من برای آنکه چیزی از خود
به تو بفهمانم
جز چشمهایم چیزی ندارم
#احمد_شاملو
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستویک♡
از روی صندلی بلند شد و کاغذهایش را روی میز سرهنگ گذاشت.
محکم پا کوبید و گفت:
از همکاری شما و همکارانتون ممنونم سرهنگ.
اگر مساعدت شما نبود، یقینا به این زودی
نمیتونستیم فراهانی رو بازداشت کنیم.
سرهنگ نگاهی به اوراق او انداخت.
سری تکان داد و وقتی از روی صندلی بلند میشد، جواب داد:
من همیشه بابت انتقالی تو به تهران متآسف بودم.
قطعا با رفتن تو من یکی از مأموران زبدۀ
یگانم رو از دست دادم، اما بهرحال همیشه برات آروزی موفقیت کردم.
دو بلیط هواپیما به سوی شاهین گرفت و ادامه داد:
هماهنگ میکنم با متهم، تحتالحفظ منتقل بشید فرودگاه.
-ممنونم سرهنگ.
-موفق باشی.
شاهین دوباره پا کوبید و به سوی در راهی شد.
همهمۀ راهرو زیاد شده بود
او در امتداد راهرو راه افتاد و مظفری قتی با او همقدم میشد، گفت:
نگران ماشینت نباش. با یه سرباز میفرستمش تهران.
نگاه شاهین به انتهای کریدور بود. جواب داد:
ممنونم.
-حالا چیکار کرده این بابا؟ انگار آشناست؛ آره؟
نبوی به سویشان می آمد. شاهین فرصتی برای جواب پیدا نکرد.
نبوی فرم های مربوطه را مقابل او گرفت و گفت:
فرم تحویل متهمه.
شاهین خودکار را از او گرفت و حسینی پرسید:
کی راهی هستی؟
-نیمه شب پرواز دارم.
-بازم به ما سر بزن.
-عروسی چی شد؟
-بیمعرفت نباشیا. دعوتمون کن.
شاهین میان لطف و مهربانی دوستانش به سوی محوطه راه افتاد.
سرباز و افسر کنار مگان آگاهی منتظرش بودند.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستودو♡
او در ماشین را باز کرد و به درهای آگاهی چشم دوخت.
بهادر با دستهای بسته، میان دو مأمور جلو میآمد. عصبی بود، غر میزد، فریاد میزد و نگران بود.
شاهین را که دید، با لحنی مدعی پرسید:
اینه رسمش همسایه؟
حالا واسه ما پاپوش میدوزی؟
چون نذاشتم دخترم زنت بشه، واسه ما شر میشی ؟
شاهین بیحالت نگاهش میکرد .
این آخرین دست وپا زدن های آدمی مثل بهادر بود.
قصۀ حرف های پنهانِ دل او به انتها رسیده
بود و عاقبت مجبور بود دهان باز کند؛
قصۀ رسیدن به مجتمع تجاری آسمان و قصۀ بُر خوردنش با مهناز سلیمانی و حتی داستان دیدارهای گاه و بیگاهش با افشان را میگفت؛همه را
همین امشب میگفت!
بهادر دوباره دهان باز کرد، اما به حرف زدن نرسید.
یکی از مأموران سر او را به پایین فشار داد و او به ناچار سوار ماشین شد.
شاهین از سوی دیگر ماشین کنارش جا گرفت و کمی بعد، وقتی سرباز از در آگاهی خارج میشد، صدای آژیر ماشین پلیس در خیابان های شبزدۀ مشهد میپیچید
***
ساعت چند بود؟!
چشم باز کرد و کورمال کورمال موبایلش را از روی عسلی برداشت.
گیج بود.
دیدن نام مادر روی صفحۀ موبایل نگرانش
کرد.
خود را روی تخت قدیمی پدرش بالا کشید و جواب داد:
الو...
مامان!
بغض فهیمه آب شد و خواب از سر الهام پرید.
فهیمه هزار کیلومتر دورتر از او، آن سوی سیم نالید:
من یه مادر بیشعورم، یه زن نفهمم، یه زن احمقم!
الهام پتو را کنار زد. بهت زده بود.
ناباروانه پرسید:
چی میگی ؟
مامان خوبی؟ دخترا...
-الهام!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
میان موج موهای سیاهت سخت آرامم
که "اِنَّ اللَّهَ یأْتِیکُمْ بِلَیلٍ تَسْکُنُونَ فِیهِ"2
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼✺جانِ دلم ↞♥️↠
﮼✺خورشیدِ نڪَاهت
﮼✺و لبخندهاے شیرین ٺو
﮼✺بهانہے هر صبح من
﮼✺برا؎ زندڪَی اسٺ؛
﮼✺برا؎ نفس ڪشیدنوتڪرار سلام
﮼✺حٺی در طلوع هرجمعـہ ،
﮼✺چون ڪہ غروب آن
﮼✺هرڪَز حریفِ
﮼✺تبسمهاے ٺو نمیشود!🌤☘
⌈دنیاے من خیلی قشنڪَـہ!♥️
دنیاے من بہ اندازه؎ ...
صورٺ خوشڪَلٺ قشنڪَہ!
دنیاے من بہ اندازه؎ ...
عشق و علاقم نسبٺ بهٺ قشنڪَہ!✨
دنیاے من بہ اندازه؎ ...
وقٺایی ڪہ دلٺنڪَٺ میشم و با نڪَاه ڪردن
بہ عڪساٺ بغض میشینہ ٺہ ڪَلوم قشنڪَہ!
دنیاے من بہ اندازه؎ ...
عصرایی ڪہ ٺنهایی میشینم یہ قهوهے داغ
بخورم،براے خودم ٺنهایی آهنڪَ پلی میڪنم
و ٺمامِ مدٺ ٺصویرِ ٺو ...
جلو چشمام نقش میبنده قشنڪَہ !🥹
دنیاے من بہ اندازه؎ ...
لحظهاے ڪہ یڪے اسمٺ پیشم میاره و من
اون موقع بہ انٺخابٺ افتخار میڪنم قشنڪَہ!
بہ شڪل باور نڪردنیا؎ دوسٺٺ دارم.
اینقدر دوسٺٺ دارم ڪہ ... 🌱 شدے ٺنها دلیل خندههام ٺو این دنیا ، ناراحٺیٺ و نبودنٺ شده دلیل ڪَریہهام، خوشحالم از این
زندڪَے چون ٺو هسٺی، مَردمن!👨🏻💕 ٺو بین همہے چیزا؎ ٺلخ ، حبهے قند؎!🥰⌋ #فوروادڪنبراےدلبرٺ^^💛!
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
#یڪروایتعاشقانہ
همسرِ شهید روح الله قربانی میگه :
وقتی روحالله شهید شد چند وقت بعد
خیلی دلم براش تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم ،
وقتی کتابی که روحالله به من
هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی
برگ گل رز برام نوشته بود:
عشق من !دلتنگ نباش (:🫀🥺
⟮وقٺے عڪسشو براٺون میفرسٺہ ،
مثل هلالی بهش بڪَید: ↯
ٺسڪین نیابدجان من،صدبار اڪَر بینم ٺورا!☘⟯
#دلبر؎ٺضمینے 💕
میڪَم دلبر...
اُڪسیژن ڪہ هیچ ،
ڪَلبولِ قرمزِ خـــونِ
[سرٺاسرِ جِسمَم] ٺویی!🥰☘⛓
.
⎬ٺمـٰامِ «طُ♡»
مٺعلـٰق به منـٰہ ،
طُ رو بـٰا ڪسے شریك نمیـٰشم!🤍🦋⛓⎨
.
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوسه♡
لبهای الهام به هم دوخته و فهیمه زار زد:
بهادر هم یه کثافیته عین من. آشغاله، نفهمه، اما...
پدر بچه هامه. الهام اون پدر خواهراته!
تو رو یتیم بزرگ کردم.
راضی نشو خواهراتم یتیم بزرگ کنم.
الهام پاهایش را از تخت پایین گذاشت و پرسید:
چی شده؟ بهادر کجاست؟
فهمیه با هق هق نالید:
بهادر رو بازداشت کردن. شاهین، پسر
حمیده بازداشتش کرد.
چشم های الهام متحیر و مبهوت بود.
