امشب شهادت بابای یتیماس.
ماهممون یتیمم.
زیر سایه ی ایشون قد کشیدیم..
مرغ از قفس پرید و ندا داد جبرئیل
اینڪ شما و وحشت دنیاے بـے علے😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انا لله و انا الیه راجعون 💔
خبر به حجاز رسیده؛ خبر به مدینه.
به کوچهی پشت مسجد پیامبر.
به نزدیکترین خانه به مسجد.
به خانهی همسری از همسران پیامبر.
پیرزن با زلف حنابستهی کمپشت روی سریری نشسته و بر دیوار تکیه کرده.
غلام سیاه جوان، سراسیمه بیآنکه در بزند، نفسزنان وارد میشود.
عرق از پیشانی چرکین میگیرد که علی کشته شد. در محراب مسجد کوفه. با فرقی دو نیم. غرق خون. مثل کشتههای ما در جمل.
علی کشته شد. به تیغ عبدالرحمن. پسر ملجم مرادی.
برق دوید توی چشمان پیرزن. تکبیر گفت.
به سجده افتاد و شکر کرد.
یک «آخیش» بزرگ بعد از سالها خون دل.
سر از سجده بلند کرد.
گفتی نام کشنده علی چه بود؟
غلام به تکرار برای پیرزن کمحافظه؛ عبدالرحمن.
گفت خدایش بیامرزد این بزرگمرد را.
زین پس نام تو را عبدالرحمن گذاشتم. که وقتی روزی هزاربار صدایت میزنم که کارهای من_پیرزن ناتوان_را انجام دهی، جگرم خنک شود از بردن نام عبدالرحمن و از یادآوری این روز شیرین.
برو عبدالرحمن. برو و کنیزکان و غلامان خانه را هر یک به کیسهای دینار مژدگانی ده.
امروز بزم ماست پس از عزاهای بسیار.
خنده زد.
بر یتیمی شیعیانی که عمری فخر فروختند که علی پدرشان است.
شیعه را نه تیغ حرامزادگان تاریخ، که زخمزبانها و دشمنشاد شدنهای در پستوی عجوزهها آتش زده.
دشمن شاد شدیم و به یتیمیمان خندیدند امشب.
و خنده بر یتیمان رسم شد. از امشب.
تا سال شصت و یک.
خنده بر یتیمان رسم شد. خنده بر یتیمان...
_«مهدی مولایی»
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید✨💜
پارت اول رمانمون🌸
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
#سحرنامه
💠بیـست و دومین ســحـر
إِلَهِي
إِنْ كَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِي
وَ لَمْ يُقَرِّبْنِي مِنْكَ عَمَلِي
فَقَدْ جَعَلْتُ الاِعْتِرَافَ إِلَيْكَ بِذَنْبِي وَ سَائِلَ عِلَلِي
اىخدا
اگراجلمننزديکشده
وعملممرابهمقامقربتونرسانيده
منهم اعترافبهگناهمرااسبابعذرگردانيدهام...
و فرداشب همه چیز
حتی تعداد قطرات بارانی که خواهد بارید
و عدد تک تک برگهایی که از درخت خواهند افتاد
در دفتر تقدیر الهی به ثبت میرسد
و تعیین خواهد شد که
پیمانهی عمر کدام بندگان تا شب قدر سال بعد به سر خواهد رسید...؟
مَوْلايَ يَا مَوْلايَ
أَنْتَ الْجَوَادُ وَ أَنَا الْبَخِيلُ
وَ هَلْ يَرْحَمُ الْبَخِيلَ إِلا الْجَوَادُ....؟
و من
در این فرصت طلایی باقیمانده
چه طلب کنم که به سودم شود و چه بخواهم که خیر دنیا و آخرتم باشد...
و امان از گدای کوته نظری چون من
که در خواستن از خدا هم جهل دارد و بخیل است
و طلب آب و نان دنیا کند در حالی که از ابدیت سفر عقبا غافل است
خدای من
من نادانتر از آنم که خیر و صلاحی طلب کنم
و بی دست و پا تر از آنم
که نور و ثوابی را که به من هدیه کردهای در این شبها حفظ کنم
پس خودت بر من عطا کن
آنچه به صلاح من است...
همدیگر را حلال کنیم
شاید این آخرین شب قدر عمرمان باشد...
شاید...
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
مناجات امیرالمومنین (علیهالسلام) در مسجد کوفه
#شب_قدر
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتویک
با آنکه در بشقابش فقط سوپ مخصوص خودش را ریخته بودم اما طوری با زدن سر انگشتان دستان کوچکش ، درون کاسه سوپ ، انگشتانش را به دهان می گذاشت و می مکید ، که از دیدن این صحنه زیبا ، سیر نمیشدم .
البته گاهی هم سمت سفره خیز بر می داشت و می خواست پاتکی به غذای من و نیکان بزند که با این کارش ما را میخنداند و با مقابله نیکان ، دست خالی بر می گشت .
بعد از شام و تشکر از شام دعوتی نیکان ، سفره را جمع کردم و با آنکه احساس شرمندگی و حقارتی در وجود خودم احساس میکردم که نمی خواست دست از سرم بر دارد ،
سمت ظرفشویی رفتم و مشغول شستن ظرف ها شدم که صدای موبایل نیکان توجهم را جلب کرد .
حدس میزدم باید پدرم باشد و قلبم از شنیدن صدای نیکان ایست کرد .
سلامی رسمی گفت و لحظه نگاهش بی اختیار با چشمانم تلاقی کرد .
بعد فوری سمت اتاقش رفت .
حسم میگفت پدرم است .
توان شستن ظرفها را از دست دادم و همان جا پای سینک ظرفشویی خشک شدم .
از شدت اضطراب نه می توانستم سمت اتاق نیکان بروم و نه احساس حقارت و تحقیر اجازه میداد با او روبرو شوم.
دلم به اندازه یک دنیا پر بود از اشک و بغض ،
تکیه به کابینت زدم و همانجا پنجه هایم را در هم گره کردم و چشم بستم.
همراه با نفس های سنگین از بغض ، منتظر بازگشت نیکآن شدم که صدای باز شدن در اتاقش شنیده شد .
چشم گشودم برای دیدن . سمت آشپزخانه آمد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتودو
ورودی آشپزخانه ایستاد و کف دست راستش را روی سنگ کابینت گذاشت و همراه با یک نفس بلند گفت:
_ چه بخوای یا نه بالاخره این طوری شد ...
پدرت خیلی از هردومون دلخوره ...
به من گفت ؛ خودت دختر داری ، اگه یه نفر همچین کاری با دخترت کنه ، تو چه کار می کنی ؟
لبم را زیر دندانم گرفتم ، که او نفس حبس شدهاش را محکم در هوای آشپزخانه فوت کرد و ادامه داد:
_ دو ماه به ما مهلت داد تا از این فرصت استفاده کنیم ...
بعد از دو ماه یا باید عقد کنیم یا ...
سخت بود بپرسم ولی به هر حال با هر سختی که بود پرسیدم:
_ یا چی؟!
نگاهش از من فرار کرد:
_ یا دیگه پاتو خونه پدرت نمیزاری.
حس کردم خفه شدم .
سنگینی بغض توی گلویم سنگین شد ، و داشت خفه ام میکرد .
تکیه به کابینت بودم که سُر خوردم سمت زمین و بلند گریستم و نیکآن با نگاه پر غمش خیره به من ماند و شاید با غم من همراه شد.
زبانم به اعتراض ، با ناله و اشک باز شد:
_چرا آخه ... چرا اجبار ؟! ...
من این اجبار رو نمیخوام.
نیکان قدمی به سمتم برداشت .
_ مگه من میخواستم؟ ...
هیچ کی اجبارو نمی خواد ...
بالاخره اتفاقی هست که افتاده.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
بُراء ابن عازب، از اصحابِ امیرالمومنین علی(ع) میاد و یک سوالی میپرسه از ایشون. علی(ع) میفرماد: بُراء! اگر هر کسی جز تو این سوال رو میپرسید من پاسخ نمیدادم! و اگر هم کسی این رو پرسش نمیکرد من این مطلب رو با خودم به لحد میبردم.
سوال چه بود؟!
«یا علی. اسمِ اعظم چیه؟»
[اسم اعظم، اسمی از اسامیِ خدا یا نوع خاصی از دعاست که میان پیامبران و امامان دست به دست میشه و مشهوره که اگر کسی با این اسم خدا رو صدا و دعا کنه، خداوند دعاش رو مستجاب میکنه]
علی علیهالسلام فرمود:
شِش آیهی ابتدای سورهی حَدید
و سه آیهی انتهایِ سورهی حَشر
وقتی این ٩ آیه رو خوندی، بگو:
«یا مَن هُوَ هٰکذا، اِفْعَل بي» و سپس دعا کن.
[یعنی ای خدایی که اینطور هستی که الان وصف کردم، در حقِ من این کار رو انجام بده]
و امامِ گیتی فرمود:
«بُراء! حیفه که کسی این اسم اعظم رو برای امور و شئونِ دنیاییش خرج کنه.»
تفسیر «درالمنثور»، جلد۶، ص١٧١
برای امشب، خوبه که این عمل رو انجام بدیم و آخرت به خیریِ خودمون و خانواده و عزیزانمون، ظهورِ امامِ زمانِمون، و نصرتِ رزمندگان اسلام رو از خدا درخواست کنیم.
اللهم اکشف هذه الغمه عن هذه الامه بحضوره
و عجل لنا ظهوره برحمتک یا ارحم الراحمین
#افطارنامه
افطار بیـست و سوم
قسمت هفدهم: همسفر با نور...
وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ۚ
و اگر نور نباشد
هیچ چیز انگار وجود ندارد
حتی ظلمت هم چیزی جز عدم وجود نور نیست
و هر سفر و حرکتی وابسته به نور است
که بی روشنایی راه
چگونه میتوان راه را از چاه تشخیص داد؟
وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ
و از کسی که
روی خود را از خورشید برگردانده
و خودش را در سلول انفرادی نفسش حبس کرده
و یا از کسی که قلبش
حتی برای یک بار هم میزبان نور الهی نشده
نمیتوان توقع به راه صواب رفتن داشت
چرا که
دیدهی بی نور
صاحب دیده را قطعا به چاه ضلالت خواهند کشاند
و قسمت ما مردم آخرالزمان این است که
گرفتار زمانهای باشیم
که آفتاب در آن رویایی دست نیافتنی است
و نور هدایت
در پشت ابرهای متراکم غرور و جهالت ما
پنهان شده است
نور هدایتی که بی وجودش همه چیز تاریک بیمعناست
و ای کاش تقدیر از نو نوشته شدهی ما
به نورش روشن شود
💠برداشتی آزاد از:
سوره حدید آیه ۲۸
سوره نور آیه ۴۰
#آیات_مهدوی
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨
لینک پارت اول رمانمون✨
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوسه
دلم می خواست حصار دور احساسم را بشکنم و بگویم ؛ این اجبار برای من سخته ، چون تو منو نمیخوای .
قلبم تند تند میزد و اشکانم تمآمی نداشت که نیکان جلوتر آمد و باز طبق عادت روی پنجه های پایش نشست مقابل من.
_بس کن مینو ...
یعنی انقدر زندگی با من برات سخته؟!
حلقه های آبی نگاهم را سمت چشمانش سوق دادم . غم نگاهش را میدیدم ولی علتش را نه .
_چی میگی !؟ ... معلومه که نه .
عصبی پوزخند زد :
_چرت نگو ... معلومه که هست ...
تو فقط باران رو میخوای ...
تو از من متنفری ....
معلومه که نمیتونی دو ماه تحملم کنی .
لحظه ای چشمه ی اشکانم خشک شد و نگاهم مات چشمانش .
انگار کلمات صحبتهای او بیشتر بوی اجبار میداد .
اجباری که انگار از سمت من به او تحمیل شده بود.
_فکر نکن نمیدونم ...
از همون روزی که گفتی بیا به هم یه مهلت بدیم به خاطر باران گفتی ...
تو حتی حاضر بودی به خاطر باران ، دیرتر به خونه بری و قطعاً صدتا کنایه و طعنه هم بشنوی اما باز هم برات هیچ مهم نبود.
نگاهم توی صورتش بود .
باورم نمی شد که او بیشتر از باران نیاز به توجه ام داشت و تمام آن سه ماه فقط انکار کرده بود!
_نیکان!
صدایش عصبی بالا رفت :
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوچهار
_نیکان چی ؟! ...
من اونقدر بدبخت هستم که با اون که تمام زندگیم مارال بود اما ، از همون روز اول زندگی مشترک با مارال هم فهمیدم که مارال منو نمیخواد ...
و حالا هم که باز یک نفر رو می خوام ، اون یه نفر منو بخاطر بچه ام میخواد.
تمام جملات حرفش را در ذهنم کنار زدم و تنها قلب و حواسم را روی همان یک جمله
" حالا که باز یک نفر رو می خوام " گذاشتم .
یعنی آن یک نفر من بودم ؟!
نگاهم هنوز مات او بود که لبانم به آهستگی تکان خورد :
_من ... من تمام مدت فکر میکردم ...
خودم رو بهت تحمیل کردم.
این بار نوبت او بود که سکوت کند و تنها نگاهش در چشمانم چرخ بزند .
این اعتراف ناخودآگاه نیکان داشت ، زوایای تاریک ذهنم را روشن می کرد .
همان جایی که ، درست همان نقطهای که ، یک فکر ممنوعه را محبوس کرده بودم .
همان جایی که تمام علت ها و دلیل های اثباتی علاقه ام به نیکان را ، در صندوقچه ای مهر و موم کرده ، در کنج تاریک ذهنم ، قفل زده بودم ، تا مبادا بعد از ۵ ماه ، من بی قرار و عاشقشم بمانم و او مرا نخواهد.
و حالا انگار دستی نامرئی ، قفل این صندوقچه را باز کرده بود .
دوباره افکارم پروبال گرفت .
قلبم تند زد .
چشمانم در چشمانش خیره مانده و حس گرمی در خون رگهایم جوشش کرد .
من دوستش داشتم و تمام مدت انکار کرده بودم .
به خاطر غرورم . به خاطر انکار خودش و به خاطر خیلی چیزهای دیگر .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
#سحرنامه
💠بیـست و چـهـارمین سـحـر
سَيِّدِي
أَنَا أَسْأَلُكَ مَا لاَ أَسْتَحِقُّ
وَ أَنْتَ أَهْلُ التَّقْوَى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ
اىسيدمن
ازتوچيزىمىطلبمكه
استحقاقآنندارم،اماتواهلتقواوآمرزشے
و احوال دنیا
بعد از بارش تند ستارهها
و از جارو شدن زمین با بال فرشتهها
حال دگرگونیست
و این دفتر نو و سفید تقدیر است
که از ورقهایش بوی پاکی به مشام میرسد
و این ماییم
دوباره قلم عمل در دست برای نوشتن
نشسته سر کلاس بندگی
و شروعی دوباره فارغ از تمام گذشتهها برای از نو نوشتن و عاشقی کردن
وَ تَجْعَلُنَا فِيهَا
مِنَ الدُّعَاةِ إِلَى طَاعَتِكَ وَ الْقَادَةِ إِلَى سَبِيلِكَ
و ما
در شب قدری که توانش به اندازه هزاران ماه است
از او خواستیم که
هر چند حتی لایق نوکری برای امام زمانمان هم نیستیم
ما را از سربازان و سرداران بر جان کف راهش قرار دهد
و چه معجزهای از این بالاتر که
من کمترین بی ارزشی از سر لطف حضرت دوست به والاترین درجات برسم
که والاترین درجات
پر پر شدن در راه اوست
و خوشا به حال آنان که
اولین سرمشق دفتر تقدیر سال معنوی جدیدشان
با خون سرخ خود نوشتند
و رسیدند به آنجایی که ما به حسرت و آرزویش نشستیم....
خوشا به حالا #زاهدی و یارانش..
به یاد شهدای کنسولگری ایران در سوریه💔
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
دعای افتتاح
#افطارنامه
افطار بیـست و چهارم
قسمت هجدهم: برای آزادی...
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ
و بعد از آنکه
انسانها به تبعیت از هوای نفسشان
به جان همدیگر افتادند
و اولین جنایات تاریخ حیات بشر
از قتل هابیل تا طغیان دیگر امتها روی داد
خدا
برای نجات مخلوق عزیزش
کسی را از جنس خودشان فرستاد از مادر به آنان مهربانتر
لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ
عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ
و از نسل آن پیغمبری که
نجات امتش را حتی بر جانش مقدم میدانست
هنوز هم مردی باقی مانده که در اوج غربت
تمام قدرت عالم دست اوست
و تنها او خواهد بود
که ما را از این تاریکی ظلمت نجات خواهد داد
و نور تنها اوست
💠برداشتی آزاد از
سوره مائده آیه ۱۵
سوره توبه آیه ۱۲۸