شدے ˒˒دلیـــــلِ˓˓ نفس کشیدناےِ
˒˒هیجانیــــم˓˓ ..!♥️
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسوم📜
خندید و پرسید:
_ببین فکر نکن اخم کنی دلمو میزنی ،دلبرتر میشی ها...
حالا اگه تو شانس نداشتی ، زن من شدی ،
من که شانس داشتم که تو رو صاحب شدم.
انگار منتظر یه همچین حرفی بودم.
تکیه زدم به در ماشین و چرخیدم کامل سمتش.
_شانس داشتی واقعا ؟! ...
نه مادرت ، نه پدرت ، هیچ کدوم منو عروسشون نمیدونن ،
اونوقت تو به چی این ازدواج دلتو خوش کردی ؟!
یه لحظه سرش را سمتم چرخاند و با لبخند که مرا از رو برد ، جواب داد:
_به تو عزیزم... اونا هم کم کم راضی میشن...
قربون اون اخمت که اصلا باز نمیشه ،
یه لبخند بزن دیگه ، بعله رو گفتی و دل منو بردی ، دیگه عذابم باشه، محکومی به این عذاب ، پس بخند.
نفس بلندی کشیدم و سوختم.
یاد ماهان افتادم.
مگر میشد با عشقی که در قلبم بود ، پای یک تعهد اجباری و کاغذی میماندم ؟
من اما اهل طلاق گرفتن نبودم ...
اما دلم هم با این زندگی نبود...
شاید لازم بود که اینبار بر خلاف همه ی تصورات گذشته ام از زندگی مشترک ، هرطور که شده...
طلاق میگرفتم....
تا به پدر و مادرم ثابت کنم بی دلی که پای یک امضا بند نیست ، نمیشود ، پای یک عمر زندگی ماند!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارم📜
اصلاً حاصله رفتن به تالار و دیدن ذوق و شوق مهمانها را نداشتم ، اما چارهای هم نبود .
این مراسم با تمام اجبار هایش باید اجرا میشد .
مخصوصاً که مادر و پدر نیکان با همه مخالفت هایشان راضی شدند که این مراسم را برای ما بگیرند .
مادر و پدر هم که انگار بدشان نمی آمد ، با ازدواج من با نیکان ، همه چیز تمام شود .
ماهان ، آشوب ها و دغدغه ها و دعواهای اخیر .
و چه بد بود این دروغ ظاهری ، که به اسم لبخند ، باید روی لبانم مینشست .
مجبور بودم بخاطر حفظ آبرویم ، متین و به ظاهر شاد باشم.
نگاهم در بین مهمان های تالار بود.
مینو خواهر کوچکم ، چقدر زیبا شده بود.
فاصله ی سنی من و او تنها یکسال بود و شاید بخاطر این فاصله ی کم بود که ما ، بهم وابستگی زیادی داشتیم.
با آنکه او ، سه سال قبل ، به خاطر یک ازدواج ناموفق ، مجبور به جدایی و خورده شدن مهر طلاق روی شناسنامه اش شده بود ،
اما در آن لحظه دلم میخواست ، جای مینو باشم .
راحت و آسوده ، بی دغدغه و اضطراب داشتن برای شروع زندگی .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
﮼✺عشق C᭄
﮼✺بهانہے قشنڪَے بود ،
﮼✺برا؎ حالوهواے اردیبهشٺ!
﮼✺اردیبِعِشق🪻➠
﮼✺نامِ دیڪَر روزهایۍسٺ ڪہ
﮼✺عشق را نفس میڪشید! 💕
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
بہنامِپناھبآوان ִֶָ 𓍯 🌱
الصباح ولشمس، هناك أعذار
أنت السبب الوحید لعیوني الیقظة...
«صُبح و خورشید بهانهاَند تو تَنها دلیلِ چَشمهایِ بیدارِ مَنی...»-صبــდــحبخیر🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده!🌱🤍
⤹˹𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺•💍• ˼
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپنجم📜
برخلاف من ، نیکان ، بسیار خوشحال بود
و این شوق از قلبش به چهرهاش راه یافته بود.
انقدر در فکر بودم و داشتم از درون به حال زارم گریه میکردم که نفهمیدم چطور ثانیهها
رقصان از عمرم گذشتند و تمام شد و آن مجلس با پایکوبی و رقص و شادی اش ،
با دعای خیر به ظاهر خوب مادر و پدر نیکان و پدر و مادرم به اتمام رسید .
ما به سمت خانه حرکت کردیم .
با آنکه پدر و مادر نیکان گفته بودند که تنها یک مراسم ازدواج برای ما میگیرند و تمام هزینه ها ، از جمله ، کرایه خانه و خرید هایمان را خود نیکان خرج کرده بود ، اما من هیچ استقبالی از این همه ذوق و شوق اش نکردم .
نیکان و پدرم و دانیال و ماهان شُرکای کاری بودند و با هم در یک باشگاه ورزشی در غرب تهران ، کار میکردند .
باشگاهی بزرگ با دستگاههای پیشرفته و سرمایهگذارانی که شاید هر کدامشان به نحوی ، باعث پیشرفت باشگاه شده بودند
اما بعد از اختلاف ماهان و پدرم و اتفاقهای ناگواری که رخ داده بود ، ماهان از باشگاه جدا شد و پدر و نیکان سهم او را خریدند .
هنوز هم پازل های کوچک و ریز این معما برایم حل نشده بود ، اما دیگر حوصله جستجو و رسیدن به پاسخ را نداشتم .
به خانه رسیدیم . خانه ای آپارتمانی و اجارهای که مادر مینو و لادن ، با هم آنرا چیده بودند .
آپارتمانی ۸۰ متری که اصلاً متراژ و چیدمان وسایلش برایم مهم نبود و باعث نمی شد تا احساس کنم این خانه خانه من است .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقششم📜
نیکان تا داخل پارکینگ پارک کرد ، بی توجه به او سمت خانه رفتم و قبل از آمدنش ،
مشغول باز کردن سنجاق های تیز و محکمی شدم که لا به لای موهای سرم فرو رفته بود.
نگرانی بی جهتی در وجودم داشت شاخ و برگ میگرفت ، که با صدای بسته شدن در خانه ، این نگرانی بیشتر شد .
آنقدر بیشتر که با حرکت این نآشیانه ای ،
یکی از سنجاق های چسبیده به موهایم را محکم کشیدم و صدای جیغم از درد بلند شد
و طولی نکشید که نیکان در چهارچوب در اتاق ظاهر گشت .
همین که یک قدم به سمت داخل برداشت ، فوری با صدای بلندی گفتم:
_جلو نیای که جیغ میکشم .
همان جلوی در ایستاد و من در حالی که سعی
داشتم زیر نگاه دقیقش ، تک تک سنجاق های لا به لای موهایم را بیرون بکشم ،
با لحنی که عصبانی بود تا شاید رد نگرانی اش را گم کند گفتم:
_ ببین ، نه من عروسم ، نه تو داماد ....
پس اینجوری وانستا اونجا به من نگاه کن ...
اشتباه کردی با من ازدواج کردی ....
با کسی که شاید حالا حالاها حتی نگاهتم نکنه .
همان جلوی در ، در حالی که دست به سینه ،
به چارچوب در تکیه زده بود و حتی لحظه ای نگاهش را از من بر نمیداشت ، پوزخند زد و جواب داد:
_من برای نگاه کردن تو ، با تو ازدواج نکردم ،
حالم اگر میخوای کچل بشی ، خودت میدونی ، وگرنه بذار کمکت کنم تا اون سنجاق ها رو از لابلای موهات دربیاری .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به احترام قمر بنی هاشم عباس بیست 😍😍
هزار طايفه آمد،هزار مكتب رفت...
و ماند شيعه كه قال الامام صادق داشت...
#جواد_محمدزمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🥀•
سینه زن ها کسی نیست تا
روی قبرش یه دونه شمع بذاره😭