پرسید:
چرا؟
صدای گریان مونا در گوشی پیچید:
مامان!
دل الهام خون شد، اما فهیمه دماغش را بالا کشید. یکباره از گریه و التماس افتاد.
با لحنی که از سوز التماس به سردی و
بیحسی رسیده بود، گفت:
من از هرز پریدناش خبر دارم. از کثافتکاریاش، از چیک توچیکش با افشان خبر دارم. به اون پلیس بگو اگه فکر کرده میتونه با این بهونه ها بهادر رو محکوم
کنه اشتباه کرده.
من...
دستش را روی چیزی کوبید؛ شاید شیشۀ میز بود یا حتی درِ اتاق!
ادامه داد:
خودم تا آخر پشتشم. تا آخر پشت پدر بچه هامم.
اینو به اون پلیس بگو.
الهام در تاریکی به ناکجا خیره بود. صدای بوق اشغال که آمد، دست او هم شل شد.
فهیمه گفته بود تا آخر پشت پدر بچه هایش می ایستد.
او با غم پوزخند زد.
بی انصافی بود اگر حالا و در این سن میخواست به دنبال جایگاهش در زندگی زنی بگردد که اسما مادرش بود.
خبر نداشت از فهمیه که همان وقت با حالی عصبی مونا را به
عقب هل داد و وقتی دوباره با موبایلش شماره میگرفت، تشر زد:
مهسا خواهرتو ببر بخوابون. برید بیرون.
فریادش با صدای خوابآلود افشان در هم آمیخت!
الهام از روی تخت بلند شد.
لباس هایش بوی خواب میداد.
موهای آشفته اش را عقب زد و روی نام شاهین کلیک کرد.
یک بوق... دو بوق...!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوچهار♡
شاهین کنار بهادر روی صندلی نشسته بود.
دستشان به هم قفل بود و او برای دوری از نگاه مسافران کتش را روی قفل دستشان
انداخته بود.
بهادر با خشم گفت:
ازت شکایت میکنم. اعادۀ حیثیت میکنم.
شاهین با دست آزادش موبایل را به گوشش چسباند. سکوت کرد و صدای نفس های تند الهام، ضرب قلبش را زیاد کرد.
صدای الهام میلرزید:
تو چیکار کردی؟
شاهین پلک زد. تا فرودشان چیزی نمانده بود. لحظهای کوتاه چشمهایش را بست و با صدایی آرام نجوا کرد:
نگران چیزی نباش و همه چیزو به من بسپر.
-شاهین!
الهام این را با نگرانی گفت و ندید که رنگ شاهین از صورتش پرید.
نفس شاهین بلند بود.
بدون حرف دیگری تماس را قطع کرد و
بهادر با پوزخند گفت:
مگه من مرده باشم دستت به اون دختر
برسه.
من نمیذارم...
دیگه نمیذارم.
روی باند بودند. شاهین نفسش را فوت کرد. امشب کار زیاد داشت؛ خیلی زیاد!
الهام در اتاق را باز کرد. امیرمنصور با لباس فرم در آستانۀ پلهها بود.
میخواست قدم روی پله بگذارد که الهام بیتوجه به شب و خواب و سکوت، صدا زد:
عمو!
امیرمنصور به عقب چرخید.
الهام نگران بود. جلوتر رفت. موهایش را پشت گوش کشید و پرسید: چی شده؟
کسی در عمارت خواب نداشت انگار.
ارغوان وقت گره زدن بند پیراهنش قدم به راهرو گذاشت و فروزنده در سکوت میان درگاه اتاقش ایستاد.
تیرداد هم بود؛ با ماگی نسکافه و خودکاری در دست.
تکست های برنامۀ فردا را مینوشت که صدای الهام افکارش را بهم زد.
امیرمنصور به ناچار از پله دور شد.
مقابل الهام ایستاد و سعی کرد آرام باشد.
گفت:
برگرد اتاقت و آروم بخواب.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوپنج♡
این را گفت و نگاه کلافه اش به سوی ارغوان و بعد فروزنده کشیده شد.
ادامه داد:
اگه میترسی میتونی بری پیش ...
