هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
◗مَثَلاً اَوَلِ صُبح اینوبَراٺ بِخونہ:⤹
↞ألآ یا أیهـــا السّاقے ...
↞ لَبَٺ قَنــد و لُپَٺ چایی!☕️🥰🌿◖
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپنجاهوشش📜
نیکان
باشگاه بودم که مارال زنگ زد .صدایش از ته چاه می آمد.
آنقدر هق هق کرد که ترسیدم .
پاهایم را باز کردم و دوطرف لبه ی تردمیل ایستادم و نفس زنان پرسیدم :
_چی شده ؟
-توروخدا بیا خونه .
هرفکری به سرم زد .از آمدن دزد تا ترسش از تنهایی .
اما باز با شنیدن گریه های ممتدش ، همه ی این فکرها خط خورد.
اما همان موقع نکته ای یادم آمد .
جمله ی پگاه در آخرین تماسش :
"می خوام یه سوپرایز واسه مارال ببرم "
فوری دکمه ی استپ تردمیل را زدم و موبایلم را از جای مخصوصش برداشتم و به شماره اش زنگ زدم . زیاد زنگ نخورد .
-الو ...
-کجایی تو ؟
خندید :
_وا چه سئوالیه این وقت شب !
صدایم جدی تر شد :
_بهت می گم کجایی ؟
-تو خیابون ...
-تو پیش مارال بودی ؟
-جن زده شدی ! از کجا خبر داری ؟
مارال بهت گفته ؟ از بس خره ...
دیوونه است ...
هنوز نمی دونه اینجور خبرا را رو باید از شوهرش پنهان کنه ؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپنجاهوهفت📜
صدایم عصبی بلند شد :
-کار خودتو کردی پس ؟!
کارت عروسی رو واسش بردی ؟!
-آره خب ...دعوته ، دوستمه .
با پشت دست عرق روی پیشانی ام را پس زدم وگفتم :
-ببین یه بار دیگه طرف مارال بیای .....
نگفته تهدیدم را خواند .خندید :
-بیام چی می شه ؟ ...
بهش می گی من بهت گفتم با مارال ازدواج کنی ؟ ...
بهش می گی من بهت پول دادم تا سهام ماهان رو بخری ...
بگو بهش چی میگی ؟
کلافه نفسم را فوت کردم و گفتم :
-به تو ربطی نداره چی می گم ، الان مارال زنمه ...
قبلا هم بهت گفتم من دوستش دارم ...
صدای سرفه ی ریزی آمد که جای سئوال شد .
-با کی هستی ؟ با ماهانی ؟
-خیلی پررویی پسر ...
به تو چه که من با کی هستم .
-به اون ماهانم بگو ، دور و بر مارال پیداتون نشه ...فهمیدید یا نه ؟
-خیلی خب بابا ...زن ندیده !
و گوشی را قطع کرد. انگار کسی سیم شارژم را از پریز کشید .
خسته شدم .
نه از دویدن روی تردمیل ، از افکاری که در عرض چند دقیقه همه باهم ، به سرم هجوم آورد.
با آنکه آمده بودم تا چند ساعتی در باشگاه بمانم ولی بخاطر مارال به خانه برگشتم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
دوستان یک مریض داریم که خیلی عزیزه خیلی..
ایست قلبی کردن متاسفانه💔
الان بیهوشن و درصد هوشیاریشون هم پایینه😭
از همه شما دوستان خواستار دعا برای شفای ایشون رو دارم🙏
لطفا هرکسی پنج بار «ذکر امن یجیب ...» رو قرائت کنه🙏
ممنون میشم از همه تون✨🖤
دوستان لطفاً لطفاً
اگه میتونید خواهش میکنم دریغ نکنید🙏
هرچند تا که میتونید بخونید💔😭
بغیر از دعا کاری نمیتونیم کنیم
لطفاً دریغ نکنید 💔
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
◗مَثَلاً اَوَلِ صُبح اینوبَراٺ بِخونہ:⤹
↞ألآ یا أیهـــا السّاقے ...
