eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
283 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
⟮وقٺے عڪسشو براٺون میفرسٺہ ، مثل هلالی بهش بڪَید: ↯ ٺسڪین نیابدجان من،صدبار اڪَر بینم ٺورا!☘⟯ ؎ٺضمینے 💕
میڪَم دلبر... اُڪسیژن ڪہ هیچ ، ڪَلبولِ قرمزِ خـــونِ [سرٺاسرِ جِسمَم] ٺویی!🥰☘⛓
. ⎬ٺمـٰامِ «طُ♡» مٺعلـٰق به منـٰہ ، طُ رو بـٰا ڪسے شریك نمیـٰشم!🤍🦋⛓⎨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ لبهای الهام به هم دوخته و فهیمه زار زد: بهادر هم یه کثافیته عین من. آشغاله، نفهمه، اما... پدر بچه هامه. الهام اون پدر خواهراته! تو رو یتیم بزرگ کردم. راضی نشو خواهراتم یتیم بزرگ کنم. الهام پاهایش را از تخت پایین گذاشت و پرسید: چی شده؟ بهادر کجاست؟ فهمیه با هق هق نالید: بهادر رو بازداشت کردن. شاهین، پسر حمیده بازداشتش کرد. چشم های الهام متحیر و مبهوت بود. پرسید: چرا؟ صدای گریان مونا در گوشی پیچید: مامان! دل الهام خون شد، اما فهیمه دماغش را بالا کشید. یکباره از گریه و التماس افتاد. با لحنی که از سوز التماس به سردی و بیحسی رسیده بود، گفت: من از هرز پریدناش خبر دارم. از کثافتکاریاش، از چیک توچیکش با افشان خبر دارم. به اون پلیس بگو اگه فکر کرده میتونه با این بهونه ها بهادر رو محکوم کنه اشتباه کرده. من... دستش را روی چیزی کوبید؛ شاید شیشۀ میز بود یا حتی درِ اتاق! ادامه داد: خودم تا آخر پشتشم. تا آخر پشت پدر بچه هامم. اینو به اون پلیس بگو. الهام در تاریکی به ناکجا خیره بود. صدای بوق اشغال که آمد، دست او هم شل شد. فهیمه گفته بود تا آخر پشت پدر بچه هایش می ایستد. او با غم پوزخند زد. بی انصافی بود اگر حالا و در این سن میخواست به دنبال جایگاهش در زندگی زنی بگردد که اسما مادرش بود. خبر نداشت از فهمیه که همان وقت با حالی عصبی مونا را به عقب هل داد و وقتی دوباره با موبایلش شماره میگرفت، تشر زد: مهسا خواهرتو ببر بخوابون. برید بیرون. فریادش با صدای خوابآلود افشان در هم آمیخت! الهام از روی تخت بلند شد. لباس هایش بوی خواب میداد. موهای آشفته اش را عقب زد و روی نام شاهین کلیک کرد. یک بوق... دو بوق...! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین کنار بهادر روی صندلی نشسته بود. دستشان به هم قفل بود و او برای دوری از نگاه مسافران کتش را روی قفل دستشان انداخته بود. بهادر با خشم گفت: ازت شکایت میکنم. اعادۀ حیثیت میکنم. شاهین با دست آزادش موبایل را به گوشش چسباند. سکوت کرد و صدای نفس های تند الهام، ضرب قلبش را زیاد کرد. صدای الهام میلرزید: تو چیکار کردی؟ شاهین پلک زد. تا فرودشان چیزی نمانده بود. لحظه‌ای کوتاه چشمهایش را بست و با صدایی آرام نجوا کرد: نگران چیزی نباش و همه چیزو به من بسپر. -شاهین! الهام این را با نگرانی گفت و ندید که رنگ شاهین از صورتش پرید. نفس شاهین بلند بود. بدون حرف دیگری تماس را قطع کرد و بهادر با پوزخند گفت: مگه من مرده باشم دستت به اون دختر برسه. من نمیذارم... دیگه نمیذارم. روی باند بودند. شاهین نفسش را فوت کرد. امشب کار زیاد داشت؛ خیلی زیاد! الهام در اتاق را باز کرد. امیرمنصور با لباس فرم در آستانۀ پله‌ها بود. میخواست قدم روی پله بگذارد که الهام بیتوجه به شب و خواب و سکوت، صدا زد: عمو! امیرمنصور به عقب چرخید. الهام نگران بود. جلوتر رفت. موهایش را پشت گوش کشید و پرسید: چی شده؟ کسی در عمارت خواب نداشت انگار. ارغوان وقت گره زدن بند پیراهنش قدم به راهرو گذاشت و فروزنده در سکوت میان درگاه اتاقش ایستاد. تیرداد هم بود؛ با ماگی نسکافه و خودکاری در دست. تکست های برنامۀ فردا را مینوشت که صدای الهام افکارش را بهم زد. امیرمنصور به ناچار از پله دور شد. مقابل الهام ایستاد و سعی کرد آرام باشد. گفت: برگرد اتاقت و آروم بخواب. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ این را گفت و نگاه کلافه اش به سوی ارغوان و بعد فروزنده کشیده شد. ادامه داد: اگه میترسی میتونی بری پیش ... -عمو! پرسیدم چی شده؟ بهادر چرا بازداشت شده؟ فروزنده ناخواسته قدمی جلو آمد و دست ارغوان روی گره ربدوشامبرش سنگین شد. الهام اینبار مکث نکرد. وقتی با گام هایی بلند به اتاقش برمیگشت، ادامه داد: منم باهاتون میآم. امیرمنصور کلافه و بی میل به رد عبور او نگاه کرد. الهام در اتاق را بست و او روی صندلی راهرو رها شد. فروزنده ناآرام به سویش رفت. مقابلش ایستاد و بیحاشیه پرسید: چه خبر شده؟ او با نگرانی سر تکان داد و بیربط پرسید: افشان چه تاریخی بلیط داره؟ فروزنده اخم آلود شانه بالا انداخت: نمیدونم. به جای او، ارغوان جواب داد: آخر این هفته از ایران میره. امیرمنصور روی صورتش دست کشید. نفسش را ها کرد و از روی صندلی بلند شد. کمی بعد همراه الهام از پله ها پایین میرفت. ************** شاهین از مانیتور به بهادر نگاه کرد. میتوانست درماندگی و خستگی را در نگاه او ببیند. نگاهی به افسر انداخت و او در اتاق را برایش گشود. شاهین وارد شد و بهادر بیحوصله گفت: سیگار میخوام. شاهین بیتوجه به حرف او، با پرونده ای در دست، مقابلش نشست. به چشم های خمار و بیحال او نگاه کرد و بیمقدمه پرسید: چی میزنی؟ تریاک؟ بهادر پوزخند زد. سرش را به جانب دیگر اتاق چرخاند و با مسخرگی جواب داد: جوجه خروس همسایه واسه من آدم شده. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین نگاهش میکرد و در حالت چهرۀ او هر لحظه الهام را میدید؛وقتی از دست بدنگاهی این مرد به خلوت آن اتاق پناه میبرد، وقتی شب ها میترسید و تا نیمه شب دل به قصه های بی سر و ته او خوش میکرد. هر دو دستش کنار پرونده مشت شد و با سری پایین گفت: مجازات حمله به متهم، چند روز بازداشته و نهایتا یه توبیخ کتبی در پرونده. اما حاضرم این مجازاتو به جون بخرم و بلابی به سرت بیارم که طنازی یادت بره! بهادر باز هم پوزخند زد: نمیتونی ! جرأتشو نداری. داشت عصبی اش میکرد و این را شاهین خوب میدانست. لبهایش را تو کشید و گفت: از سابقه دارا بپرسی بهت میگن؛ خروس بیاد آگاهی تخم میذاره! تو که... با حالی پر تنفر سرش را تکان داد: تو که وزغ هم نیستی! پوزخند بهادر آزاردهنده بود. الهام روی صندلی، نزدیک میز عمویش نشسته بود. عصبی بود. ضرب تند پایش و ترق ترق شکستن بندبند انگشتانش که این را میگفت. به ساعت نگاه کرد. از چهار گذشته بود. از روی صندلی بلند شد و به سوی پنجره رفت. امیرمنصور چشم هایش را مالید. نگران بود؛ یک نگرانی بی دلیل که از لحظۀ خبر اتهام بهادر به جانش چنگ زده و رهایش نمیکرد. گوشی تلفن را برداشت و لحظه ای بعد پرسید: الو... موسوی چی شد؟ الهام به جانب او چرخید و امیرمنصور گوشی را سر جایش گذاشت. همان وقت در اتاق با ضربه ای باز شد و نگاه آن دو به سویش کشیده شد. شاهین بود؛ با پوشه ای که حالا مثل یکی دو ساعت قبل لاغر نبود. نگاهش بی اراده به سوی الهام کشیده شد، اما زود نگاه از او گرفت و جلو آمد. مقابل میز امیرمنصور ایستاد و پا کوبید. امیرمنصور بیحوصله گفت: اگه کار امشبت دلیل محکمی نداشته باشه، یه هفته میفرستمت بازداشت تا یاد بگیری مافوقتو نصفه شبی بیخواب نکنی. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❥همپاے صبح بیا ، ﮼❥و با دسٺ‌هاے سبزٺ ﮼❥فاصلـہ را بردار... ﮼❥پنجره‌ے امید را ﮼❥بہ رویم بازڪن ، ﮼❥من آمدنٺ را ﮼❥بـہ قلبم نوید داده‌ام!☘ ⟮❪صبح بخیـــر بهٺرینم💗❫⟯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین پرونده را روی میز او گذاشت و بیتوجه به غرغر سردار، گفت: اعتیاد بهادر فراهانی پاشنۀ آشیلش بود. زود به حرف اومد. نگاهی گذرا به الهام انداخت، اما دوباره خیره در نگاه امیرمنصور ادامه داد: همۀ اعترافاتش ضمیمۀ پرونده‌ست. امیرمنصور با گره ای محکم بین دو ابرو، گوشۀ پرونده را باز کرد و پرسید: اون مرتیکه به چی اعتراف کرده؟ شاهین پلک زد. این لحظه دعا میکرد کاش الهام اینجا نبود. سرش را پایین انداخت و جواب داد: به آتش سوزی عمدی کارگاه بسته بندی زعفران علاء و... الهام با ناباوری سر تکان داد و قدمی عقب رفت. امیرمنصور دستش را روی پرونده مشت کرد. آرواره اش به درد افتاده بود. شاهین اما به ناچار و با صدایی آرام تر ادامه داد: و به اخاذی طولانی مدت از خانم... افشان علامیر! نگاه امیرمنصور با خشم از پرونده کنده شد و بالا آمد. سرش کج شد و با لحنی تند گفت: نمیتونی بدون سند و بر اساس حرف های یک مفنگی پای خواهر منو به کثافت کاری اون مرتیکه باز کنی. من بهت اجازه نمیدم. شاهین با تأسف سر تکان داد. ن گاهش اینبار به الهام طولانی‌تر بود. انگار برای گفتن ادامۀ آن اعترافات تلخ، نیاز به اجازه از این دختر رنج کشیده داشت. لبهایش را با زبان تر کرد و دوباره به سوی امیرمنصور برگشت. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ اینبار به سردی یک مأمور بی احساس و قانونمند جواب داد: بهادر فراهانی شاهد قتل جاوید معتمد بود و همۀ این سالها در مقابل باجی که از خانم افشان میگرفت، سکوت کرد. دهان الهام طعم تلخ خون گرفته بود، از بسکه لبش را زیر دندان فشرده بود. قدم دیگری عقب رفت و به معنای حرفی فکر کرد که از دهان شاهین بیرون بیرون آمده بود. امیرمنصور سرش را آهسته تکان داد، اما بعد با لحنی وحشی و بلند گفت: داری گنده تر از دهنت حرف میزنی سرگرد. موبایلش زنگ میخورد. بیتوجه به آن، ادامه داد: اگه برای حرفی که زدی، سند نداشته باشی، میناب که سهله؛ میفرستمت... عصبی شد. موبایل را به گوشش چسباند و غرید: چی شده کاتبی؟ این وقت شب خواب زده شدی هی زر زر به من زنگ میزنی ؟ سکوت کرد و نگاه نگران شاهین به چشم های او دوخته شد. امیرمنصور یکباره از پشت میز بلند شد و وقتی بی نفس کلاه و کتش را برمیداشت، پرسید: کسی که تماس گرفت، خودشو معرفی نکرد؟ لحظه ای مکث کرد و بعد با چشم های بسته لب زد: حشمت! نام حشمت، وحشت یک روز ابری را به جان الهام ریخت. دست هایش را روی دهانش قفل کرد و چشم هایش را بست. ذهن پریشانش با شدت او را هل میداد به هال خانۀ عمه افشان؛ میان عروسک هایی که انگار هر کدام قصه ای داشتند؛ یک قصۀ تلخ، بدون پایان! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
به پارت های آخر رمان دیگه رسیدیم دوستان 😄 چند پارت بیشتر نمونده😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
. ⌝◗ٺو C᭄◖ بهارِ زندگی‌ منی! ڪہ با هر نفسٺ،جانِ ٺازه می‌گیرم^^!🩵🌱⌞ .
❀••برا؎ ٺو مینویسم ڪہ ... عزیزتر از جان شدے و لازم‌ٺر از نفس. عزیز دور ،
عزیز دسٺ نیافٺہ ،
عزیز بوسیدنی ،
عزیز قلبم
! برا؎ ٺو مینویسم ڪہ ...
خواسٺم ٺورا در آغوش بڪشم؛
ولی دسٺانم ڪوٺاه بود.
براے ٺو مینویسم ڪہ ... 
بوسیدنٺ آرزو بود .
براے ٺو مینویسم ڪہ یك جهانی. مینویسم براے ...
ٺمام روزهایی ڪہ قرار اسٺ نباشم.
باشد ڪہ بدانی و بدانند ڪہ ...
ٺو را دوسٺ می‌داشٺم ؛ بسیاااااار... 🩷☘| ❀••
. ••دلبـᴰᵉˡᵇᵃʳᵃᵐــرم! ⤹ٺو را‌ نمی‌دانم، ⤹اما براے من ؛ ⤹هیچ‌ڪس شبیہ ٺو نیسٺ! ⤹چَشم هایٺ، نِڪَاه‌ڪردنٺ،حَرف زدنٺ ⤹و ازهمـہ مهم‌ٺر آغُوشٺ، ⤹باهمـہ ٺفاوٺ دارد!❤️☘••
مٺعلق بـہ مَنی و مـن مُٺعهـدبـہ ٺو!👫💍↹
وقتایی ك قهر میکنی ازم دقیقا همچین حسایی دارم :
انگار بالش ندارم ، انگار پیتزام سس نداره ، انگار سیب زمینی سرخ‌کردم نمک نداره ، انگار نور خورشید اتاقمو نمیگیره ، انگار نوارکاستم‌رودستگاه‌‌نمیخونه ، انگار بهار نارنجام بو نمیدن ، انگار هدفونم‌‌روشن‌میشه‌ولی‌صدایی ازش در نمیاد ، انگار نقاشیم رنگ نداره ، انگار برگه‌ های کتابم چسبیده بهم‌نمیتونم‌بازشون‌کنم وبخونمش ، انگار در بطری‌شیرکاکائوسفت‌شده و نمیتونم‌بازش‌کنم ، انگار سرعت زیرنویس با فیلم همخونی نداره'‌.🥲'💛'
شاملو خطاب بـہ آیدا میڪَہ :
زندڪَی، ٺرڪم ڪرده بود
زندڪَی آوردی
! -اینجور؎‌براش‌دلبرے‌ڪن^^🤍🌱