#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و پنجم
دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.😊اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن.
بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی
بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی
هست.️☺همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه
میکردم.
بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا
#دلتنگی بود...
بعضی از درستی کار همسرشون به #ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن.
ولی سه نفر اصلا توان و #ظرفیت_درک و همراهی با همسرانشون رو
نداشتن.
اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن.
از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد...
بعضی ها راهکار میخواستن،️☝منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی
که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن.
بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.👌
ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح
میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر
میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح
بدن، همسرانشون دچار #ابهام و #بدبینی شده بودن.
اما خیلی از وقت و انرژی
من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از
هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.😕توجه شدم اون خانوم اصلا #ظرفیت
همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی.
درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت:
_یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله.
دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.🙁من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.😥
یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت:
_باشه،هماهنگ میکنم.😊
فرداش وحید تماس گرفت و گفت:
_دارم با آقای اعتمادی میام خونه.
از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.😦😅
وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو
گرفت و پذیرایی کرد.
آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور.
وحید گفت:
_من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید.
گفتم:
_آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.😊
وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست..
آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم.
گفتم:
_من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟
آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.😔
-ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و ششم
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار #میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی
با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود
داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان
هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایدهست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه
میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید
بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی
اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.
حالم خیلی بد بود...😣😔
واقعا ناراحت بودم.😞😣دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت:
_اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم.😞
خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم:
_اجازه بدید آقاسید رو صدا کنم.😔
رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت:
_زهرا چی شده؟😨
اشکم ریخت روی صورتم.😢وحید بلند شد.گفتم:
_آقای اعتمادی میخوان برن.😒
-زهرا؟😥
نگاهش کردم.
-مسئولیت خیلی سختیه برام.😣😥
وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_آقای اعتمادی منتظرن،برو.😢
وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت:
_باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ.😞✋
وقتی رفت وحید گفت:
_چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!!😟
-گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده.😒
وحید خیلی تعجب کرد.
-واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!😳
-نه.😞
علیرضا و صبا از هم جدا شدن...
من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم.👌صبا از
جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که
زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی
چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن.
شش ماه بعد وحید گفت:
_دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه #همسرانشون درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن.😊بعد گفت:
_میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم😥این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد.
وحید وقتی حال منو دید گفت:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)