↞ لَبَٺ قَنــد و لُپَٺ چایی!☕️🥰🌿◖
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپنجاهوهشت📜
کلید را که درقفل در چرخاندم و در باز شد ،
انبوهی از سکوت ، دلشوره ای برایم خلق کرد که حد نداشت .
-مارال...
جوابی نیامد .
در را پشت سرم بستم و ساک ورزشی ام را همان جلوی در رها کردم و واردخانه شدم .
مارال را ندیدم .
اتاق ها را گشتم .
سالن را گشتم و کلافه وسط سالن ایستادم :
-مارال !
صدای ریزی از آشپزخانه آمد .
قدم هایم آهسته تر از همه ی ثانیه های قبل که در کل خانه چرخیده بود ،
به سمت آشپزخانه حرکت کرد و نگاهم روی صورت مارال یخ زد .
کنج آشپزخانه بین دوکابینت نشسته بود و آهسته می گریست .
عصبی صدایم بلند شد :
-نمی شنوی صدات می کنم ؟
جوابم را نداد. حالش خیلی بدتر از آنی بود که تصور می کردم .
روی پنجه های پا نشستم و از نزدیک به صورت خیس از اشکش و با آن چشمان درشت و قرمز شده و مژه هایی که بخاطر رطوبت اشک ،
تاب خورده بود ، خیره شدم .
نگاهم جلب توجه کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپنجاهونه📜
سرش سمتم چرخید و آهسته زمزمه کرد:
-تا حالا رکب خوردی ؟...
اونم از بهترین دوستت ...
من با پگاه درد دل می کردم نیکان ...
تمام ریز و بم احساس و خاطراتم رو می دونست ....
حالا چطور باور کنم همه چی اتفاقی بوده ؟!...
اتفاقی بوده واقعا ؟!
هنوز انگار ، چیزی از من و رابطه ام با پگاه نمی دانست .
نفس بلندی کشیدم و دستانم را باز کردم تا سرش را در آغوش بگیرم که خودش را بی وقفه ، وقف سینه ام کرد.
سرش را به سینه ام چسباند و من قبل از اینکه ، او به زبان بیاورد ، گفتم :
-مارال به من نچسب ... بوی عرق میدم .
اما او تمام حواسش پی تفکرات خودش بود .
پی همان صغرا و کبرایی که چیده بود و نتیجه اش داشت ، حالا دیوانه اش می کرد.
-نیکان من حقم نبود اینجوری از بهترین دوستم رکب بخورم ...
مگه من چند تا دوست دارم ...
به خدا فقط با پگاه دوست بودم ، اونم اینجوری شد ...
هنوز باورم نمی شه .
کف دستم را پشت سرش گذاشتم و آرام موهایش را نوازش کردم .
-آروم باش مارال جان ...
به قول خودت حالا فهمیدی ...
تازه ما ازدواج کردیم ...
غیر از اینه که تو دیگه به ماهان فکر نمی کنی ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨
برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🎶
روزی دو پارت
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی 🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و روزهای عادی🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
៹بَنـد بَنـدِ وُجُـودَم . .
៹بآ وُجُـودِت∞ جـون گرفـت🫀🤵🏻♂🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
◗مَثَلاً اَوَلِ صُبح اینوبَراٺ بِخونہ:⤹
↞ألآ یا أیهـــا السّاقے ...
↞ لَبَٺ قَنــد و لُپَٺ چایی!☕️🥰🌿◖
⬳ دلبرهمیشڪًیم!
⌯ ִֶָ
دوسٺداشٺنِٺــودلیلنمیخواهد، ⌯ ִֶָ دوسٺداشٺنِٺــوجانمیخـواهد، ⌯ ִֶָ
جانبـہجانمڪنند؛ ⌯ ִֶָ ◗دوسٺٺدارم◖♥️✨⟿