eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ در باز شد و من که انتظار داشتم اقدس خانم باشد و بخواهد کاسه ی آش را از من بگیرد، سینی آش را دراز کردم سمت در که.... در ناگهان و با شدت باز شد و کسی محکم به سینی آشی خورد که سمت فرد ناشناس گرفته بودم. شدت برخورد در حدی بود که سيني از دستم رها شد و زمین افتاد. کاسه ی ملامین آش سرنگون شد و کمی از آش روی چادرم پاشید. و من با انکه میتوانستم این اتفاق را تنها یک سهل انگاری تصور کنم اما از شدت عصبانیت، سر بلند کردم و با آن شخص ناشناس برخورد. _چه خبره! و نگاهم روی صورت مرد جوانی افتاد که از شدت شرمندگی بابت این اتفاق سرخ شده بود. اما من حتی به شرم و خجالت ظاهر شده در چهره اش رحم نکردم و با عصبانیت گفتم: _ببینید چکار کردید؟! _ببخشید... عجله داشتم.... با آنکه معذرت خواهی کرد اما من عقده ی دل پُرم را، که ناشی از دلتنگی برای مادر بود، سرش خالی کردم و گفتم : _ الان با این معذرت‌خواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟ کمی نگاهم کرد و فوری خم شد. کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت. _حق باشماست.... بازم عذر میخوام.... الان کاسه رو میشورم و میارم. او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد. نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت. کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود. تازه آن وقت بود که شرمنده شدم. رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم. _بفرمایید.... _چرا.... چرا نبات؟!.... کاسه ی آش که خالی بود؟! لبخندی زد و با شرمندگی گفت : _اون بابت اشتباه منه.... پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد.... ببخشید. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد. _شما مستاجر طیبه خانم هستید؟ نگاهم روی او دقیق شد. آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش، حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود! _خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند.... گفتم و وارد حیاط شدم. هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد : _کجا رفتی دو ساعته؟!.... حالا خوبه یه کاسه آش بردی!... اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه. بی توجه به حرفش تنها گفتم : _یه کاسه آش دیگه بدید.... این جلوی در ریخت. فهیمه با تعجب نگاهم کرد. _چی؟!.... ریختی؟!.... تو دست و پا چلفتی نبودی! خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت : _اگه این یکی رو نمیریزی.... ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه. کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم. لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
. خب دوستان اینم از رمان جدیدمون 🥺♥️ . رمان فریب هم امشب پارت های آخرش رو میزارم ✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ و برق اتاق را خاموش کردم و از اتاقش بیرون آمدم . تا در اتاقمان را باز کردم ، نفهمیدم چطور شد که روی شانه‌های نیکان افتادم و از ترس ، جیغ بلندی کشیدم و نیکان درحالیکه مرا سر و ته روی شانه اش انداخته بود که گفت : _یادته گفتم تلافی می‌کنم ... حالا خودت بگو ، با تو دمبل بزنم یا بچرخم ؟ -هیچ کدوم ... من می‌شینم روی کمرت ، اگه راست می‌گی شنا برو ... بازوهاتم تقویت می‌شه . -خیلی پرروئی واقعا ! -به خدا اگه منو زمین نزاری الان همه‌ی شام و کیک رو بالا می‌آرم . فوری مرا زمین گذاشت و با آن نیم تنه‌ی برهنه‌اش مقابلم دست به کمر ایستاد : -حالا راستشو بگو ... چی داشتی به باران می‌گفتی در مورد من ! -گوش واستادی . -نه ... -چرا گوش واستادی ؟ ... _گوش وانستادم. _پس از کجا می‌دونی ؟ چشمایم را برایش ریز کرده بودم که با خنده گفت : -بی اختیار شنیدم ... -بی اختیار! خندید : -مینو باز می‌ندازمت روی شونه ام ها... می گم چی می گفتی ؟ -هیچی باران دلش می خواد موهایش رو بلند کنه تا من براش ببافم ولی باباش می‌خواد دخترش رو مثل یه پسر بزرگ کنه تا بتونه بهش تمرین بده . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ لبخند از روی لبانش رخت بست اما نگاهش در چشمانم ثابت ماند . انگار عکس العملی غیر از این نداشت ! بی توجه به او که همچنان خشکش زده بود روی تخت دراز کشیدم و گفتم : -نمی‌خوای بخوابی ؟ نفس پری‌ کشید و سمت تخت آمد : -آره ... دلم می‌خواست یه پسر داشتم تا بهش تمرین بدم . -باران پسر نیست نیکان ، بهش سخت نگیر ... بذار خودش تمرین و باشگاه رو انتخاب کنه ... نذار بزرگتر که شد بهت بگه تو همه چی رو بهش تحمیل کردی . همانطور که سمت تخت می‌آمد : _آره ...باشه ... اما من هنوزم یه پسر می‌خوام . و چنان خودش را پرت کرد روی تخت که تشک تخت محکم تکان خورد . منظورش واضح بود ، اما برای فرار از فهمیدن منظورش گفتم : -شب بخیر . اما او با خنده ای پرشیطنت کنار گوشم گفت : -شب بخیر نداریم ... اگه می‌خوای دست از سر باران بردارم ، باید رضایت بدی . پشتم را به او کردم : -بیخود ...مگه دست منه ... اومدیم دختر شد بازم ... می‌خوای اونم تمرین بدی ؟! -اصلا هر چی که شد ... من دست از سر تمرین باران برمی‌دارم ... خوبه ؟ خنده ام گرفته بود ، هنوز جوابش را نداده ، بوسه ای روی صورتم زد : -تسلیم شدی . -نه ...نه ... -بیخود نه نیار ...خندیدی . -به یه چیز دیگه خندیدم . -بیخود ...حرف نباشه . و انگار نه انگار که باهم حرف زده بودیم که جز باران فرزند دیگری نداشته باشیم . پایانC᭄‌ ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
بہ هوش بودم از اول ڪہ دل بہ ڪس نسپارم شمایل تو بدیدم نہ صبر ماند و نہ هوشم حڪایتے ز دهانت بہ گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حڪایت است بہ گوشم
بـہ پـايـان آمـد ایـن دفـٺـر حڪایـت ہمـچنانـ بـاقـے‌سـتــ...
ممنون از اینکه این مدت همراه من و فریب بودید😍 امیدوارم که از این رمان لذت کافی رو برده باشید
. رمان چطور بود؟ چه نتیجه‌ای گرفتید؟ دوست دارم نظرتون رو بدونم😊 https://daigo.ir/secret/51970196 . منتظرتونم تو‌کافه مهر https://eitaa.com/joinchat/186974420C962c5a20ae .
. اینڪه من از همه دنیا تنها به داشتن تو راضیم نشان از قناعتم نیست بلڪه نشان از زیاده خواهی منست چرا ڪه تو خود به تنهایی همه دنیایی....!!
. شيء ما يشدني اليك يخبرني أن الجنة هي عينيك... چیزی مرا به سمت تـو جذب میڪندو به من میڪَوید: ڪه بهشت همان چشمان تـوست....!!
. و من در چشم او زیباترین مرد جهان را دیدم و این معجزہ ےِ نڪَاہ او بود، نه زیبایی من ...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ یک قدمی جلو رفتم و ایستادم. _بفرمایید.... سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست. _شرمنده کردید.... _خواهش میکنم. حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم. از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم : _ببخشید.... من.... زود عصبی شدم. لبخند روی لبش پهن شد. با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم.... خنده ام گرفت. _به من میخندید؟ _بله.... _چرا؟! _چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو.... به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت. _اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم! از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت : _حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم. و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم. طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم. _بفرمایید.... _ممنون.... باز شرمنده کردید. _خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام. با خنده ای کنترل شده جواب دادم: _چقدر عذرخواهی میکنید!.... منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم.... ببخشید. لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد. _شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟ _بله.... من خواهر زاده شون هستم. و بی معطلی وارد حیاط شدم. فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت : _به به.... نقل آوردی!.... خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها.... جیره ی یه سال رو در میاره. خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد. _زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد. _الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟ _اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم. _چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم. کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم. و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. اردیبهشت عشقی دارد بہ پراڪندڪَی عطر بهار نارنجِ ڪوچہ‌های بی‌قرار و دستهای دونفره... و آرامشی دارد بہ وسعت یڪ فصل عاشقی ...!!
. دنبال ڪسی باش ڪه دنبال تو باشد اینڪَونه اڪَر نیست به دنبال خودت باش پـرواز قشنڪَ است ولی ؛ بی غم و منّت منّت نڪش از غیـر و پـروبال خودت باش...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ موهایش را آب زده بود و همزمان با خروج من از حیاط خانه ی خاله طیبه، داشت در حیاط خانه شان را می بست. باز یک لحظه چشم تو چشم شدیم. و او با لبخندی محجوب سر به زیر انداخت و گفت : _با اجازتون.... و با گام های بلند رفت و من نمیدانم چرا به تماشایش ایستادم که در حیاط خانه شان باز شد و مرد جوان دیگری با جدیت فریاد زد: _یونس.... نگاهم تا مرد جوان دوم رفت. خیلی جدی به نظر می رسید. اما یونس، همان پسر جوانی که کاسه ی آش اول را با شتابش، به زمین زد، با لبخند سمت مرد جوان برگشت. و همان موقع نگاهش به منی که هنوز جلوی در حیاط خانه ی خاله طیبه خشکم زده بود، افتاد. _برادرم یوسف هستن.... ایشون خواهر زاده ی طیبه خانم هستن. چنان نگاه جدی پسر جوان که حالا اسمش را هم میدانستم، سمتم آمد که لحظه ای ترسیدم. خشک و جدی نگاهم کرد. _سلام... نمیدانم شاید از شدت ترس بود که فوری و دست و پا شکسته گفتم : _سَ.... سلام. و آقا یونس خندید. _این کاسه ی آش هم واسه ی ماست؟ و من آنقدر گیج بودم یا شایدم ترسیده که کاسه ی آش اعظم خانم را هم به آنها تعارف کردم. _بله... بفرمایید.... و یونس رو به برادرش گفت : _بفرما.... یه کاسه ی آش ریختم، دوتا کاسه ی آش تحویل گرفتم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ و من خجالت زده از این حرف و آنهمه گیجی که شاید در همان نگاه ساده ی آن دو به چشم می آمد، برگشتم به حیاط خانه ی خاله طیبه. _بیا... بیا اینم ببر... واسه چی اونجا خشکت زده! و خودم هم نمی‌دانستم چرا. اما از اینکه جلوی همسایه ها مثل آدم های گیج و منگ ظاهر شدم، از خودم بدم آمد. کاسه ی بعدی آش را برنداشته یکی به در حیاط زد. _یا الله.... خاله طیبه اشاره کرد ببینم کیست. و همان آقا یوسف اخمو بود که باز مرا هول کرد. _بفرمایید.... کاسه ی خالی آش را آورده بود. لای در حیاط را باز کردم که کاسه ی خالی آش را دیدم که اینبار با نخود و کشمش پر شده بود. _لازم نبود چیزی تو کاسه بریزید. _اختیار دارید.... سلام به خاله طیبه برسونید. و انگار صدای او را خاله طیبه شنید. _يوسف جان.... تویی؟! ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت. _سلام خاله طیبه.... _سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟ _الهی شکر.... خوبه. _سلام بهش برسون. _چشم حتما.... با اجازتون. _بسلامت پسرم. همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد. _تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم.... _خب... اولی که ریخت.... دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست. صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا