♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپنجم📜
برخلاف من ، نیکان ، بسیار خوشحال بود
و این شوق از قلبش به چهرهاش راه یافته بود.
انقدر در فکر بودم و داشتم از درون به حال زارم گریه میکردم که نفهمیدم چطور ثانیهها
رقصان از عمرم گذشتند و تمام شد و آن مجلس با پایکوبی و رقص و شادی اش ،
با دعای خیر به ظاهر خوب مادر و پدر نیکان و پدر و مادرم به اتمام رسید .
ما به سمت خانه حرکت کردیم .
با آنکه پدر و مادر نیکان گفته بودند که تنها یک مراسم ازدواج برای ما میگیرند و تمام هزینه ها ، از جمله ، کرایه خانه و خرید هایمان را خود نیکان خرج کرده بود ، اما من هیچ استقبالی از این همه ذوق و شوق اش نکردم .
نیکان و پدرم و دانیال و ماهان شُرکای کاری بودند و با هم در یک باشگاه ورزشی در غرب تهران ، کار میکردند .
باشگاهی بزرگ با دستگاههای پیشرفته و سرمایهگذارانی که شاید هر کدامشان به نحوی ، باعث پیشرفت باشگاه شده بودند
اما بعد از اختلاف ماهان و پدرم و اتفاقهای ناگواری که رخ داده بود ، ماهان از باشگاه جدا شد و پدر و نیکان سهم او را خریدند .
هنوز هم پازل های کوچک و ریز این معما برایم حل نشده بود ، اما دیگر حوصله جستجو و رسیدن به پاسخ را نداشتم .
به خانه رسیدیم . خانه ای آپارتمانی و اجارهای که مادر مینو و لادن ، با هم آنرا چیده بودند .
آپارتمانی ۸۰ متری که اصلاً متراژ و چیدمان وسایلش برایم مهم نبود و باعث نمی شد تا احساس کنم این خانه خانه من است .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقششم📜
نیکان تا داخل پارکینگ پارک کرد ، بی توجه به او سمت خانه رفتم و قبل از آمدنش ،
مشغول باز کردن سنجاق های تیز و محکمی شدم که لا به لای موهای سرم فرو رفته بود.
نگرانی بی جهتی در وجودم داشت شاخ و برگ میگرفت ، که با صدای بسته شدن در خانه ، این نگرانی بیشتر شد .
آنقدر بیشتر که با حرکت این نآشیانه ای ،
یکی از سنجاق های چسبیده به موهایم را محکم کشیدم و صدای جیغم از درد بلند شد
و طولی نکشید که نیکان در چهارچوب در اتاق ظاهر گشت .
همین که یک قدم به سمت داخل برداشت ، فوری با صدای بلندی گفتم:
_جلو نیای که جیغ میکشم .
همان جلوی در ایستاد و من در حالی که سعی
داشتم زیر نگاه دقیقش ، تک تک سنجاق های لا به لای موهایم را بیرون بکشم ،
با لحنی که عصبانی بود تا شاید رد نگرانی اش را گم کند گفتم:
_ ببین ، نه من عروسم ، نه تو داماد ....
پس اینجوری وانستا اونجا به من نگاه کن ...
اشتباه کردی با من ازدواج کردی ....
با کسی که شاید حالا حالاها حتی نگاهتم نکنه .
همان جلوی در ، در حالی که دست به سینه ،
به چارچوب در تکیه زده بود و حتی لحظه ای نگاهش را از من بر نمیداشت ، پوزخند زد و جواب داد:
_من برای نگاه کردن تو ، با تو ازدواج نکردم ،
حالم اگر میخوای کچل بشی ، خودت میدونی ، وگرنه بذار کمکت کنم تا اون سنجاق ها رو از لابلای موهات دربیاری .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به احترام قمر بنی هاشم عباس بیست 😍😍
هزار طايفه آمد،هزار مكتب رفت...
و ماند شيعه كه قال الامام صادق داشت...
#جواد_محمدزمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🥀•
سینه زن ها کسی نیست تا
روی قبرش یه دونه شمع بذاره😭
-از امام صادق علیهالسلام چی یاد گرفتی؟
+
کاملترین مردم در عقل، خوشاخلاقترین آنهاست.أكمل الناس عقلا أحسنهم خلقا
⇙عشقم براے ٺو مینویسم ڪہ :
مرا با ٺمام خوبی ها و بدے هایم خواسٺی!زندگی من دو² فصل دارد :
•• من قبل از ٺو ، •• من بعد از ٺو ...فصلی ڪہ ٺو داخلش قدم میزنی...
زیباٺرین ، ڪامل ٺرین و ماندنی ٺرین و عاشقانہ ٺرین فصل زندگی منہ !از ٺو بہ خاطر 👩❤️👨••
بودنٺ ، نگاهٺ ، ڪلامت ، رفٺارٺ ، درڪ و فهمٺ ، ممنونم...از زمانی ڪہ با من قدم به قدم شدے :
لحظہاے احساس ٺنهایی و جدایی نڪردم ، ڪنارم بودے ... وقٺی ٺرسیدم ، وقٺی لرزیدم ، وقٺی حالم خوب بوده ، وقٺی حالم بد بوده ، فقط چند دقیقہ صحبٺ با ٺو ڪافیہ ڪہ گیج و معلق شم و عاشق ٺر... من ڪنار ٺو ♥️•• همـہ چیزو بہ بهٺرین حالٺ ، ٺجربہ ڪردم.
اینو میدونم ڪہ ... جا؎ من ٺوے قلبٺ همیشگیہ !اینو بدون، ڪہ ابدِ منی! -ٺولدٺ مبارڪ جانانم🎂✨⇗ #ڪپشنٺولد
الصباح ولشمس، هناك أعذار
أنت السبب الوحید لعیوني الیقظة...
«صُبح و خورشید بهانهاَند تو تَنها دلیلِ چَشمهایِ بیدارِ مَنی...»-صبــდــحبخیر🌻
⟮وقٺے ازٺ میپرسـہ ،
چقدر دوستم دارے؟
مثہ نزار قبانی بهش بگو: ↡
‹ٺو♡› را من دوسٺ میدارم ،
بدونِ نقطهاے در انٺها؎ِ سطر !🩷🌱⟯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
.
⦙⦙↵«ٺوC᭄»
⦙⦙↵آن آزارِ شیرینے
⦙⦙↵ڪہ دلخواه اسٺ ٺڪرارَٺ ،
⦙⦙↵و من هر بار ،
⦙⦙↵از هر بار ...
⦙⦙↵بیشٺر دوسٺٺ دارم!🩷✨
.
⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼
.
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهفتم📜
شاید باید به او اجازه میدادم که کمکم کند ،
اما لحظهای تردید کردم و کلافه از سنجاق های گیرکرده بین موهایم ، دو دستم محکم روی پاهایم فرود آمد .
اَه بلندی کشیدم و نگاهم به ناچار سمت نیکان رفت .
ما هیچ تفاهمی با هم نداشتیم .
به قول دوستم پگاه ، فیل و فنجون بودیم .
او مربی باشگاه بدنسازی بود و با آن که شاید نیمی از وقت روزانهاش را در باشگاه می گذراند و با آنکه تنها مربی بدنسازی بود
و وقت کار کردن باتمام وسایل بدنسازی را ، برای خودش نداشت اما می توانم بگویم ،
کم کم هیکلش دو برابر یا شایدم سه برابر هیکل من بود و من از این ضعف ،
اصلا خوشم نمی آمد و نمی دانم چرا مادر و پدر هیچکدام به این نکته دقت نکردند و
بدون توجه به این مسئله به زور و با اجبار برای ازدواج من با نیکان پافشاری کردند.