-عمو! پرسیدم چی شده؟
بهادر چرا بازداشت شده؟
فروزنده ناخواسته قدمی جلو آمد و دست ارغوان روی گره ربدوشامبرش سنگین شد.
الهام اینبار مکث نکرد. وقتی با گام هایی بلند به اتاقش برمیگشت، ادامه داد:
منم باهاتون میآم.
امیرمنصور کلافه و بی میل به رد عبور او نگاه کرد.
الهام در اتاق را بست و او روی صندلی راهرو رها شد.
فروزنده ناآرام به سویش رفت.
مقابلش ایستاد و بیحاشیه پرسید:
چه خبر شده؟
او با نگرانی سر تکان داد و بیربط پرسید:
افشان چه تاریخی بلیط داره؟
فروزنده اخم آلود شانه بالا انداخت: نمیدونم.
به جای او، ارغوان جواب داد:
آخر این هفته از ایران میره.
امیرمنصور روی صورتش دست کشید. نفسش را ها کرد و از روی صندلی بلند شد.
کمی بعد همراه الهام از پله ها پایین میرفت.
**************
شاهین از مانیتور به بهادر نگاه کرد.
میتوانست درماندگی و خستگی را در نگاه او ببیند.
نگاهی به افسر انداخت و او در اتاق را برایش گشود.
شاهین وارد شد و بهادر بیحوصله گفت:
سیگار میخوام.
شاهین بیتوجه به حرف او، با پرونده ای در دست، مقابلش نشست.
به چشم های خمار و بیحال او نگاه کرد و بیمقدمه پرسید:
چی میزنی؟ تریاک؟
بهادر پوزخند زد. سرش را به جانب دیگر اتاق چرخاند و با مسخرگی جواب داد:
جوجه خروس همسایه واسه من آدم شده.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوشش♡
شاهین نگاهش میکرد و در حالت چهرۀ او هر لحظه الهام را میدید؛وقتی از دست بدنگاهی این مرد به خلوت آن اتاق پناه میبرد،
وقتی شب ها میترسید و تا نیمه شب دل به قصه های بی سر و ته او خوش میکرد.
هر دو دستش کنار پرونده مشت شد و با سری پایین گفت:
مجازات حمله به متهم، چند روز بازداشته و نهایتا یه توبیخ کتبی در پرونده.
اما حاضرم این مجازاتو به جون بخرم و بلابی به سرت بیارم که طنازی یادت بره!
بهادر باز هم پوزخند زد:
نمیتونی ! جرأتشو نداری.
داشت عصبی اش میکرد و این را شاهین خوب میدانست.
لبهایش را تو کشید و گفت:
از سابقه دارا بپرسی بهت میگن؛ خروس بیاد آگاهی تخم میذاره!
تو که...
با حالی پر تنفر سرش را تکان داد:
تو که وزغ هم نیستی!
پوزخند بهادر آزاردهنده بود.
الهام روی صندلی، نزدیک میز عمویش نشسته بود. عصبی بود.
ضرب تند پایش و ترق ترق شکستن بندبند انگشتانش که این را میگفت.
به ساعت نگاه کرد.
از چهار گذشته بود. از روی صندلی بلند شد و به سوی پنجره رفت.
امیرمنصور چشم هایش را مالید.
نگران بود؛ یک نگرانی
بی دلیل که از لحظۀ خبر اتهام بهادر به جانش چنگ زده و
رهایش نمیکرد.
گوشی تلفن را برداشت و لحظه ای بعد پرسید:
الو... موسوی چی شد؟
الهام به جانب او چرخید و امیرمنصور گوشی را سر جایش گذاشت.
همان وقت در اتاق با ضربه ای باز شد و نگاه آن دو به سویش کشیده شد.
شاهین بود؛ با پوشه ای که حالا مثل یکی دو ساعت قبل لاغر نبود.
نگاهش بی اراده به سوی الهام کشیده شد،
اما زود نگاه از او گرفت و جلو آمد.
مقابل میز امیرمنصور ایستاد و پا کوبید.
امیرمنصور بیحوصله گفت:
اگه کار امشبت دلیل محکمی نداشته باشه،
یه هفته میفرستمت بازداشت تا یاد بگیری مافوقتو نصفه شبی بیخواب نکنی.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