eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
᠀ܟ߭ܠ‌ߊ‌ࡅ࡙ܨܭܘ ࡅ߲ߺߐ‌ࡄ݅ܝܠ‌ࡅߺ߳ࡉࡏߊ‌ܦ߭ࡅ࡙ܚܚࡅߺ߳ࡉ🌱 ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
💚 هر چه در خاطرم آید ؛ طُ از ان خوب‌تری..♡ ➖⃟🕊• 𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒊 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 ; 𝒀𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒕𝒉𝒂𝒕 ♡ـق‌ ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
حرفی داشتید در خدمتم⁦。◕‿◕。⁩ https://harfeto.timefriend.net/16472929642399
تو یه استکانم سرد و گرم کنی تَرَک می‌بینه، دل آدمیزاد که دیگه جای خودش رو داره . . 🧡 (: |🎥سریال‌شهرزاد| ‌
🌈••• وقتی ﺭﺩﭘﺎی ﺧـــــــﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ زندگی پیدا ﻛﺮﺩﻡ، ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ میتوانم ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻤﻢ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ‌ﻫﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ، حتی آرزوهای ﻣﺤﺎﻝ...🤞🏻 ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان وقتی گوشی را روی دستگاه گذاشت، دیگر لبخند به لب نداشت. نبوی با خنده پرسید: این دم آخری هم نذاشت بری تو غار تنهاییت؟! شاهین بیحوصله شده بود. دستی به موهایش کشید و رو به مظفری گفت: باید با من بیای. مظفری هنوز میخندید: اونکه بله، فقط جون من مسلح نیا . نگاهش میان همکارانش چرخید و با خنده طعنه زد: دوماد باشی، بعد یه ساعت قبل از خواستگاری بهت مأموریت بخوره، والا منم بودم عین گنگسترای آمریکایی همه رو به رگبار میبستم. او کلتش را توی غلاف سینه اش جا داد و کاپشنش را برداشت. سرد و کرخت گفت: لغز نخون، بریم زودتر تمومش کنیم. این را گفت و به سوی در رفت. آن را باز کرد و کنارش ایستاد. همکارانش با خنده و شیطنت و طعنه از کنارش گذشتند. او عجله داشت. در اتاقش را قفل کرد و با قدمهایی بلند راهی شد. مدتی بعد با شرح گزارش حراست دانشکدۀ هنر روی صندلی الگانس پلیس نشسته و سرباز راه خروج را در پیش گرفته بود. مأموری دروازه های بلند و قدیمی آگاهی را باز کرد و سرباز آژیر ماشین را روشن کرد. نگاه شاهین از آینه به عقب کشیده شد. مظفری در ماشین دیگری نشسته و همزمان صدای آژیر خیابان وحدت اسلامی را پر کرده بود. شاهین چشم از خیابان گرفت و پروندهای را که هنوز خیلی لاغر بود باز کرد. یک برگ کاغذ میان آن بود که شرح گزارشش خیلی هولکی و با عجله نوشته شده بود. نگاه شاهین از خطوط گذشت و پایین آن نوشته به امضا و اثر انگشت رئیس حراست دوخته شد. ماحصل همۀ آن خطوط سیاه، بازداشت دختری دانشجو بود که با کوله ای سنگین از شیشه حالا در دفتر حراست چشم به راه رسیدن مأموران مبارزه با مواد مخدر بود. پوشه را بست و با کلافگی به ساعتش نگاه کرد. مادرش با فهیمه خانم برای ساعت نه شب قرار گذاشته بود. میتوانست امیدوار باشد که به موقع به منزل میرسد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه ی به سرباز جوان انداخت و آمرانه، اما نه چندان بلند گفت: تندتر برو. او چشمی گفت و کمی جلوتر از چراغ قرمز چهارراه گذشت. موبایلش به صدا درآمده بود. با دیدن اسم شیدا، جواب داد: بله. او سرزنده و شاد گفت: سلام داداش، کجایی ؟ شاهین نیمنگاه ی به سرباز انداخت و با لحنی جدی جواب داد: کاری داری؟ لحن شیدا یکباره پر از نگرانی شد: هنوز راه نیفتادی؟ -نه. کاری پیش اومد. -داداش خیابونا شلوغ بشه، به این زودیا نمیتونی از ترافیک بیرون بیای. -میرسم، نگران نباش. -شاهی ... او نفسی کشید و اینبار با کنجکاو ی توی حرف خواهرش رفت: از همسایه چه خبر؟! سوالش شیدا را به خنده انداخت. با شیطنت پرسید: کسی پیشته؟ -بله. -همسایه هم خوبه. البته بهش زنگ زدم، گوشیش خاموش بود. شاهین با لبخندی گذرا زمزمه کرد: فکر کنم من و همسایه آخرین نفراتی باشیم که به مجلس میرسیم! شیدا دوباره به خنده افتاد و گفت: تو رو خدا دیر نکن، این آقا بهادر همینجوری هم پی بهونه میگرده. -باشه، نگران نباش. -خداحافظ. تماس را قطع کردند و سرباز با چراغ گردانی که بالای ماشین روشن بود، از ورودی دانشگاه داخل شد. حضور آن دو ماشین پلیس در محوطۀ دانشگاه دانشجویان را حیرت زده کرده بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ و اگر روزی كَسى را دوست داشتی، یادت باشد تاریکیِ او را نیز دوست بداری، نه فقط نورِ او را..🌱🔏 ]
«🤍💍» - - نِـیست‌مُمڪِن‌هَـرڪِہ‌مَج‌ـنون‌شُـددِگَـرعآقِـل‌شَـود! - 🤍⃟💍⸾⸾↬ ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
«🤍🐼» - - یـِہ‌افسـٰانِہ‌هـَست‌کِہ‌میگِہ꧇ اگِہ‌کسۍبِہ‌دلـَت‌نـِشست،حتمـاًدربـٰاطنِش‌یِہ‌چیز؎هَست‌ کِہ‌صِدآت‌کردـہ‌یـٰآصِدآش‌کـَرد؎…! اون‌چیـزازجـِنس‌توعـِہ‌ وتوانگارسـٰال‌هآست‌کِہ‌میشنـٰاسیش!😌♥️:) - 🤍⃟🐼⸾⸾↬ ❥⿻@nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
«🤍🌪» - - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مآمٌـنـتَظر‌ِلَـحظہ‌دیـدآر‌بَـهارێم! آرام‌ڪٌنید‌ایـن‌دلِ‌طوفـآنے‌مـارا...! - 🤍⃟🌪⸾⸾↬ ❥⿻@nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
«🤍💍» - - سـَر‌بِہ‌سـَر؛طومـٰارِ‌زلفـَت؛شـَرح‌ِاحـوـالِ‌مـَن‌است مـوبِہ‌مـو؛فـَهمیده‌ام؛این‌مـِصرعِ‌پیچیدـہ‌‌را..! - 🤍⃟💍⸾⸾↬ ❥⿻@nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ آنها با راهنمایی یکی از نگهبانان حراست پیش میرفتند و آن میان شاهین کلافه بود از نگاه خیرۀ دانشجویانی که در حاشیۀ بلوار وسط دانشگاه ایستاده و پچ پچ میکردند. به دانشکده رسیده بودند. سرباز درست مقابل ساختمان توقف کرد و شاهین با پوشه ای که دستش بود، جلوتر از مظفری از ماشین پیاده شد. شلوار راستۀ سیاه به تن داشت با کاپشنی که ستاره های نظامی سرشانه هایش نگاه استاد و دانشجو را به سو ی خود میکشید. مظفری خود را به او رسانید و همپای هم راه افتادند. چند دانشجو با نگاهی خیره برایشان راه باز کردند و شاهین وقتی از بین آنها میگذشت میتوانست پچ پچ و حدس و گمانهایشان را بشنود. مردی با قدمهایی بلند به استقبالشان آمد. میانسال بود، لباس فرم حراست را به تن داشت و بی سیمی دستش بود. با هر دوی آنها دست داد و وقتی آنها را به داخل هدایت میکرد، بدون سوال شروع به توضیح کرد: امروز حوالی ساعت دوی بعدازظهر با گزارش یکی از دانشجوها به حراست دانشکده، یکی از همکاران خانم واحد حراست کیف دانشجویی رو مورد بازرسی قرار دادند و در بررسیهای به عمل اومده متاسفانه بسته های از مادۀ مخدر شیشه کشف و ضبط شد. شاهین وقت راه رفتن در راهروی شلوغ دانشکده لحظه ای نگاهش کرد. دست خودش نبود که آن لحظه چهرۀ تک تک گویندگان خبر از مقابل نگاهش میگذشت. دو دانشجوی دختر با حیرت از مقابل آنها کنار رفتند و شاهین در همانحال پرسید: کی گزارش داد؟ -یکی از دانشجوها. -اسم نداره این دانشجو؟ مرد با تردید جواب داد: اصرار داشت اسمی ازش به میون نیاد. شاهین چانه اش را بالا کشید و وقتی با اشارۀ مرد به سوی راه پله میچرخید، گفت: لازمه به یه سری از سوالات جواب بده. این را گفت و روی پلۀ اول ادامه داد: البته چون اصرار داره گمنام بمونه، تو آگاهی میبینیمش. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ این را گفت و جلوتر از مظفری و رئیس حراست از پله ها بالا رفت. کمی بعد از دانشجویان و پچ پچهایشان تنها سایهای پشت سر به جا مانده بود. حالا هر سه میانۀ راهرویی بودند که مستقیم به دفتر کل حراست دانشکده م یرسید. پرسید: دانشجو دختره؟ -بله. -چرا تو گزارش تون اسمی ازش نیست؟ مرد با من من جواب داد: یکی از همکاران گزارشو نوشت. حتما یادش رفته. -رشتۀ دانشجو چیه؟ -نقاشی میخونه ظاهرا! شاهین با پوزخندی تکرار کرد: ظاهرا! مقابل در اتاقی ایستادند و دو مرد با فروتنی سر تکان دادند. شاهین دوباره پوشه را باز کرد و پرسید: مواد کشفشده الان کجاست؟ مرد به اتاق اشاره کرد و جواب داد: کیف و مواد همه با هم در اتاقه. این را که گفت، با عجله اضافه کرد: البته یکی از همکارای خانوم پیشش مونده که یه و قت خدای نکرده بلایی سرخودش نیاره. شاهین ابرویی بالا انداخت و به در اشاره کرد: بازش کنید. مرد به یکی از همکارانش علامتی داد و او با دسته کلید جلو آمد. کلید را در قفل چرخاند و بعد دستگیره را کشید. در را باز کرد و کنار ایستاد. شاهین با آن چهرۀ جدی و اخم آلودش قدم به اتاق گذاشت و در نگاه اول زنی چادری را دید که با عجله از روی صندلی بلند شد. او بیحالت به سوی دیگر اتاق چرخید و با دیدن دختری که وحشت زده سر پا ایستاده و در خود جمع شده بود، یک آن حس کرد درست ندیده. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏+ براتون از اون عشقا آرزو ميكنم كه‌ بخاطر داشتنش شب دلتون نياد حرفو‌ تموم كنيد و به هم شب بخير بگيد و صبح خوشحال از خواب بيدار بشيد💛 !✨
•| بسم الله نور✨|•
نرم نرمک میرسد اینک بهار🌿🌼🌸
توی وصیت نامه اش برایم نوشته بود: اگر بهشت نصیبم شد، منتظرت میمانم با هم برویم:) {روایتی از همسر} 🌱 ❥⿻@nava_e_eshq⋆࿐ ๋
قشنگترین عکس ها زمانی گرفته میشن که شما حواستون نیست و این عکس و کسی ازتون گرفته که تمام حواسش پیش شما بوده📸✨ ؏‌ـشّْــق‌ ❥⿻@nava_e_eshq⋆࿐ ๋
‌‌یه روز یڪی بهم گفت: برات ڪسی رو ارزو میکنم که اگه دستت رو بریدی اون بیشتر دردش بگیره... همینقدر ساده و همینقدر قشنگ😻👀
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ پلک زد، به این امید که اینبار درست ببیند. اما چیزی که مقابلش در جریان بود، با عقلش جور نمیآمد. اینبار با مکث بیشتری چشم هایش را بست و بعد بدون نگاه به الهام که مقابلش آن سوی میزی ایستاده و نگاهش را با ترس به پارچ و لیوان روی آن دوخته بود، روی پاشنۀ پا به عقب برگشت و با لحنی که بی‌اراده تند شده بود، پرسید: متهم کجاست؟ رئیس حراست با عجله دو قدم جلو آمد و با دست به الهام اشاره کرد. جواب داد: ایشون هستن سرگرد. این را گفت و رو به به همکارش به کاغذی که دست او بود اشاره کرد. مرد جلو آمد و کاغذ را به دست مافوقش داد. رئیس حراست کاغذ را مقابل شاهین گرفت و وقتی نگاه او به کارت دانشجویی ضبط شدۀ الهام بود، به سردی گوینده های خبر ادامه داد: الهام علامیر فرزند امیروالا، دانشجوی نقاشی، ساکن... شاهین میان حرفهای او برگه را از دستش گرفت و مرد یکباره سکوت کرد، اما نگاهش به الهام مثل شکارچی ماهری بود که در دم پلنگ شکار کرده. نگاه شاهین روی تصویر کارت دانشجویی الهام دودو میزد. سرش را بالا گرفت و دوباره به آن چشمهای ترسیده و دستهایی که با وحشت در هم مشت شده بود، نگاه کرد. بعد سیاهی چشمش از او گذشت و روی میز دوخته شد به کوله ای سیاه و کیسه ای که از هم ین فاصله هم میتوانست کریستال داخل آن را ببیند. نفسش سرد و بیحس از حلقش بیرون ریخت. گیج بود. پلک که میزد، دخترک همسایه را میدید که با سری پایین و کوله ای روی دوش با عجله از مقابل او میگذشت و دلش را هم با خود میبرد. اما حالا و مقابل نگاه این غریبه ها، از آن دخترک همسایه چیزی نمانده بود، جز نگاهی ترسیده، تنی لرزان و وجودی مچاله. مظفری مکثش را که دید، قدمی جلو آمد و کنار گوش او آهسته پرسید: دستور چیه سرگرد؟ شاهین هنوز خیره به الهام بود و او با پاهایی که توان نگه داشتن وزنش را نداشت، سر جایش آشکارا میلرزید. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