شاید خیلی از دخترها آرزویشان بود که با نیکان ازدواج کنند و شاید هم برای خیلی ها همچین هیکل ورزشکاری ، ملاک اصلی محسوب می شد ، اما برای من این طور نبود.
شاید هم یکی از دلایل اینکه از این هیکل و قد و قامتش خوشم نمی آمد ، این بود که در تصوراتم ، فکر میکردم اگر یک روز بخواهد دستش را روی من بلند کند من با یک سیلی او ،
راهی دیار باقی خواهم شد و خوشبینانه ترین حالتش این بود که ،
به خاطر ضربه ی دستش ، راهی تیمارستان میشدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهشتم📜
هنوز در فکر بودم که نیکان گفت :
_حالا میتونم بیام اون سنجاق ها رو از توی
سرت در بیارم یا نه دلت میخواد کچل بشی؟
به ناچار گفتم :
_باشه بیا .
با همین اجازه ، وارد اتاق شد .
کتش را درآورد و روی تخت انداخت و بعد پشت سرم نشست و با ظرافتی که از سر انگشتان دستش ، بعید بود ، مشغول جدا کردن سنجاق های نشسته در سرم شد .
با جدا شدن آخرین سنجاق از سرم ، فوری از روی تخت برخاستم و یکی دو متری از تخت فاصله گرفتم .
انقدر سریع که حتی نیکان را هم متعجب کردم. اخم ظریفی کرد و پرسید :
_چی شد؟!
لرزش تنم بی اراده بود اما نمی خواستم نیکان متوجه ترس و اضطرابم شود .
با جدیت گفتم:
_ لطفاً حالا از اتاق برو بیرون .
اخمش با لبخندی گره خورد .
پرروتر از آن بود که فکرش را می کردم . پرسید :
_چرا؟!
و من هم با آن که نمی خواستم چیزی از ترس و نگرانی ام بروز دهم ، گفتم:
_خسته ام می خوام بخوابم .
توقع هر عکس العملی داشتم جز این که بلند بلند به من بخندد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
بہنامِپناھبآوان ִֶָ 𓍯 🌱
↫بی ٺابَم...
برا؎ آغازِ روزے دیگر ؛
در ڪنارِ «طُ♡»
یِڪ روزِ دیگر ؛
از بودنِ «طُ♡» در زندگیام
گذشٺ!
چشمانٺ را باز ڪن ٺا صُبح
رونمایی ڪند!🌤☘↬
••صبحبخیـــردلیلزندڪَیم♥️••
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقنهم📜
_الان چی گفتم که تو داری اینطوری به من میخندی؟!
حتی وقف ای بین خندهاش هم ایجاد نشد .
کم کم با پایین آمدن صوت های ریز خندهاش ، گفت :
_باشه میرم بیرون اما اینو یادت باشه ، هیچ دلیلی نمیبینم که نخوام پیش همسرم بخوابم ....
چه با اجبار ، چه با میل و اراده ی خودت ،
تو بالاخره بله رو گفتی ....
الانم همسرم منی ...
اگر الان از این اتاق میرم بیرون ، فکر نکن خیلی صبورم ، هیچ مردی نمیتونه اونقدر صبور باشه که از همسر خودش چشم پوشی کنه ....
پس نذار صبرم لبریز بشه ، این به نفعت نیست .
جدیت کلامش با تهدیدی که شاید فقط لفظی بود ، آمیخته شد و مرا بیش از حد ترساند.
بلند جیغ کشیدم :
_ برو بیرون ...همین حالا.
برخلاف جیغ بلند من ، آهسته از تخت پایین آمد .
کتش را روی ساعد دست انداخت و با نیم نگاهی جدی به من از اتاق بیرون رفت .
با بسته شدن در اتاق توانم از دست رفت
پاهایم این ستونهای محکم بدنم ، لغزید و
کنج اتاق نشستم و در حالی که هنوز لباس سفید و پف دار عروسم به تنم بود , زانوهایم را بغل زدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