#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و ششم
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار #میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی
با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود
داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان
هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایدهست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه
میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید
بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی
اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.
حالم خیلی بد بود...😣😔
واقعا ناراحت بودم.😞😣دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت:
_اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم.😞
خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم:
_اجازه بدید آقاسید رو صدا کنم.😔
رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت:
_زهرا چی شده؟😨
اشکم ریخت روی صورتم.😢وحید بلند شد.گفتم:
_آقای اعتمادی میخوان برن.😒
-زهرا؟😥
نگاهش کردم.
-مسئولیت خیلی سختیه برام.😣😥
وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_آقای اعتمادی منتظرن،برو.😢
وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت:
_باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ.😞✋
وقتی رفت وحید گفت:
_چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!!😟
-گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده.😒
وحید خیلی تعجب کرد.
-واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!😳
-نه.😞
علیرضا و صبا از هم جدا شدن...
من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم.👌صبا از
جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که
زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی
چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن.
شش ماه بعد وحید گفت:
_دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه #همسرانشون درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن.😊بعد گفت:
_میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم😥این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد.
وحید وقتی حال منو دید گفت:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)