eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
_ࡅ࡙ܭܨ ߊ‌ܝ̇‌ ܢ̣ܝ̇‌ܝ‌ܭَࡅ߳ܝ‌ࡅ࡙ࡍ߭ ܢ̣ܨ ܫܥ‌‌ߊ‌ܠࡅ߳ܨ ܣߊ‌ܨ ܥܼܣߊ‌ࡍ߭ +ܥ‌‌ࡐ‌ܝ‌ ܢ̣ࡐ‌ܥ‌‌ࡍ߭ ߊ‌ܝ̇‌ ࡅ߳ࡐ‌ܫܘ🥀 ↫‌ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊ‌ܢ̣ߺ (حرام)
زیباترین✨سرقت ثبت شده تو جهان سرقت دل یار💍💙هست ↫‌ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊ‌ܢ̣ߺ (حرام)
از چاه🕳چشمانت در آمدم .... افتادم تو چال گونه ات :)💘 ↫‌ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊ‌ܢ̣ߺ (حرام)
همجوارِ مهجور ֶָ ֶָ ֶָ ֶָ ֶָ 💔 تَلخ تَرین پارادوکس هست تو عالم عاشقی ↫‌ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊ‌ܢ̣ߺ (حرام)
- سلام‌ بر خالق زیبایی‌ها؛‹تو بخوان چشم‌هایش› ±ظهربخیر
ظاهرت خورشید تابان باطنت ماهِ منیر است چشم هایت همچو دریا زلف هایت باغ سیب است... - مریم رضایی؛ 🔗'💙":)
چون دوستت دارم ، راهی پیدا خواهم کرد تا نور زندگی تو باشم . حتی اگر در تاریک‌ترین و دلگیرترین حال خود باشم !🌘✨
‌خم ابروی تو در صنعــــت تیر اندازے برده از دست هر آن کس ڪه ڪمانے دارد♥️👀.. -حافظ🌱..
یکی می‌گفت یه مردِ فوق‌العاده با یه زنِ فوق‌العاده هیچ‌وقت نمیتونن باهم باشن! چون زنِ فوق‌العاده همون اول پیشنهاد رو قبول نمیکنه و مرد فوق‌العاده هیچ‌وقت دوبار به یه نفر پیشنهاد نمیده خلاصه که الان با تنها بودنم دارم راحت تر کنار میام😂😂😂😂
با تو می‌شه حتّیٰ در مورد سیمان بین آجرا حرف زد ولی خسته نشد =)!🦥'🌱'
دلم میخواست وقتایی که بهم می‌گفت تو چقدر مهربونی. پیشونی‌شو ببوسم بعدش بهش بگم: «عشقم، من فقط با تو مهربونم، پاچه‌ی بقیه رو می‌گیرم 😁💋»
♥️ ‹شب خواستگاری وقتی حرفامون تموم شد تهِ حرفاش بهم گفت: خانم این قلبِ ما تو آتیشِ عشقِ شما سوخت! با جوابِ منفی،خونه خرابمون نکنی💜💍🔓›
تو را مرا بی‌من و تو بن‌بستِ خلوتی بس!..♥️ -شاملو♡
- امروزتویه‌ماشینی‌یه‌دونه‌ازاین پیکسلابود؛خیلی‌قشنگ‌بود . . روش‌نوشته‌بود : ‹ بااحتیاط‌رانندگی‌کن ؛ من‌به‌بودنت‌احتیاج‌دارم › ‌ ‌- همینقدرساده‌وقشنگ 🧡'📎′: )!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ درست آمده بود. جلوتر رفت و نگاهش از کابینت و میز و ظرفشویی رد شد. به درستی کارش شک داشت. مقابل یخچال ایستاد و فکر کرد داروهای معده درد دقیقا چه شکلی بودند! در یخچال را باز کرد و با درماندگی به غذاهای نیمخورده و سالاد و نوشابه و میوه نگاه کرد. پشتش به در بود و ندید که الهام با کمری خم شده وارد آشپزخانه شد، اما با دیدن مردی که تا کمر توی یخچال خم شده بود، وحشت زده هین بلندی کشید. او ناباور و مبهوت به عقب برگشت و الهام با دیدن او وقتی هر دو دستش را جلوی دهانش میگرفت، بلندتر جیغ زد. شاهین هر دو دستش را بالا برد و با دستپاچگی گفت: نترس... منم... منم شاهین... نترس. حرف های منقطعش دخترک را آرام نکرد. چشم هایش تا انتها باز شده و نگاهش به او عجیب بود. شاهین نفسی کشید و سعی کرد آرام باشد. با دست جایی آن بیرون را نشان داد و گفت: عموت... سردار علامیر از درد معده بیهوش شده. اومدم... اومدم داروهاشو پیدا کنم. الهام از ترس و حیرت نفس نفس میزد، اما بالاخره دستهایش را از جلوی دهانش پایین آورد. شاهین در یخچال را بست و پرسید: میدونی داروهاش کجاست؟ او با دهانی خشک سرش را تکان داد. به سوی کابینت رفت و درش را باز کرد. سبدی دارو از آن بیرون آورد و همه را با هم روی میز گذاشت. هنوز آنقدر جان نداشت که بتواند حرف بزند. شاهین به چشم هایش خیره بود، اما عاقبت از جاظرفی لیوانی آب برداشت و از شیر آب پرش کرد. سبد را برداشت و با عجله به نشمین برگشت. الهام با نگاه دنبالش کرد و بعد ناتوان و دردآلود روی صندلی رها شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ سرش را روی میز گذاشت و پشت سیاهی پلکها باز هم شاهین را دید؛ نیمه ش بهای سرد زمستان، وقتی از پشت پنجره قبل از کشیدن پرده لحظه ای کوتاه نگاهش میکرد، گاهی لبخند میزد و گاهی لب میزد سرده، پنجره رو ببند. شاهین با سبد داروها بازگشت. آن را روی میز گذاشت و با نگاهی کوتاه به الهام قدمی به سوی در رفت. ماندنش بیش از آن جایز نبود، اما پای رفتنش هم محکم نبود. نفسی کشید و راه رفته را برگشت. کنار او خم شد و آهسته پرسید: نصفه شبی چرا اومدیآشپزخونه؟ او سرش را بلند کرد. بلوز و شلوار سادۀ نخی با طرحی از کیتی به تن داشت. روسری روی سرش نبود و موهای بافته اش آشفته بود. از آن فاصلۀ کم به شاهین نگاه کرد. امتحان حسابش را خراب کرده بود. شده بود دوازده و آن نمره وسط کارنامه اش توی ذوق میزد. از مادرش میترسید و بدتر، از کتک های آقابهادر که برای زدن و له کردن او پی بهانه نبود. شاهین را نرسیده به کوچه دیده بود و آنقدر ترسیده که بغضش اشک شده و باریده بود و ماحصل گریه اش برای شاهین، وساطت او مقابل فهمیه بود و سکوت پرمصلحت مادرش مقابل آقا بهادر. با درد لب زد: یه زمانی دوست بودیم... مثل برادرم بودی. نگاه شاهین در نور کم هود، صورت و چشم های او را میکاوید. لب هایش آهسته جنبید: برادرت نبودم... هیچوقت، اما دوست بودیم. نگاه الهام پایین افتاد. درد حرفهای تند افشان، ترس از چیزهایی که در زندگی اش بود و او نمیدانست، دلتنگی دوری و قهر با مادرش و بودن میان کسانی که نمیشناختشان، همه توی اشکی جمع شد و از چشمش چکید. نفس بلندی کشید و سبد دارو را جلو آورد. در همانحال زمزمه کرد: حیف شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از تلخ‌ترین جملات تاریخ ادب، شاید عبارتی از کتاب «انّی راحلة» یوسف السباعی باشه ؛ جایی که دختری عاشق رو، به زور به عقد مرد دیگه‌ای در میارن. وقتی حلقه رو به دستش میندازن، میگه : هرگز گمان نمی‌کردم که آدمیزاد «يُمكنُ أن يُخنقَ من إصبعه»، ممکن است از انگشتانش هم به دار آویخته شود !
- سلام‌ بر خالق زیبایی‌ها؛‹تو بخوان چشم‌هایش› ±ظهربخیر
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن...
یاد یک عشق، عذابیست که لذت دارد...!👀♥️
وقتی افلاینه مثل عراقی بهش بگید: "به جان میجویمت جانا کجایی؟" که وقتی بیاد و سین کنه یه لبخند قشنگ بشینه گوشه‌ی لبش..🤤💜
_احمد: همه چی شروع شد... _آیدا: آره، آره، همه چی شروع شد... «تنها عشق که میتونه انسان رو نجات بده» °•🐝💞🧀•°
خاطره یعنی : سکوتی طولانی میانِ خنده‌ های بلند ! ♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا