🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـسیزدهم♡
کسی ضربهای به در زد و او بیحوصله جواب داد: بیا تو.
مظفری بود. برعکس یکی دو ساعت پیش، وقت کار جدی و
خشک بود. جلوتر آمد و پرسید: متهمه رو تحویل بازداشتگاه بدم
یا بیارم برای بازجویی؟
شاهین نفس حبسش را بیرون داد. با این واژۀ متهمه کنار
نمیآمد. چشم از او گرفت و وقتی میزش را دور میزد، زمزمه
کرد: بیارش اتاقم.
مظفری بیحرف راه آمده را بازگشت و شاهین پشت میز روی
صندلی نشست. دوباره آن پوشۀ آبی را جلو کشید و نگاهش از
گزارش کوتاه حراست دانشکده کشیده شد روی تصویر الهام علامیر.
اما بعد آن را با خشم پس زد و سرش را میان دستانش گرفت.
چشمهایش را که بست، باز هم خودش رادید؛ دورتر از گور
تازهای که زنی خود را روی آن انداخته و زار میزد. زیر سایۀ
درختی ایستاده بود. الهام پنجساله باز هم بغلش بود و حالا دلش خوش بود به بادکنکی که او چند دقیقۀ پیش برایش باد کرده بود.
صدای قدمهای کسی ذهنش را به بازی گرفت، اما آنقدر جرأت
نداشت تا سرش را بالا بگیرد و زل بزند توی نگاه دختری که
روزهای پنجسالگیاش خیلی زود فریب میخورد.
مظفری با آن صدای بلندش گفت: متهمه در اختیار شماست
سرگرد.
او با سری که هنوز پایین بود، شقیقه هایش را مالید. سرش را بالا
گرفت، اما نگاهش از آن پوشۀ آبی بالاتر نمیآمد. با لبهایی
خشک زمزمه کرد: شما بیرون باشید سروان.
او نهچندان محکم پایی کوبید و از صندلی الهام دور شد. در را
بست و نگاه شاهین با سستی به در بسته دوخته شد. در حاشیۀ
نگاهش الهام را میدید که مچاله روی صندلی در خود میلرزید.
بالاخره نگاهش کرد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـچهاردهم♡
سرش پایین بود و با آن دستهای بسته اشک هایش را پاک
میکرد. شاهین نفسش را بیرون داد و الهام با مکث سرش را بالا
آورد. شاهین بدون پلک زدن به او زل زد.
باز هم جایی در خاطراتش خودش را میدید، میان کوچهای برفی
وقتی از پادگان به خانه برمیگشت. دخترک را دیده بود؛ با شلوار
خانه، مانتویی نهچندان گرم و چند اسکناس مچالهشده توی
مشت یخزدهاش.
نفسهایش سرد و نیمهجان بود.
خودش او را برده بود از مغازۀ سرگذر برایش برگۀ امتحانی خریده
و بعد وقت برگشتن کاپشن نظامیاش را روی دوش او انداخته
بود و بعد از آن چقدر حرص خورده بود از بیخیالی آقا بهادر و
تنهایی دخترک که آن وقتها خواهر سومش به دنیا آمده بود.
از پشت میز بلند شد و چانۀ الهام دوباره لرزید. سرش را پایین
انداخت و دستش را زیر پلکش کشید. شاهین قدمزنان کنارش
ایستاد و او با آن نگاه درماندۀ پر از ترس از پایین نگاهش کرد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
ـ سرکان:کنار دریا جلوی همچین منظره ای میخوام ازت بپرسم...هستی؟
البته با یه ادم گاهَاً پیچیده
گاهَاً بی اعصاب
گاهَاً مثل رُبات
اما همیشه دیوونه..
هستی که یه زندگی شاد داشته باشیم؟
ـ ادا:من همیشه هستم ، هر موقع بخوای ، هر موقع اراده کنی ، من دوست دارم . . خیلی بیشتر از اون که فکرشو کنی سرکان
ـ سرکان: "منم خیلی دوست دارم"🔗♥️:)
#دیالوگ🌱📺
وقتۍ زندگۍ سهل وَ سادھ شد، باید همهۍِ ما، چہِ فقیر و چہِ غنۍ ، حواسمان را جمع کنیم ، اگرنه براۍِ رویارویۍ با سختیهایۍ کهـ دیر یا زود بہ سراغمان میآیند، آمادھ نخواهیم بود .
ـــــ ــ 🌱. النور روزولت
نویسندھ و روانشناس .
؛
دلم بہ حال پروانهها میسوزد،
وقتۍ چراغ را خاموش میکنم .
و بہ حال خفاشها ،
وقتۍ چراغ را روشن میکنم .
نمیشود قدمـۍ برداشت ،
بدون آنکه کسۍ برنجد .
ء ــ ـ مارین سورسکو . ☁️
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
+ براتون از اون عشقا آرزو ميكنم كه بخاطر داشتنش شب دلتون نياد حرفو تموم كنيد و به هم شب بخير بگيد و صبح خوشحال از خواب بيدار بشيد💛
#شببخیر!✨
سحابة أشواقي تمطر في سما دنياك، وتعطّر قلبك الدافئ، وتقولك بالخير صبّحناك.
ابری از آرزوهایم که در آسمان جهان تو می بارد، قلب گرم تو را معطر می کند و به تو صبح بخیر می گوید.
☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
[اسفند کم کم ته نشین
می شودو من دوست داشتنت را
می سپارم به فصلی جدید؛
بهار زمزمه ی زیبای
عاشقانه ی توست..♥️🌱]
«🤍💍»
-
-
ازدَـمُبآزدَمَم
عـطرِتوپِیچـیدِبھشَھـر
شُدماَنگـشتنَمآۍِتـو؛خودَتمِیدآنۍ...シ
-
🤍⃟💍⸾⸾↬ #عـاشقآنہ_گـراف
•؛•ᚔᚔᚓ⊰✾⊱ᚔᚔᚔ•؛•
💍⃟🤍▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
صبحِ نیمه ظهر تون شیک🤍
نفس های آخره هزار و چهارصده و یه حال و هوای عجیب گریبان گیرم!
اولین عیدی که کنار همیم و اگه عمری باشه خوش میگذرونیم.
میدونین که اولینا برام جذابه پس پارت های هدیه اتون سر جاشه✨
امیدوارم که سال جدید براتون لبخندای خاطره ساز بسازه🌱
بخوای از یه جهت نگاه کنی میبینی که الان آخرین ده و بیست و هشت دقیقه هزار چهارصده😂🤦♀❤️
خلاصه که اونایی که هستین باید بگم که دوستون دارم و امیدوارم بمونین.
انشاالله که سال نو به نیکی و خوشی همراه با لبی خندان و دلی شاد با آرامش خاطر تمام شروع کنین.
انشاءالله که دلتون همیشه به ساز خوش برقصه❤️✨
زیاده گویی نمیکنم آرزوهای رنگی قسمت شما.
Happy new Year 😋✨
بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎼¶
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـپانزدهم♡
شاهین پلک زد و اینبار مجال جولان هیچ خاطره ای را نداد.
دستش بلند شد و با شدت روی گونۀ خیس الهام فرود آمد. او
جیغی کشید و وقتی از روی صندلی به زمین پرت میشد، نگاه
ناباور و شوکهاش به شاهین بود.
شاهین از همانجا که ایستاده بود، با دستهایی مشت شده و پر
از خشم نگاهش میکرد و چانۀ الهام حالا بیشتر میلرزید.
تنها چند ثانیۀ بعد بود که در اتاق بدون ضربه باز شد و مظفری
جلوتر از مأمور زن در آستانۀ اتاق ایستاد.
زن مکث نکرد. از کنار مظفری به سوی الهام دوید و مظفری با
حیرت لب زد:
چی کار میکنی بهرامی؟
او به نفسنفس افتاده بود. زن الهام را از روی زمین بلند کرد و
مظفری با اشارهای به در دوباره به سوی شاهین برگشت. گفت:
بیا برو خونه، تو دیرت شده. بقیهشو بسپر به من.
شاهین سر تکان داد. به سوی میزش رفت و مأمور زن در اتاق را
پشت سر الهام بست. مظفری اصرار کرد:
مگه امشب نمیخوای
بری خواستگاری؟ تو برو، بقیهشو من انجام میدم.
شاهین لیوانی آب ریخت و آن را لاجرعه سر کشید. نفسی گرفت
و با لحنی دلمرده گفت:
با قاضی کشیک هماهنگ کن، حکم
تفتیش منزل بگیر.
مظفری کلافه از اصرار او برا ی ادام ۀ مأموریت، پرسید: به نام کی ؟
او گوشۀ پرونده را تا کرد و خیره به عکس الهام زمزمه کرد:
منزل
بهادر فراهانی!
در آستانۀ سقوط بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
الان که چنساعت مونده به سال تحویل برید به کسی که دوسش دارید بگید :
بهترین اتفاق ۱۴۰۰ بودی برام دلبر :))
از آیت الله سیستانی پرسیدن: حکم عاشق شدن چیه؟
جواب داده:«امر غیر اختیاری حکم نداره»
این قشنگ ترین فتوایی بود که شنیدم...
💞 آرزو دارم
بهاران مال تو
شــــــــــــاخه های
یاس خندان مال تو
گـــــــــــــرچه
درویشان تهی دستند
ولی ساده بودنهای
باران مال تــــــــو💞
💍⃟🤍▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
اَبرها به اسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين، و انسانها به مهرباني يكديگر...
گاهي دلگرمي يك دوست چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست...
جاودان باد سايه دوستانی كه شادی را علتاند نه شريك، و غم را شريكاند نه دلیل...
امیداوریم ساعات پایانی سال را به خیر وخوشی سپری کنید و با دلی خوش به استقبال بهار بروید..
خداوندا...
تومۍدانیڪهمندلواپسفردای
خودهستم!
مباداگمکنمراهقشنگآرزوهارا!
مباداگمکنماهدافزيبارا!
مباداجابمانمازقطارموهبتهايت
مراتنهاتونگذاری،کهمنتنهاترينتنهام!
خداگويد:
توایزيباترازخورشيدزيبايم!
توایوالاترينمهماندنيايم!
توایانسان!
بدانهموارهآغوشمنبازاست!
شروعکن...یڪقدمباتوتمامگامهای
ماندهاشبامن🌸🍃
دراینواپسینلحظاتآخرسالبرایتان
بهتریناتفاقاتراازخداوندخواستارم!
عیدتانمبارڪ💛
#مدیرکانال🌼🌿
ای عسل بانو نبایـد محـو
چشمـانت شوم:)؟
بی گمان برق نگاهت
روی فـازِ دلبریست . . 💛
#دلبریبهسبکادبی ✨