eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ امیرمنصور با قدم هایی بلند به سوی مادرش میرفت و وقتی از دور صورت چروکیدۀ او را از نظر میگذرانید، فکر کرد این زن پیرِ کدام غصه بود؟ پیرِ آرزوهای سوخته اش کنار مردی مثل اتابک یا غصه دار همیشگی مرگ ناحق امیروالا بود؟ یا شا ید هم مرگ ترسناک افشان پیرش کرده بود؟ بازوی فروزنده را گرفت و او را به سوی ماشین برد. اعترافات بهادر به تلخی دیدن جنازۀ بیجان خواهرش میان عروسک ها بود. امیروالا ، جاوید معتمد را با چاقو زده بود؛ اما نه آنقدر محکم و کاری که یک ضربه اش نفس جاوید را بگیرد. امیروالا را حشمت کنار جنازۀ خونین جاوید گرفته بود و دور از چشم امیروالای بینوا، زیر نگاه پنهانی بهادر فراهانی، افشان خیره به چشمهای مات و وق زدۀ جاوید، بدون اینکه چاقو را در سینۀ او جابه جا کند، فقط عمیق تر فشارش داده بود. جاوید مرده بود، بدون اینکه به عدالت فرصتی دوباره برای دانستن داده شود. جاوید مرده بود و بهای خون او، تباه شدن زندگی یک خواهر و برادر دو قلو بود. امیرمنصور در ماشین را بست و از دور به تیرداد نگاه کرد. بهای خون جاوید، بدنامی تیرداد هم بود و غصه های ناتمام منیژه و تنهایی رنج آور او کنار زنی که درکش از زندگی و ازدواج و مادر شدن، تاب دادن عروسکی کچل روی پاهایش بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه امیرمنصور چرخید آن سوی بوستان و ماشین سیاه شاهین را دید. پسر ممدآقا حالا به حکم او، افسر دایرۀ کشف جرم بود؛ در همین تهران، دور از حکم مأموریتی که او شبی میان دیوانگی امضایش کرده بود. شاهین ماشین را متوقف کرد و خیره به دیواری که نقاشی آن، سورپرایز دختر همسایه بود برای او، از ماشین پیاده شد. دخترک جر زده بود. همۀ خاطرات آن سال‌ها را جمع کرده بود در این نقاشی و گذاشته بود مقابل نگاه او تا هر بار که از کنار این بوستان میگذشت، به یاد دختری می‌افتاد که وقت حل کردن تمرین های حساب و علوم، یادش بود که سهم کبوترها را هم برایشان بریزد. چاوش با دیدن شاهین چشمکی زد و رو به ارغوان گفت: صاحابش اومد. ارغوان خندید و الهام به عقب چرخید. شاهین خیرۀ دیوار بود. نگاهش روی چشم‌های دخترکِ روی دیوار دودو میزد. نفسی کشید و سیاهی چشمش پایین‌تر آمد. دستش را به سوی الهام دراز کرد و او کیفش را روی دوش بالا کشید. رو به چاوش و ارغوان و بقیه خندید و وقتی از آنها دور میشد، با خنده گفت: خب دیگه؛ ما بریم به آقامون برسیم. ارغوان با خنده طعنه زد: شوهرذلیل! الهام نشنید. از کنار سرو و صنوبر که رد میشد بر سرعت گام هایش افزود. شاهین از دور نگاهش میکرد. دختر همسایه انگار برگشته بود به ده سال قبل؛ به روزهایی که دنبال خط واحد خیابان میدوید و هم زمان فرمول های فیزیکش را مرور میکرد. نگاهش دوخته شد به کتانی های الهام. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ الهام همین بود؛ دختری که او آرزو میکرد هیچ وقت بزرگ نشود و با همین کتانی های قرمز و کولۀ جین، امید شیرین او باشد برای باز کردن در خانه ای که همین اواخر در یکی از خیابان های مرکزی تهران اجاره کرده بودند. یکی دو گام جلو رفت و وقتی الهام هیجان زده، نفس نفس میزد، او بیمکث پیشانی اش را بوسید. الهام خجالت زده خندید و گفت: زشته جلوی عموم. شاهین در ماشین را برای او باز کرد و جواب داد: اینقدر با عموت حساب کتاب دارم دختر مردم! ماشین را دور زد و کنار او نشست. الهام به دیوار اشاره کرد و پرسید: نظرتو نگفتی. شاهین به دیوار آن سوی پارک زل زد. دیدن آن نقاشی پرتش میکرد به سال های مشهد و پاییز و دختری که دلشوره هایش را میان خطوط مشق های بدخطش جا میگذاشت. نفسی کشید و چانۀ الهام را به سوی خود کشید. ساده و کوتاه گفت: ناقصه! الهام ماتش برد و با لحنی مبهوت پرسید: چرا؟ شاهین استارت زد و وقتی آهسته راه می افتاد، جواب داد: آشتیکنون دو تا پنجره داشت. تو یکیشو کشیدی. الهام با خنده گفت: دیوونه! شاهین دست او را گرفت و گفت: فکر نکن فراموش میکنم. -مثلا میخوای چیکار کنی پسر مردم؟ شاهین با لبخندی شیطنت بار جواب داد: ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ پسر مردم امشب که مجبورت کرد مدلش بشی، یاد میگیری دیگه هیچ وقت نادیده ش نگیری. -پسر مردم مگه نقاشی بلده؟ -بله. معلومه که بلده. فیلم تایتانیک رو دیدی؟ الهام با خنده جواب داد: با شیدا یواشکی دیدیم. او اخم آلود گفت: دور از چشم من چه کارها که نکردین. -نگو که م یخوای مثل جکِ تایتانیک، نقاشی کنی. -پس چی فکر کردی! -دیوونه. -حالا د یوونه ترم میکنی ! -شاهین. -جونم. از مامانم خبر نداری؟ شاهین با مکث و بی لبخند جواب داد: بیخبر نیستم. حالا دیگه راحت تر میره ملاقات بهادر. از آشتیکنون تا زندون مشهد راهی نیست. -شاهین. -جونم. -انگار یه راه بلند رو دویدم تا به اینجا رسیدم. یه راهی که از کوچه پس کوچه های مشهد شروع شد تا به کوچۀ سپیدار تهرون رسید. -خدا رو شکر به میناب ختم نشد! الهام به خنده افتاد و شاهین پخش را روشن کرد. نغمۀ تهران از سیاوش در ماشین پیچید:
من و تهران 
من ودلشوره های ناتمومش 
من و تهران وبغض آسمونش 
من و تهران، من و افسردگی های همیشه
من ودردی که رو لبهام می شه
من و تهران من و اندوهو آه شعر
من و تهران، من و بارون ماه مهر...
همان وقت تیرداد وقتی به سوی سمندش میرفت، با لبخند حلقۀ سادۀ انگشت دست چپش را بوسید. پایان ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
‌°• ناصحم گفت به جز غم چه هنر دارد عشق گفتم ای خواجه ی عاقل هنری بهتر ازین؟
بـہ ݒـايـاݩ آمـد ایـݩ دفـٺـر حڪایـت ہمـچنانـ بـاقـے‌سـتــ......
ممنون از اینکه این مدت همراه من و دختر آبان بودید😍 امیدوارم که از این رمان لذت کافی رو برده باشید
رمان چطور بود؟ دوست دارم نظراتتون رو بدونم🙂 https://harfeto.timefriend.net/16625436547089
سلام رمان جالبی بود اما یه پیچیدگی هایی داشت که درکش و سخت می کرد . . سلام می‌فهمم 😂💔 خیلی پیچیده و پر معما بود
تیرداد با شیدا ازدواج کرد؟؟ کاش ازونا هم نوشته بودی🥲 . . آره دیگه آخرش اشاره شد
اتفاقن بخش جذابش همین پیچیدگی و معمایی بودنش بود . . 👌♥️
تهش تیردادم حیف شددددددد..هیچ جوره با شیدا حال نکردممممم . . خخخ چرا😂😂
تیرداد هم خوشبخت شد😍 . . یس😍😂
وایی شاهین خیلی خوب بود😍😍😍😍😍😍😍 . . 🙂
سلام رمان خوبی بود با اینکه لحظات غمناکش زیاد بود ولی با یه حس خوبی تموم شد خوشحالم خوندمش 😍❤ . . سلام خوشحالم راضی هستید 😍
خیلی خیلی رمان جذاب و عالی بود 😭 یا خریت های الهام خیلی حرص خوردم🫠 با غیرتی شدن های شاهین خیلی ذوق کردم بخاطر امیروالا خیلی داغون شدم بخاطر فروزنده و زندگی که داشت خیلی خیلی افسوس خوردم و دلم شکست💔 از افشان خیلی بدم می اومد ول فکر نمی‌کردم آخرش دلم برای اون هم بسوزه 😕 ارغوان و چاووش هم که خیلی با حامد بد کردن ولی پایانشون قشنگ بود😍 امیرمنصور هم دقیقا عموی خودمه 😍😍😍😍 تمام خصوصیات عموی من و عاشقانه ای هم که برای ثریا داشت مثل زن عموی خوشگل کنه😍😍😍 من با رمانتون این مدت عشق کردم 😍😍😍😍😍 . . نظرتون خیلی خیلی جالب بود 😍 ممنون بابت این همه حس خوب رضایت که به من دادید♥️
قشنگ بود ولی نفهمیدم جاوید و حشمت کی بودن؟ . . جاوید شوهر افشان همون کسی که به خاطر اتهام قتلش امیروالا اعدام شد و حشمت مستخدم خونه افشان
سلام عالی خیلی خوب ممنون . . سلام خواهش میکنم ✨
سلام خیلی خیلی خوب بودممنونم بابت رمان قشنگتون خسته هم نباشید . . سلام خواهش میکنم ✨
منی که اصلا نخوندم . . میل شماست دوست داشتید بخونید دوست داشتید نه
سللم وقتتون بخیر . خسته نباشید . سپاس فراوان بابت رمان زیبا پیچیده احساسی معمایی و ... ❤️ واقعا داستان قابل پیش بینی نبود و هر بار آدم میگفت قصه اینجا تموم میشه ولی جور دیگه ای ادامه پیدا میکرد 🙏🙏❤️ . . سلام همچنین ✨ خواهش می کنم ♥️ خوشحالم که راضی بودید
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
شنیدن جملـہ«مرسی ڪہ اومدے ٺو زندگیم!» قشنگ چند ٺا جون‌ بهٺ اضافہ میڪنہ!🤍🔐