eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
عاشقے |♥️ ﮼ᛝ رسمِ قشنگِ صُبح اسٺ ، ﮼ᛝ ڪہ سر صبح برایٺ ﮼ᛝ چا؎ و لبخند و سلام آوردم ؛ ﮼ᛝ من ... ﮼ᛝ سرِ ذوقِ همین عـشق، ﮼ᛝ چنین بیدارم!˘˘⛅️🌿⦊ ⇐صبح‌بخــیرقلبم
ܩࡅ݅ߺܠܙ ܥ݆ܢܚ݅ܩߊ‌ܩܢ ܩࡍ߭ ܢ̣ܫܥ‌‌ ܩܝ‌ߊ‌ܧܢ̣ࡅ߳ܩܢ ،ܥܼߊ‌ࡅ߭ߊ🤍›
‹ تو دقیقا همون قسمت قشنگ زندگیِ منی که همیشه به وجودش میبالم ؛ تو همون یه نفری هستی که دلم میخواد پا به پاش پیر بشم ، تو همون یاری هستی ک شهریار میگه بدون وجودش شهر ارزش دیدن نداره! تو آغاز و انتهایِ منی ، یه جوری که بند بندِ وجودم دیوونه‌وار دوستت داره! آرومِ جونِ من ؛ تو خوش قلب ترین آدمِ دنیایی و قطعا خدا خیلی منو دوست داشته که تورو بهم داده🫀 ›
𝐇𝐀𝐏𝐏𝐘₂₅₀₀|♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 سینه‌اش ، با یک نفس بلند تکان خورد . عطر مردانه‌اش را نمی‌شناختم ولی داشتم به استشمام عطرش عادت می‌کردم . مرا از خودش جدا کرد و با نگاهش به چشمان من ، پرسید: _واسه چی حالا اشک می‌ریزی ؟ لبخندی زدم : _دست خودم نیست ... یه لحظه فکر کردم می‌خوای منو بزنی . خندید ... نه به آن خنده و نه آن فریاد قبل ! سرش را خم کرد جلوی صورتم و آهسته گفت : _چرا باید عروسکمو کتک بزنم ؟ تو یه تخته و نصفیت کمه . فاصله‌ای تا رسیدن به لبانم نداشت که آنهم صفر شد و رسید . بوسه‌ای زد و سر را فقط به اندازه‌ی گفتن چند کلمه عقب کشید : _داره صبرم تموم می‌شه‌ها ... شاید بداخلاقی‌هام هم واسه همینه ... نذار بیشتر از این بداخلاق بشم .. .باشه ؟ نگاهم را با شرم از چشمانش گرفتم و سمت لبانش پایین کشیدم و با ضربان بالای قلبی که در حد انفجار می‌زد ، ریز گفتم : _نیکان .. یه مهلت بهم بده ... الان ... نمی‌شه . کلافه از من فاصله گرفت ... اینبار به قدر کافی . _تا کی آخه ...ازدواج کردیم ... بابا تو زن منی ...دوستت دارم . آن جمله‌ی دوستت دارم خودش باز دردسر ساز شد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _دوستم داری ؟! توی این یکی شک دارم ... تو درست ، قبل از خواستگاری من ، قرار خواستگاری با دختر همکار پدرت رو گذاشته بودی . کف یک دستش را روی میز آشپزخانه گذاشت و وزن شانه‌هایش را به آن تکیه داد. _خب که چی .. .حالا چون نرفتم خواستگاری اون تو ناراحتی ؟! میخوای حالا برم ؟ با حرص نگاهش کردم و او از رو نرفت . _نه تعارف نکن خب ... اگر می‌خوای برم اونم عقد کنم .. خاطرخواه که زیاده ... ولی من فقط تورو خواستم اما اگه تو واسه‌ی من ، فرد دیگه‌ای رو هم می‌خوای ، من حاضرم عقدش کنم . تکیه زدم به کابینت و دلخور نگاهش کردم که مجبور به تغییر موضع داد: _خب می‌گی چکار کنم الان که راضی بشی ؟ _حقیقتشو به من بگو ... من باورم نمی‌شه که تو عاشقم شدی و هستی. نگاه قهوه‌ای چشمانش را به من دوخت . _بودم و هستم ... ولی ماهان جلوتر از من دست به کار شد... ناامید شدم مخصوصا وقتی فهمیدم جواب تو به ماهان مثبته ... اما ... همین که متوجه‌ی مخالفت خانواده‌ات شدم ، دلم قرص شد ... خواستم شانسم رو امتحان کنم یا ردم می‌کردید یا قبول ... پا پیش گذاشتم ... و شد ... شانسم زد و همه چیز همونی شد که می‌خواستم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨ برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و
       روزهای عادی
🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
اگہ چشم‌ها؎ یارٺ مشڪیِ ؛ اینجور ازش ٺعریف ڪن :↡ ‹عاشق ڪشی،دیوانہ ڪردن ، مردم آزار؎!!! يك جفٺ چشم مشڪے و انقدر ڪارایی‌!🙈☘› 😄
قلب، قلبِ خودمـہ امّاضَربانش ٺویۍ!🫀›
𝐇𝐀𝐏𝐏𝐘₂₆₀₀|♥️🦋
+ یه نفر تو زندگی همه هست که بودن و داشتنش، به همه سختیا می‌ارزه. امید و روشنایی و نوره توی تاریکیا. از همونا که وقتی توی مشکلات غرقی بهش فکر می‌کنی و لبخند می‌زنی. مثل اونجایی که عباس معروفی می‌گه :
 تو انتخابم نبودی، سرنوشتم بودی.
تنها انگیزه ام برای ماندن در این زندگی بی اعتبار.
می‌خواستم بدونی تو همون یه نفر منی. :))🫶🏼
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
﮼𖤓صبح یعنی ؛ ﮼𖤓ٺو بخندے و دلم باز شود! ﮼𖤓پلڪ بگشایی و از نو غزل آغاز شود! ﮼𖤓صبح یعنی ؛ ﮼𖤓ڪہ دلم گرم نگاهٺ باشد، ﮼𖤓آسمان،عشق ،زمین با ٺو هم آواز شود! ⇐صبحٺ‌بخیرعشقم♥️⇒
ࡅ߳ࡐ‌ ࡅ߭ࡐ‌ࡅ߳ࡅ࡙ܦ̇ࡅ࡙ܭࡅ࡙ܢܚ݅ࡍ߭ ܩࡐ‌ܝ‌ܥ‌‌ ࡃܠߊ‌ܧܩܨ!🎼🥰﹞
حقیقتا اگر نبودی، حالا دیگرما نه میدانستیم ونه میشناختیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین و مؤثرترین مبارزه با اجنبی ، مجهز شدن به سلاح علم و دین و دنیاست و خالی‌کردن این سنگر و دعوت به خلع این سلاح خیانت به اسلام و مملکت اسلامی است - -
هرکس ایران و منافع ملی را دوست دارد : باید برای ترویج ایمان و امید تلاش کند . این وظیفه است ، - حضرت آقا -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 خیره درجاذبه‌ی چشمانش پرسیدم : _دلیل مخالفت مادر و پدرت چی بود؟ اینبار ژستش را عوض کرد... دست به سینه شد و پرسید : _چی بود به نظرت ؟ وقتی قرار یه خواستگاری رو گذاشتند و من زدم زیر همه چیز و آبروشون رو یه شبه بردم ، به نظرت خوشحال می‌شند ؟! نفسم را همراه سری که از نگاه او ، میچرخید و دور میشد ، از سینه بیرون دادم . _باور نمی‌کنم . صدایش حاکی از بازگشت عصبانیتش داشت . _باور نکن به جهنم ... ولی حواست باشه تو باور کنی یا نه من دیگه صبر نمی‌کنم تا تو باورت بشه . و از آشپزخانه بیرون رفت . ضربان قلبم و نگرانی بی دلیلی که در وجودم موج گرفته بود ، هر دو باهم آرام شد. نفسم را راحت از سینه بیرون دادم و برای فرار از ذهن آشوب شده و افکار مزاحم شده و نگرانی ایجاد شده ، برای شام غذا درست کردم . انتخاب غذا خودش سخت ترین کار بود. مخصوصا که نمی‌دانستم نیکان چه غذایی را بیشتر دوست دارد. گر چه اهمیتی هم نداشت ... اما همین ندانستن‌ها نشان می‌داد که ما چقدر از هم دوریم . •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 کاش لااقل مدت بیشتری عقد می‌ماندیم. پیتزا درست کردم با یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده و قارچ سوخاری شده . میز شام را چیدم ... سس قرمز را روی میز گذاشتم و بلند صدا زدم : _شام حاضره . و نشستم پشت میز ...صدایی از نیکان نیامد... با خودم فکر کردم که حتما قهر کرده و قصد خوردن شام نداره که اشتباه فکر کردم ... آمد. روبه رویم پشت میز نشست و یک برش مثلثی پیتزا را با دو گاز خورد... و من با دهانی باز از تعجب نگاهش کردم ! برش دیگری برداشت و با اخمی که توی صورتش بود گفت : _اون طوری نگام نکن ... من باید شش وعده غذا بخورم اونوقت امروز فقط سه وعده خوردم ، خیلی خودمو نگه داشتم تا الان . _یا خدا...شش وعده ! به خدا من یکی نمی‌تونم شش وعده واست غذا درست کنم . نگاهش تا چشمانم بالا آمد: _نترس تو همون سه وعده غذا رو درست کن، ولی نه واسه دو نفر ،واسه چهار نفر . •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