسین که مرا دیده، می گوید:《غسل شهادت هم کردی دیگه؟》می گویم:《چه کنیم. برای همین راه اومدیم.》می خندد. صحبتمان که تمام می شود، می روم که لباس هایم را بشویم. این روز ها بیشتر لباس مشکی محرمم را تن کرده ام. توی مقر یک ماشین لباس شویی داریم و گه گاه با آن لباس هایمان را می شوییم. یکی از بچه ها که دید می خواهم لباس مشکی ام را بشویم، لباسش را می دهد دستم و می گوید:《کمیل! این رو بنداز توی ماشین!》 لباسش را می اندازم توی ماشین. لباس مشکی ام را با دست می شویم. نگرانم که رنگ پس دهد و لباس بچه ها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که می شویم، پشت بی‌سیم اعلام می کنند که توی خط کمک می خواهند. فرصت نشده لباس را پهن کنم. می روم خط. به فاطمه پیام داده بودم؛ اما هنوز نخوانده است. برایش نوشتم:《آمدم، نبودی...وعده‌ی ما بهشت...》 بچه ها مشغول پیگیری دوباره‌ی عملیات شده اند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیرو های شناسایی، ساعت ها منطقه را زیر نظر گرفتند. رحیم که می خواست برود، خواستم که مرا هم با خودش ببرد. بهانه ای آورده و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد. می گفت:《اگه بیایی، یه چشمم باید به تو باشه.》 فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بی‌سیم و مشغول کار های مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته اند پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم. حالم گرفته است. این ماندن، آزارم می دهد؛ اما چاره ای نیست جز فرمان پذیری. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
از همـــ‌آن اوّݪ جاے شمآ آسمـ‌ان بود... @nasibeh_media
•|بسـم‌الله‌الرحمـن‌‌الرحـیم|•
همانا آرزوها دردستانِ خُداسٺ پس آرزو ڪنید.. @nasibeh_media ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
درخون‌خفتندتا،این‌پرچم‌بالابمونه:) .......... @nasibeh_media
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 _🍭 @nasibeh_media🇮🇷🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل تنگ حرمم.. 🖤 من رو سیاه رو بطلب اقا جان... هرچی نباشم نوکر خوبی هستم اقا جان 🖤🍂 @nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 تمام شب را بیدار بوده ام. چشم هایم را روی هم نگذاشته ام که گوشی ام، الله اکبر اذان صبح به وقت حلب را می گوید: ساعت، ۳ و نیم سحر است که بلند می شوم، وضو می گیرم و توی سحرگاه سرد منطقه، نمازم را می خوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دوازه است: دروازه ورود به شهر آرامش... نمی دانم چرا قطره های اشک، سجاده ی سحرم را خیس می کنند. من اشک را به پای هر چیزی نمی ریزم. چیست در درونم که شایسته گریستن است. تاریک است؛ اما نور می تابد به دلم. از درون این صلصال کالفخار شکسته، صدایم را می شنوی؟ عملیات، موفقیت آمیز بوده. صدای بچه ها را پشت بی‌سیم می شنوم. خوش حال اند از این که دشمن را عقب رانده اند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغض نرفتن؛ اما پا به پایشان خوش حالی می کردم و روحیه می دادم بهشان. با وجود موفقیت ها، حملات دشمن، سخت و سنگین است. صد ها نفر از تروریست ها به منطقه هجوم آورده اند. اغلب وابسته به القاعده اند: از احرار الشام و جبهه النصر گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بین‌بینشان چشم آبی و موبور هم می توانی پیدا کنی. بعد از عملیات، بعضی از بچه ها برگشته اند؛ اما کار هنوز تمام نشده است. مرتب با بی‌سیم با نیروهایی که نزدیک تروریست ها هستند، در تماسیم. امیر پشت بی‌سیم، با بچه هایی که توی خط اند، دائم در ارتباط است. اصرار می کنم که بگذارند بروم. امیر می گوید:《اگه بنا به رفتنمان بود، رحیم می گفت.》یکی دو ساعت بعد، سفره ای پهن می کنیم که مختصر صبحانه ای بخوریم. حوا شکری آورده اند و اندکی پنیر. وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را می آزارد:《حیف شد که من رو نبردن.》امیر شوخی جدی، عقده‌ی نرفتنش را سرم خالی می کند:!《از این حرف ها نزن! من هم که مونده‌م، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمونی، من رو هم اینجا نگه داشتن!》می گویم:《هر چی به من بگن، انجام میدم.》 وسط حرف ها بچه ها باز پای شهادت را کشیده اند وسط. می خندیم؛ اما می دانیم که این حرف ها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه‌ها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچه ها را از دست بدهیم. یادم می آمد که حسین وقتی می رفت، سربندی را که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود، گذاشت توی جیبش. نقش روی سربند《یا ابالفضل》بود. زهرای پنج ساله وقتی سربند را به بابا می داد، گفته بود:《اگه اوضاع خیلی خطرناک شد، ببندش به پیشونیت.》این ها را می دانستم و دلم شور می زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح می دهم آن شهید، من باشم. به امیر می گویم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد. راحت تر می توانم دل بکنم. شما دختر های کوچکی دارید که منتظرند برگردید. دخترها بابایی اند. بابا که نباشد، بی قراری می کنند و آرام کردنشان سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع می کنم و هر کس می رود پی کار خودش. می روم پیش امیر که به کمک بچه های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. می خواهم چند دقیقه ای چشم هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزو ها و دعا ها محاصره ام می کنند. آدمیزاد در طول شبانه روز به آرزو هایش فکر می کند؛ اما آرزو هایی که قبل از خواب به ذهن ها هجوم می آوردند، فرق دارند. واقعی ترند. خواستنی ترند. آدم ها جلوه ای از آرزو های قبل خوابشان هستند. آرزو می کنم. دعا می کنم. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 هنوز چشم هایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه می پیچد توی دلم. چند لحظه ای نگذشته که خبر خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بی‌سیم اعلام می کنند. سر و صدایی در مقر به پا شده. از خواب پریده ام. می روم اتاق بی‌سیم. سید غفار و چند نفر از بچه ها دارند اوضاع را بررسی می کنند. تصمیم بر این شده که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه ها. فرمانده فوج پشت بی‌سیم به بچه های پشتیبانی و امیر گفته که برای احتیاط، یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان اول صبح، نا آرامی ها در منطقه شدت گرفته است. تکفیری ها هجوم آورده اند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیری ها در حومه‌ی حلب تبدیل می شود. توی بی‌سیم می شنوم که نیرو ها به مهمات نیاز دارند. معطل نمی کنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازه‌ی شکسته بسته ای می گیرم و لباس های نظامی ام را می پوشم. با یکی از بچه ها سوار ماشین مهمات می شویم و می تازیم. امیر پشت بی‌سیم صدایم می کند:《کمیل، کجایی؟》 می گویم:《دارم با ماشین مهمات میرم.》 صدایش در آمده که چرا این کار را می کنی! می گویم:《خیالت راحت باشه. پشت خط می مونم. فرمانده اجازه داده.》 مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه می بریم. این کار یک ساعتی طول می کشد. آنجا خاکریزمانندی ساخته اند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود می آید. پشت بی‌سیم اعلام می کنم:《ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟》فرمانده فوج صدایم را که پشت بی‌سیم می شنود، داغش تازه شده است:《باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم.》 شروع کرده ام به خالی کردن مهمات که سر و کله‌ی رحیم پیدا می شود. از توی روستا با موتور آمده تا پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم می کند:《کمیل! کمیل!》نگاه غضب آلودم را روانه اش می کنم و محلش نمی گذارم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظه ای نگذشته که پشت بی‌سیم خبر می دهند بعضی از نیرو ها در محاصره قرار گرفته اند. رحیم دوباره می زند به دل روستا. امیر هم خودش را به ما رسانده است. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچه ها پشت آن خاکریزم. فشار تروریست ها رفته رفته زیاد و زیاد تر می شود. چند دقیقه ای از رفتن رحیم نگذشته که در قلب خطر تنها می ماند. هزار جور فکر و خیال زده به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچه های ایرانی و جمعی از نیرو های نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره‌ی تروریست ها قرار گرفته است. روستا زیر شدید ترین حمله های دشمن تاب و توانش را رفته رفته از دست می دهد. صدای رحیم، پشت بی‌سیم دلم را می لرزاند:《نیرو می خوام. نیرو برسونید! اینجا هیچ کس نیست. اسلحه هم ندارم. فقط بی‌سیم دارم و دوربین. نیرو برسونید!》دلم برای رحیم شور می زند. تکفیری ها می خواهد روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانه هایشان بگویند که موفقیتی داشته اند. رحیم پشت بی‌سیم، لحظه به لحظه گزارش می دهد. می گوید:《فاصله تکفیری ها با من خیلی کمه.》می گوید که امروز عاشورا و اینجا کربلاست. دلواپسم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند. بی‌سیم را بر می دارم و رحیم را صدا می زنم:《رحیم! کجایی، من خودم رو برسونم؟》رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان می دهد، موقعیتش را می گیرم و با بچه ها دویست متری می رویم سمت روستا. به رحیم می گویم:《ما داریم می آییم》؛ اما شرایط وخیم است فرمانده اجازه‌ی پیش روی بیشتر را نمی دهد. ناراحت ام از این ممانعت ها. فرمانده فوج پشت بی‌سیم می گوید:《کمیل، حق نداری جلو بری!》حالم گرفته شده. می گویم:《حاجی، داریم میریم کمک رحیم.》 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
تو‌ان‌خیال‌محالی‌به‌حال‌هرشب‌من من‌ان‌‌حضور‌پریشان‌نشسته‌بر‌غم‌تو @nasibeh_media
🌱|•بســـــم‌الله‌الرحمـــــن‌الرحیـــــم•|🌱
استراحت زمانۍ میچسبه که لیست اهدافتو خالی کرده باشی😌✔️. @nasibeh_media
💚السلام علیک یا ابا صالح المهدے💚 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 @ nasibeh_media
شــــهیــــد گمنـــام تـــو چــہ ڪــردہ بـــودے ڪہ همــه ات را بــراے خــــودش خواســت و بــــراے مـــا چیـزے نگذاشـت حـتـے نـامـے نشـانے @nasibeh_media
وقتے کہ پروردگار بخواهد دست یڪ کسے را بگیرد و راهش را بہ او نشآن دهد هدایتش را بہ او الهام مےڪند...✋🏻 یعنے بہ قلبش مےاندازد کہ راهِ تو این اسـت..! @nasibeh_media