♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوهفت
حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت و تنها چنگی به موهایش زد و چرخید تا شانهاش تنها زاویه دیدم باشد .
_ انگار یکی نمیخواد ما این بازی رو تمومش کنیم .
و بعد همراه نفس پری ادامه داد :
_و اون یکی ، نه من هستم و نه تو ...
شاید مارال باشه .
از شنیدن این حرفش تنم لرزید.
مارال!
نیکان تنهایم گذاشت تا چند دقیقه آن همه بغض تلمبار شده را بشکنم .
اول صدایم آرام بود و هق هق هایم کوتاه و خفه .
اما وقتی اشکانم جاری شد و افکارم پروبال گرفت ، صدایم فریاد شد .
تا آن روز به یاد نداشتم که آنقدر تحقیر شده باشم .
صدای فریادم ، باران را بیدار کرد و نیکان را دوباره به اتاق کشاند .
نیم نگاهی به من که سرم را از او برگردانده بودم انداخت و رفت سمت باران .
باران را در آغوش کشید و بی معطلی با لحنی جدی گفت :
_باران رو حاضر کن میریم بیرون .
بی توجه به حرفش ، بینی ام را بالا کشیدم که صدایش بلندتر شد:
_ با توام ...
_من نمیام ... حوصله ندارم .
ناگهان فریاد کشید :
_مگه من حوصله دارم با دیدن اون سر و صورت تو و شنیدن حرف های دانیال و مادرت ...
دارم دیوونه میشم ... میگم بلند شو .
حالا انگار صاحب اختیارم نیکان بود .
به اجبار او برخاستم و باران را از آغوشش کشیدم که یک لحظه بازویم را با پنجه های قوی و مردانه اش اسیر کرد :
_ببخشید ...
من نباید صبح اون حرفا رو بهت می زدم ...
باور کن که ...
نگذاشتم ادامه دهد:
_ اشکالی نداره .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوهشت
و خودم را عقب کشیدم و جمله اش را ناتمام رها کردم .
باران را حاضر کردم و فقط از سر اجبار همراه نیکان شدم .
خدا را بابت دودی بودن شیشه های ماشین نیکان شکر کردم وگرنه حتی سوار ماشین هم نمی شدم .
باران را روی پایم گذاشته بودم و در حالی که در بین سکوت من و نیکان تنها صدای اثبات باران شنیده می شد ، صدای اصوات نامفهوم باران بود ، به فکر فرو رفتم که یک لحظه نیکان سر چرخاند سمت من و فوری پرسید:
_ شنیدی ؟!
سرم سمتش چرخید:
_ چی رو ؟
_ شنیدی باران چی گفت ؟!
اخمی از تعجب کردم :
_ نه نشنیدم چی گفت .
نیکان با ذوق راهنما زد و کنار خیابان توقف کرد و در حالی که باران را سمت خودش می چرخاند گفت:
_ بگو بابا ...
باران در حالی که با آن عروسک کوچک پلاستیکی میان دستانش بازی میکرد با مکث گفت:
_ با .... با
بی اختیار پوزخند زدم که اخم نیکان را به دنبال داشت :
_صبر کن الان میگه ... بگو با با .
نیکان چنان با مکث ، با با را ادا میکرد که نتیجهاش چیزی جز همان تکرار با از طرف باران نبود .
این بار خنده ام گرفت که سرم را از نگاه نیکان چرخاندم سمت پنجره تا با اخم روی صورتش توبیخ نشوم و زیر لب زمزمه کردم :
_دو تا با ، با مکث که نمیشه بابا !
نیکان بازدمش را محکم فوت کرد و گفت:
_اصلا بگو مینو ... می نو .
این بار سرم چرخید سمت باران و گوشهایم تیز شد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
mohammad-Rasoul-allah-band-asmaee-hosna1.mp3
7.04M
الهم رب شهر رمضان🌾
طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱
•
•
#اسمایالهی🕊
#افطارنامه
هفدهـمیـن افطار
قسمت هفدهم: همه باید حساب پس بدهند
وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ
و برای خالص شدن
باید در کورهی امتحانات الهی بسوزی و آبدیده شوی
حتی اگر پیامبر خدا هم باشی
گاهی طعنهها و تهمتها و بلایا تو را به ستوه میآورد
و تمامی انبیا و اولیا زجر کشیدند
تا برسیم به امروز
به امروزی که هر چه سر پناه است در عالم در آستانهی ویرانی است
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ
و همه چیز و همه کس
در غربال آخر الزمان شکننده و سست است
حتی قویترین ایمانها
و خالص،ترین ارادتها هم حتی در کورهی امتحان غیبت ذوب میشوند
مولای من
چند نفسی مانده به شب قدر
و این منم که نه قدر انسانیت خودم را دانستهام
و نه حرمت مولایی چون را حفظ کردهام
و حالا فانی شدهام در تباهی
و جز تو برایم راه نجاتی نیست
ای حقیقت شب قدر من
ای صاحب الزمانم
💠برداشتی آزاد از
سوره بقره آیه ۱۲۴
سوره الرحمن آیه ۲۶
#سحرنامه
هجدهـمیـن سـحـر
أَرْجُو الزُّلْفَةَ لَدَيْكَ
فَلاَ تُوحِشْ اسْتِينَاسَ إِيمَانِي
وَ لاَ تَجْعَلْ ثَوَابِي ثَوَابَ مَنْ عَبَدَ سِوَاكَ
ونزدتوتقربمىجويم
پستولطفےكنوانسمرابهواسطهايمانمبهتو
بدلبهوحشتمگردان
وپاداشمراپاداشآنكهغيرتوراپرستيدهقرارمده
و جهان به تحولش نزدیک میشود
تمام کتابهای تقدیرات و خاطرات گذشته در مخزن سر الهی بایگانی میشوند
و کتابـــ📜ـت تقدیر سال جدید به جریان افتاده
و همهی عالم
به نقطه صفر خویش نزدیک میشود
و این صدای تپشهای قلــ❤️ـب هستی است که هیجانش به اوج رسیده
از شوق میهمان شدن به ضیافت #قدر
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ
و چه بسیار شب قدرهایی که
گذشت و من جز لغلغهی زبان و بیخوابی ثمری برای خود جمع نکردم
و تو چه بسیار عطا کردی به من و من چه بسیار اسـ🍂ـــراف کردم
و قدر خود ندانستم که از حقیقت قدر غافل شدم
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
و در سحر هجدهم
در یک قدمی شب قدر عاشقی
توسل کردهام به ریشههای چادر مادر هجده سالهای که
حقیقت وجودش همان حقیقت قدر است
مادرجانم
مردم زمانهات تو را نفهمیدند و در حقت ظلم کردند
اما من هر چند گناهنکار
تمام سرمایهام محبت شما و اولاد شماست
به حق محبـــ💔ـتت
و به حق رنجهایی که برای هدایت امت پدرت کشیدی
رزق قدر امسال ما خودت دو چندان تقبل کن
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
سوره قدر
صلوات خاصه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
#حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها)
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهونه
جدی جدی کنار خیابان ، منتظر باز شدن زبان شیرین و کودکانه باران بودیم ؟!
که بگوید بابا یا مینو ؟!
داشت از تکرار اسمم از زبان نیکان ، با مکث خنده دار ، دوباره خنده ام می گرفت که باران با همان لحن کودکانه و شیرین گفت :
_نی نو ...
و به جای من که هنوز در شوک بودم ، نیکان بلند و با شوقِ گفت :
_دیدی ... بگو مینو ... نی نو .
و باز باران تکرار کرد:
_ نی نو ...
و این بار یادم رفت .
فراموشی گرفتم انگار ، همه خاطرات تلخ آن روزم پاک شد از سرم .
با شوق فریاد زدم و باران را محکم به سینه ام فشردم و بی دلیل شاید میگریستم و زیر لب زمزمه :
_ فدات بشم که اسم منو اونقدر شیرین به زبون میاری.
و نیکان که انگار دیگر دنبال آموزش نامش به باران نبود ، بلند و پر انرژی گفت :
_شام مهمون منی ...
دخترم امروز زبون باز کرده !
_ با این قیافه ، شام کجا بریم ؟!
چشمکی زد :
_ اون با من .
نیکان کلی غذا سفارش داد و بعد همراه هم به خانه برگشتیم .
شیرین زبانی باران ، تمام مدت سر هر دوی ما را به خودش گرم کرد و غم هایم را برای لحظاتی از جان و تنم ربود .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصت
به خانه که رسیدیم ،غذا گرفته بودیم و دست پر به خانه آمدیم اما ، برخلاف همیشه نیکان گفت:
_ پشت میز غذا نخوریم ... سفره بنداز .
این تغییر عادت ناگهانی ، کمی غافلگیرم کرد .
ولی برای باران بهتر بود .
سفره کوچکی پهن کردم و پارچه مخصوص کودک را کنار سفره روی زمین برای باران .
هر سه کنار سفره نشستیم و پیشبند باران را که بستم ، ظرف غذایش را که سوپ سادهای بود ، جلوی دستش گذاشتم ، تا بازی بازی با انگشتان دست خودش ، غذا بخورد .
با آنکه نیکان حرفی نزده بود و باران با شیرین زبانی اش مرا آرام کرده بود ، اما پای سفره که نشستم ، بغضم گرفت :
_ممنون نیکان.
سرش بالا آمد سمت من و نگاهش را از غذا گرفت و به من دوخت :
_بابت؟!
مانده بودم بین کلماتی که هیچ کدام حس غریب درونم را تفسیر نمیکرد.
میگفتم بابت اینکه مرا به خانهات راه دادی ؟ یا اینکه در مقابل مادرم و دانیال از من حمایت کردی ؟
یا شرط و شروط دانیال را پذیرفتی ؟.
سکوتم طولانی شده بود و نگاه نیکان همچنان منتظر جواب .
دست آخر وقتی جوابی نگرفت ، خودش کلامم را تفسیر کرد .
_ برات سخته که بخوای کنار من بمونی؟!
_نه ولش کن ...
بحث در موردش بیفایده است ...
غذاتو بخور.
دوباره با قاشق و چنگال تکه ای از کبابم را با برنج همراه کردم و به دهان گذاشتم.
طعم خوبی داشت و با دورچین پک غذا و آن کلم بنفش های خرد شده ، طعم بهتری هم پیدا میکرد .
نگاهم یک لحظه سمت باران رفت .
چقدر با مزه غذا میخورد !
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
mohammad-Rasoul-allah-band-asmaee-hosna1.mp3
7.04M
الهم رب شهر رمضان🌾
طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱
•
•
#اسمایالهی🕊
الا يا اهل العالم مشکی به تن کنید ، یتیمی نزدیک است...
ای اهل حرم سیر ببینید پدر را...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق علی را چشم ظاهربین مردم شکافت نه شمشیر ابن ملجم مرادی..!!
دست بردار قطام.
این شرطها چیست دخترک عفریته؟
اصلا عطای این عشق و هوس را به لقایش بخشیدم.
دندان طمع را میکنم و دور میاندازم.
من و ریختن خون علی؟
چرا انتقام خون کس و کار و قبیلهات را من باید از علی بگیرم؟
انگار عشق و عاشقی به من نیامده.
من برای سجاده و محراب خلق شدهام.
دیگر اسمم را هم به زبان نیاور.
عبدالرحمن بی عبدالرحمن!
عبا بر دوش انداخت و با عجله و غضب، شال به کمر بست و در را محکم کوبید و رفت. قطام بند گیسهای بافتهاش را باز کرد. دکمههای یقهاش را بست. و پیروزمندانه، انگار که مطمئن باشد کار خودش را کرده، از پنجره چشم دوخت به قدمهای مردد و خشمگین عبدالرحمن.
مرد دمدمیمزاج، فردا دم اذان برگشت.
سرخ شده؛ مضطرب؛ با چشمانی تا صبح نخفته.
_عفوا عروسک کوفی سیمینبر من. دیروز از جای دیگری عصبی بودم. برافروختگیام قسمت تو شد. حالا قهر نکن که تیغ ابروان درهمکشیدهات، از شمشیر عبدالرحمن برّندهتر است. راستی گفتی سم را از چهکسی باید تحویل بگیرم؟
_مهدیمولایی
السلامعلیڪیاامیرالمومنینعلۍبنابۍطالب؏
سلام دوستان طاعات و عباداتتون قبول حق باشه انشاءالله 🖤
به مناسبت شهادت حضرت امیرالمومنین علیبنابیطالب علیه السلام و شبهای قدر
ختم "۱۴۰۰۰" صلوات برنامه ریزی کردیم.
هرکسی هر تعدادی که دوس داره میتونه برداره و تاآخرین شب قدر ( یعنی شب بیست و سوم) هم فرصت داره که بفرسته.
تعداد صلوات های مورد نظر خودتون رو لطفا تو پیویم اعلام کنید👇
@fh1082
تو این شبهای عزیز ما رو هم فراموش نکنید.
التماس دعا 🖤
دوستان واقعا ممنونم از این مشارکت شما 🥺
اجرتون با امیر المومنین علیه السلام
حاجت روا باشید انشاءالله 🖤
°😔🖤
مرو از خانه، به فریادِ جهان گوش مکن
فقط امشب، فقط امشب به اذان گوش مکن...
#شب_قدر✨
#ماه_رمضان🌙
#چنددقیقهروضه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی امیرالمومنین ضربت خورد
ناله و فریاد نزد...
#شهادتامامعلۍ🥀
#یڪدقـیقہروضـہ🖤