eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
292 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پانـزدهـمیـن سـحـر أَمَرْتَنَا أَنْ لاَ نَرُدَّ سَائِلاً عَنْ أَبْوَابِنَا وَ قَدْ جِئْتُكَ سَائِلاً فَلاَ تَرُدَّنِي إِلاَّ بِقَضَاءِ حَاجَتِي بازبه‌ماامرفرمودى‌كه سائلےراازدرگاه‌خودمحروم‌برنگردانيم ومن‌هم‌سائلم بہ‌درگاه‌كرمت‌پس‌مراتاحاجتم‌روانسازى‌بازمگردان... و در دل این سحرهای پر نور پشت در کرمخانه‌ی الهی خیل گدایان صف کشیده‌اند به امید گوشه نگاهی و به انتظار لقمه نانی اما و در دل همین شبها گدایان سفله‌ای مثل من هنوز در کوچه‌های سرگردانی آواره‌اند و محروم مانده از بار عام الهی يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ و ما بنده‌زاده‌ها از همان بدو تولد که چشم به جهان گشودیم خو کرده‌ایم به فقر و عجب حال عجیب است این فقیری اما این فقیر بودن با تمام گدایی‌های جهان فرق دارد کاسه‌ی ما همیشه پر است و دلــ❤️‍🩹ـــمان همیشه آرام چون دست پیش آقایی دراز کردیم که نخواسته کاسه‌ی گدایی ما را پر می‌کند و چه عزتی بالاتر و گواراتر از این خاکساری و چه ثروتی بزرگتر تر از این فقیری و امشب در پانزدهمین میعادگاه عاشقی ما دست به دامان ارباب کریمی شده‌ایم که ناخواسته هم حتی عطا می‌کند و حتی آن گره‌های کوری که در جان و جهان ما افتاده و ما خودمان هم بی‌خبریم را حل میکند و هیچ موجودی در عالم نیست الا اینکه یک بار میهمان خوان کرمش شده حتی بیمــ💔ـــاران جزامی‌ها حتی وحوش در دل صحرا و حتی من بی سر و پا و نالایق که تا ابد مدیون لطف اویم... 💠برداشتی آزاد از: دعای ابوحمزه ثمالی سوره فاطر آیه ۱۵ (علیه‌السلام)
وقتـی نمـک علیـست شکـر می شـود حسـن؛ و شمـس اگـر علیـست قمَـر می شـود حسـن؛ وقتـی صـدف علیـست گُهـر می شـود حسـن؛ هرجـا پـدر علیـست پسـر می شـود حسـن ..
امام حسن(؏) از جهت منظر و اخلاق و پیکر و بزرگوارى به رسول اکرم(ص) بسیار مانند بود؛ وصف کنندگان آن حضرت او را چنین توصیف کرده اند: ﴿داراى رخسارى سفید آمیخته به اندکى سرخى ، چشمانى سیاه ، گونه اى هموار ، محاسنى انبوه ، گیسوانى مجعد و پر ، گردنى سیمگون ، اندامى متناسب ، شانه ایى عریض ، استخوانى درشت ، میانى باریک ، قدى میانه ، شمار زیباترین و جذاب ترین چهره ها
پانـــ🌺ـــزدهمـین افطار قسمت پانزدهم: اصحاب آخرالزمانی‌ها... یَوْمَ نَدْعُو کُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ و هر کسی دلش را به زلف دیگری گره زده و در طول زندگی‌اش دنباله روی پیشوایی بوده است و امان از دل سپردنها که گاه مسیری به سمت بهـــ🌸شت است و گاه به مقــــ🔥ـصد جهنم.... يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُ إِلَىٰ رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ و آن روز که میلیاردها انسان از امت‌های پیشین تا ملت‌های آینده محشور شوند و هر کدام هراسان و گریزان از دیگری هر کسی به دنبال پناهی می‌گردد و چه پناهی امن‌تر از آغوش گرم امام که تجلی آغوش خداست مولای من ماه میهمانی الهی به نیمه رسید و من هنوز هم سرگردان و حیرانم که کجاست ماوا و پناه....؟ مولایم آغوش پناهت را بگشای هر چند هرگز لایق دستان گرمت نیستم مولا جان با من همان کن که جد کریـــ💚ــمت با آن مرد شامی کرد قبول که دلت را با گناهان شکسته‌ام اما از کریم جز رحمت و بخشش برنیاید پس بر من ببخش که جز تو نه پناهی دارم و نه مولایی 💠برداشتی آزاد از: سوره نساء آیه ۷۱ سوره قیامت آیات ۱۰ و ۱۲ (علیه‌السلام)
ما را به دعا کاش فراموش نسازند رندان سحر خیز که صاحب نفسانند.
