#هرچی_تو_بخوای
پارت نود و نهم
رفت جلو و چند تا از داعشیهارو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.😥😢
چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.😢خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم.😢😞
بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم.
-وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای
عشقی که به شما داشت.😣🌷
-پس شما اون روز...😟😳
نذاشت حرفمو تموم کنم.
-من اون روز حتی به شما #نگاه هم نکردم.😔هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین.😞☝
-بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟😢
_من تو مدتی که سوریه بودم،..
آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..😔بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.😢اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر
کی #قسمتش باشه،میره.😞👣نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب
نیرو هام هستم ولی وقتی #خدا بخواد من دیگه #نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.😣😞واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم.
ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.😓
-شما دنبال شهادت نیستید؟😥
-نه..من دنبال #انجام_وظیفه هستم.گرچه دوست دارم #عاقبتم شهادت باشه
ولی هر وقت که #خدا_صلاح_بدونه.الان #جون من مفید تره تا #خون من.
-شما #چرا میخواین با من ازدواج کنین؟😕
_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.👌
-ولی من میخوام الان بدونم.
-پس مختصر میگم.اول از یه #حس شروع شد ولی بعد که #شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی #عاقلانه هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود.
-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟😟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر #توانایی هایی که خدا بهم داده #مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی #شخصیم...میگذرم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه، 😊مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم.😥من خودمو خوب میشناسم.وقتی
به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام
خیلی سخته.
ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.😧☝
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این #امتحان_جدید_وسخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.💖🙏
رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
_امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.🙈
عمه زیبا بغلم کرد و گفت:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و ششم
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار #میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی
با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود
داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان
هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایدهست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه
میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید
بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی
اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.
حالم خیلی بد بود...😣😔
واقعا ناراحت بودم.😞😣دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت:
_اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم.😞
خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم:
_اجازه بدید آقاسید رو صدا کنم.😔
رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت:
_زهرا چی شده؟😨
اشکم ریخت روی صورتم.😢وحید بلند شد.گفتم:
_آقای اعتمادی میخوان برن.😒
-زهرا؟😥
نگاهش کردم.
-مسئولیت خیلی سختیه برام.😣😥
وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_آقای اعتمادی منتظرن،برو.😢
وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت:
_باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ.😞✋
وقتی رفت وحید گفت:
_چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!!😟
-گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده.😒
وحید خیلی تعجب کرد.
-واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!😳
-نه.😞
علیرضا و صبا از هم جدا شدن...
من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم.👌صبا از
جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که
زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی
چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن.
شش ماه بعد وحید گفت:
_دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه #همسرانشون درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن.😊بعد گفت:
_میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم😥این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد.
وحید وقتی حال منو دید گفت:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)