💠شانـزدهـمیـن سـحـر يَا حَبِيبَ مَنْ تَحَبَّبَ إِلَيْكَ وَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ مَنْ لاَذَ بِكَ وَ انْقَطَعَ إِلَيْكَ اى‌دوستداركسےكه‌باتو‌محبت‌ورزد اى‌شادى‌قلب‌كسى‌كه‌ روبه‌درگاه‌توآوردوازهمه‌بگسلدوباتوپيوندد... زیباترین آفریده خدا عشق است که چون گوهری در دل تمام انسانها جای گرفته و آدمی بدون عشق فقط یک کالبد سرد و ضعیف است که توانی نخواهد داشت و خوشا به حال کسی که تمام محبت و عشقش متوجه به معبود است و الّذین ءَامنوا اَشدُّ حبّاً للّه و عشـــ❤️‍🔥ـــــق به مانند درختی است که اگر در سرزمین توحید ریشه بدواند ثمره‌اش ایمان و یقین خواهد بود و ایمان چیزی نیست جز محبت عمیق به معبود و چه کسی عاشق‌تر از خداست به بنده‌ی و پرورده‌ی خویش... مَن عَشِقَ شَیئاً اعشی بَصَرَهُ و امرَضَ قَلبَهُ و زنهار از آنکه آدمی اســ⛓ـیر عشق اغیار شود و دل را در گرو کسی غیر از دوست بدهد که این دلدادگی‌های زمینی و این عشق‌های تهی از خدا جام زهری است که عاقبتی جز مـــ🥀ـــرگ و درد ندارد الهی در میان این سفره‌ی رنگارنگ میهمانی‌ات رزق ما را عشق خالصانه‌ی خود و محبوبانت قرار ده ای خدای عاشق‌ها 💠برداشتی آزاد از: دعای ابوحمزه ثمالی سوره بقره آیه ۱۶۵ نهج البلاغه خطبه ۱۰۹
آقا آستان قدس یه مسابقه برگزار کرده. چندتا سوال میپرسه و بعد قرعه کشی میکنه. جوایزی مثل سفر به مشهد، لپتاپ و گوشی و ... میده. https://rezvan.novinrazavi.ir/competition/1?referral=e5RCZvne از این لینک وارد بشین، کلا ۳ دقیقه طول میکشه‌.
کانال رسمی آستان قدس رضوی برای مطلع شدن از نتایج قرعه کشی https://eitaa.com/aqr_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهم رب شهر رمضان🌾 طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱 •🕊
شـانـزدهـمیـن افطار قسمت شانزدهم: مرا عهدییست با جانان... وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ و هر حکومتی و هر تخت و جایگاهی روزگاری زوال خواهد یافت و هیچ قدرتی جز قدرت لایزال الهی باقی نماند و روزی ضعیفان بر حکام عالم برتری خواهند یافت و روزی که شما بیایی تمام خزان‌ها بهار خواهد شد و هیچ قدرتی و قوتی بی ذکر نامت معنا نخواهد داشت که توان دستان ما و قوت قلب تمام ضعیفان عالم تویی 💠برداشتی آزاد از: سوره نور آیه ۵۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چنگک های بغض سنگینی داشت تمام ماهیچه ی گلویم را ، زیر فشار پنجه نامرئی اش می فشرد . _نمیتونم ... برو باشگاه ... امروز من اینجا موندگار شدم . مقابل من روی پنجه های پایش نشست. دستش را دیدم که آرام سمت صورتم جلو آمد . حدسش سخت نبود . سر پنجه های دست مردانه اش زیر چانه ام نشست و سرم را کامل بالا آورد . فوری چشم بستم و با بغض گفتم : _ولم کن نیکان. چنان نفس بلندی کشید و بازدم نفسش را فوت کرد که فهمیدم بدجوری صورتم داغون شده است و شکست بغض سخت و سنگ گلویم . _نیکان برو باشگاه بزار راحت باشم . _راحت باش ... شاید من مقصرم که این بلا ، امروز سرت اومد . هنوز چشم بسته بودم و جوی مذابی از اشک چشمانم روی صورتم روان بود که صدای گوشی موبایل نیکان برخاست و چند ثانیه بعد صدای نیکان خط و خشی بر همان آرامش چند ثانیه افکارم کشید: _بله . صدای مادر را از پشت خط تلفن نیکان تشخیص دادم . می گریست که گفت : _تو رو خدا نذار مینو برگرده خونه ... پدرش اگر مینو رو ببینه سرشو از تنش جدا میکنه ... بذار چند وقتی پیش تو باشه . حس کردم تک تک سلولهای تنم ، با شنیدن این حرف مادر ، مثل یک بلور شیشه‌ای خورد و خرد شد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و صدای این شکستن را در گلو خفه کردم. _چشم ... خیالتون راحت ... هرچی شما و پدرش امر کنید من اطاعت می کنم. دلم باز گرفت . من این اجبار لعنتی را نمیخواستم . نمیخواستم به زور به نیکان تحمیل شوم ، اما انگار تقدیرم بر روی اجبار مهر خورده بود و مادر باز گفت : _کاش مخفیانه عقد نمی کردید ... خدا فقط میدونه چه بلایی قراره سرش بیارن ... آخه این چه کاری بود کردید شما ؟! نیکان پف بلندی کشید و باز خرده شیشه های تیز غرورم را با تمام وجودم با تن پر دردم در آغوش کشیدم ، بلکه مقابل نیکان ته مانده ای از غرور برایم باقی بماند . نیکان موبایلش را قطع کرد . حتی از پشت پلک های بسته ام هم می توانستم سنگینی نگاهش را که هنوز روی صورتم بود حس کنم . _بلند شو لباستو عوض کن ... فکر کنم موندگار شدی ... همینو میخواستی آره ؟ نمیدانم‌ چرا همان تک جمله آخر را به کنایه برداشت کردم و با حرص صدایم بالا رفت: _ آره من همینو میخواستم ... چشم گشودم و نگاهم مستقیم در نگاه خیره ی نیکان نشست . جدی بود ولی پشت آن جدیت ، غم نگاهش را مخفی می کرد که ادامه دادم : _میخواستم بی آبرو بشم ... میخواستم منو از خونه بندازن بیرونو بیام التماس تو رو بکنم که من و توی خونت جا بدی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید ♥️ پارت اول فریب↻ موندگار باشید✨
💠هفدهـمیـن سـحـر إِلَهِي إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ فَفِي ذَلِكَ سُرُورُ عَدُوِّكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي الْجَنَّةَ فَفِي ذَلِكَ سُرُورُ نَبِيِّكَ‏ وَ أَنَا وَ اللَّهِ أَعْلَمُ أَنَّ سُرُورَ نَبِيِّكَ أَحَبُّ إِلَيْكَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّكَ‏ خدایا اگرمرادرآتش‌برى‌دراين‌صورت‌دشمنت‌شادمى‌‏شود واگردربهشت‌برى‌پيغمبرت‌شادخواهدشد ومن‌قسم‌به‌خدايقين‌دارم‌كه توسُرورپيغمبرت‌رادوست‏تردارى‌ازسروردشمنت و چند نفس مانده به شبهای قدر متوسل شده‌ام به فرازهای ابوحمزه و کلمات افتتاح اما این دل وامانده‌ی زنگار بسته توان پر باز کردن ندارد و مدتهاست که جامانده از معراج عاشقی لا الله الا الله و برای قدم گذاشتن در مسیر هدایت باید با معبود خویش دل یک دله کرد باید بذر محبــ🌱ــتش را که در خاک فطرت نهفته پرورش داد تا عشــ❤️ـــق او در دلت بارور شود و ایمانی راسخ در قلبت ریشه بدواند اما تا دل و عقل و زندگیت را از غیر از او خالی نکنی نه عاشق واقعی اویی و نه مومن حقیقی راهش أَنَّ اللَّهَ بَرِی‌ءٌ مِنَ الْمُشْرِکینَ وَ رَسولُه و باید از همه برید از هر چه بند و زنجــ⛓ــیر غیر از رشته‌ی بندگی اوست باید جدا شد تا به رستگاری رسید تا بتوان پر باز کرد برای پرواز به آسمانش سحر هفدهم و شبی که پیامبرت میهمان ملکوت است مرا هم به حق تبسم‌هایش ببخش و بیامرز 💠برداشتی آزاد از: دعای ابوحمزه ثـمـالــی سوره توبه آیه ۳ ‌ (صلوات‌الله‌و‌علیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر از هفدهم بگذشت و امشب دلم از غربت حيدر چه خون است فضای شهر کوفه این سحرها پر از انا الیه راجعون است...😭
دست ما را برسانید بہ شب هاے علے بعلیٍ،بعلیٍ،بعلے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت و تنها چنگی به موهایش زد و چرخید تا شانه‌اش تنها زاویه دیدم باشد . _ انگار یکی نمیخواد ما این بازی رو تمومش کنیم . و بعد همراه نفس پری ادامه داد : _و اون یکی ، نه من هستم و نه تو ... شاید مارال باشه . از شنیدن این حرفش تنم لرزید. مارال! نیکان تنهایم گذاشت تا چند دقیقه آن همه بغض تلمبار شده را بشکنم . اول صدایم آرام بود و هق هق هایم کوتاه و خفه . اما وقتی اشکانم جاری شد و افکارم پروبال گرفت ، صدایم فریاد شد . تا آن روز به یاد نداشتم که آنقدر تحقیر شده باشم . صدای فریادم ، باران را بیدار کرد و نیکان را دوباره به اتاق کشاند . نیم نگاهی به من که سرم را از او برگردانده بودم انداخت و رفت سمت باران . باران را در آغوش کشید و بی معطلی با لحنی جدی گفت : _باران رو حاضر کن میریم بیرون . بی توجه به حرفش ، بینی ام را بالا کشیدم که صدایش بلندتر شد: _ با توام ... _من نمیام ... حوصله ندارم . ناگهان فریاد کشید : _مگه من حوصله دارم با دیدن اون سر و صورت تو و شنیدن حرف های دانیال و مادرت ... دارم دیوونه میشم ... میگم بلند شو . حالا انگار صاحب اختیارم نیکان بود . به اجبار او برخاستم و باران را از آغوشش کشیدم که یک لحظه بازویم را با پنجه های قوی و مردانه اش اسیر کرد : _ببخشید ... من نباید صبح اون حرفا رو بهت می زدم ... باور کن که ... نگذاشتم ادامه دهد: _ اشکالی نداره . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ و خودم را عقب کشیدم و جمله اش را ناتمام رها کردم . باران را حاضر کردم و فقط از سر اجبار همراه نیکان شدم . خدا را بابت دودی بودن شیشه های ماشین نیکان شکر کردم وگرنه حتی سوار ماشین هم نمی شدم . باران را روی پایم گذاشته بودم و در حالی که در بین سکوت من و نیکان تنها صدای اثبات باران شنیده می شد ، صدای اصوات نامفهوم باران بود ، به فکر فرو رفتم که یک لحظه نیکان سر چرخاند سمت ‌من و فوری پرسید: _ شنیدی ؟! سرم سمتش چرخید: _ چی رو ؟ _ شنیدی باران چی گفت ؟! اخمی از تعجب کردم : _ نه نشنیدم چی گفت . نیکان با ذوق راهنما زد و کنار خیابان توقف کرد و در حالی که باران را سمت خودش می چرخاند گفت: _ بگو بابا ... باران در حالی که با آن عروسک کوچک پلاستیکی میان دستانش بازی می‌کرد با مکث گفت: _ با .... با بی اختیار پوزخند زدم که اخم نیکان را به دنبال داشت : _صبر کن الان میگه ... بگو با با . نیکان چنان با مکث ، با با را ادا می‌کرد که نتیجه‌اش چیزی جز همان تکرار با از طرف باران نبود . این بار خنده ام گرفت که سرم را از نگاه نیکان چرخاندم سمت پنجره تا با اخم روی صورتش توبیخ نشوم و زیر لب زمزمه کردم : _دو تا با ، با مکث که نمیشه بابا ! نیکان بازدمش را محکم فوت کرد و گفت: _اصلا بگو مینو ... می نو . این بار سرم چرخید سمت باران و گوشهایم تیز شد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا