سرش شکسته ولی عاشقانه میخندد
نمانده فاصلهای تا وصال زهرایش ..
هدایت شده از - ماھِحرم .
رفقا ، هستید که هشتگ :
#فقط_حیدر_امیرالمونین_است
#با_آل_علی_هرکه_درافتاد_ورافتاد
ترند کنیم ؟ 💛 .
[ جهت همکاری این پیام #فور کنید . ]
#سحرنامه
بیـستـمیـن سـحـر
وَ أَرَى نَفْسِي تُخَادِعُنِي
وَ أَيَّامِي تُخَاتِلُنِي وَ قَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَأْسِي أَجْنِحَةُ الْمَوْتِ
وبهكجامىروم
واكنونمیبينمكهنفسبامنخدعہمىكند
وروزگاربامنمكرمىورزد
درحالےكہعُقابمرگبرسرمپروبالگشودهاست
مرگ
عجیبترین مخلوق خداست
در عین زیبایی و عظمت، دلها را پر از وحشت میکند
و در اوج سختی و رنجی که دارد
مایه آسودگی و آرامش است
كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ
وَ إِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ یوْمَ الْقِیامَةِ
و تمامی نسل آدمیزاد
و هر آنچه جنبده در این پهنه گیتی است
روزی خواهد مرد
اما آن دمی که چاقوی مرگ که زیر گلوی نفس آدمی میآید
انسان به التماس میافتد برای فرصت دوباره
اما
هیهات از انکه بتوان از سختی گلوگاه وفات فرار کرد....
إِنَّ اللَّهَ اشتَرىٰ مِنَ المُؤمِنينَ أَنفُسَهُم
اما
در میان ما انسانهای دنیا دوست گریزان از مرگ
هستند کسانی که برایش آغوش گشودهاند
و مرگ
برایشان جز یک سفر شیرین نیست
جان آنها را نمیگیرند بلکه جانشان را تقدیم مرگ میکنند
و خسارت مرگ را به تجارت پر سود شهادت مبدل میکنند
و منتظرترین کس برای مرگ
آقایی بود که سی سال تنها همدم مناجات شبهایش نخلستان بود و چاه
و دیشب بعد از مدتها نفس راحت کشید و فریاد زد
رستگار شدم به خدای کعبه قسم...
و ای کاش
من هم برای یک دم هم که شده
لیاقتم قد چاه بود تا همدم دردهای مولایم باشم
مولایی که رنگ زرد امشبش
خبر از یتیم شدن عالم میدهد...
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
سوره آل عمران آیه ۱۸۵
سوره توبه آیه ۱۱۱
#امیرالمومنین
「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ "بِسْـــــمِرَبِّالْعِشـــــ
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید ♥️
پارت اول فریب↻
موندگار باشید✨
هدایت شده از گسترده عسلچه.
توی زندان بودم..میترسیدم از سلول تاریک
من کلا 15 سالم بود
در باز شد
اقا پلیس جذاب اومد تو و گفت
+میخوای ازاد شی؟
با بغض لب زدم ∶ اره
+پس باید بهم بله بدی!!
با بغض نگاهش کردم که یهو دستمو کشید و ..❌😱📵
https://eitaa.com/joinchat/4128899772C3490b73773
هدایت شده از گسترده عسلچه.
+تو دزدی!
با ترس نگاهش کردم...
دستبند و اورد جلو و لب زد
+باید بندازمت زندان تا ادب شی خانوم کوچولو!
با بغض نگاهش کردم و گفتم
_هرکاری میکنم منو ننداز زندان...
خیره نگاهم کرد و گفت ∶
_هرکاری؟؟؟
سری تکون دادم که با گفتن شرطش نفسم رفت..😱❌
https://eitaa.com/joinchat/4128899772C3490b73773
هدایت شده از از شروعــ گسترده چهار ساعته
_منو این موقع تنها میزاری میری #مهمونی؟!
کراواتش رو برداشت و با بی #رحمی گفت:
_دقیقا همین کارو میکنم!
تلخندی زدم و گفتم:
_حداقل بگو #دوست داری وقتی اومدی برات چی آماده کنم؟!
منتظر هر حرفی بودم ولی اون فقط گفت:
_خوشحال میشم دیگه اصلا نبینمت!
با #بغض گفتم:
چطور دلت میاد اینو بگی من #زنتتمم!!
-اره یه زنه زوری که انداختنش بهم
تو هیچی نیستی جز پرستار و خاله #بچهام...
سرم رو با #اشک پایین انداختم و گفت :
_ببخشید مزاحمت شدم و این مدت #اذیتت کردم.
بیتوجه بهم در اتاق و بست و رفت...
و من برای برآورده کردن خواستهش...🖤💥
https://eitaa.com/joinchat/1517420707C7fa198ccc9
هدایت شده از از شروعــ گسترده چهار ساعته
_ ل. ب. ا. س درست بپوشون به دخترم ، یخ کرد #بچم
+#بچت؟؟؟بچه من نیستن!! _ اره #بچم!
*پوزخند تلخی زدم که ب•غ•لم کرد خشکم زد ولی با حرف...
_ هوا ورت نداره! اینا بخاطر ظاهرسازیه تا کسی شک نکنه . دخترم که بزرگ شد ، برای #همیشه از #خونه_من_میری و خودم میمونم و #پرنسسم ...
https://eitaa.com/joinchat/1517420707C7fa198ccc9
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید✨💜
پارت اول رمانمون🌸
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
دوستان امشب هم هر کسی وقتی قرآن سر گرفت فقط بگوید اللهم عجل لولیک فرج و حاجت خودش رو ظهور امام زمان عجل الله بخواهد ، من به نیت حاجتش صلوات خاصه حضرت زهرا را ۱۳۵ مرتبه براش می خونم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
من از این صلوات خاصه خیلی حاجت گرفتم ، ان شاءالله شما هم بگیرید
استادی میگفت که دعا کردن برای آدمهای بد زندگیمون، یک مرحله فراتر از بخشش و بزرگی قلبه.
و دعا کردن برای بهتر شدن آدمهای خوب زندگیمون، یک مرحله فراتر از حسود نبودنه!
کاش امشب فراتر از حسادت و بخشش باشیم.
آیتاللّٰهآقامجتبیتهرانیرحمةالله:
در شب قدر هیچ حجابی
بین عبد و ربّش نیست؛
امشب از خدا چه بخواهیم؟!
ابتدا ترمیم بخواهیم
و پس از آن، ترسیم بخواهیم
از خدا بخواهیم که
سال آیندهمان خوب باشد؛
ائمه معصومین(؏) در ادعیه مأثوره
به ما آموختهاند که خدا را
خطاب کن و بگو:
«عَادَتُکَ الْإِحْسَانُ إِلَی الْمُسِیئِین
نه تنها خطاکاران را عقوبت نمیکنی
بلکه به ایشان احسان هم میکنی»
#التماسدعا🌱
امشب شهادت بابای یتیماس.
ماهممون یتیمم.
زیر سایه ی ایشون قد کشیدیم..
مرغ از قفس پرید و ندا داد جبرئیل
اینڪ شما و وحشت دنیاے بـے علے😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انا لله و انا الیه راجعون 💔
خبر به حجاز رسیده؛ خبر به مدینه.
به کوچهی پشت مسجد پیامبر.
به نزدیکترین خانه به مسجد.
به خانهی همسری از همسران پیامبر.
پیرزن با زلف حنابستهی کمپشت روی سریری نشسته و بر دیوار تکیه کرده.
غلام سیاه جوان، سراسیمه بیآنکه در بزند، نفسزنان وارد میشود.
عرق از پیشانی چرکین میگیرد که علی کشته شد. در محراب مسجد کوفه. با فرقی دو نیم. غرق خون. مثل کشتههای ما در جمل.
علی کشته شد. به تیغ عبدالرحمن. پسر ملجم مرادی.
برق دوید توی چشمان پیرزن. تکبیر گفت.
به سجده افتاد و شکر کرد.
یک «آخیش» بزرگ بعد از سالها خون دل.
سر از سجده بلند کرد.
گفتی نام کشنده علی چه بود؟
غلام به تکرار برای پیرزن کمحافظه؛ عبدالرحمن.
گفت خدایش بیامرزد این بزرگمرد را.
زین پس نام تو را عبدالرحمن گذاشتم. که وقتی روزی هزاربار صدایت میزنم که کارهای من_پیرزن ناتوان_را انجام دهی، جگرم خنک شود از بردن نام عبدالرحمن و از یادآوری این روز شیرین.
برو عبدالرحمن. برو و کنیزکان و غلامان خانه را هر یک به کیسهای دینار مژدگانی ده.
امروز بزم ماست پس از عزاهای بسیار.
خنده زد.
بر یتیمی شیعیانی که عمری فخر فروختند که علی پدرشان است.
شیعه را نه تیغ حرامزادگان تاریخ، که زخمزبانها و دشمنشاد شدنهای در پستوی عجوزهها آتش زده.
دشمن شاد شدیم و به یتیمیمان خندیدند امشب.
و خنده بر یتیمان رسم شد. از امشب.
تا سال شصت و یک.
خنده بر یتیمان رسم شد. خنده بر یتیمان...
_«مهدی مولایی»
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید✨💜
پارت اول رمانمون🌸
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
#سحرنامه
💠بیـست و دومین ســحـر
إِلَهِي
إِنْ كَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِي
وَ لَمْ يُقَرِّبْنِي مِنْكَ عَمَلِي
فَقَدْ جَعَلْتُ الاِعْتِرَافَ إِلَيْكَ بِذَنْبِي وَ سَائِلَ عِلَلِي
اىخدا
اگراجلمننزديکشده
وعملممرابهمقامقربتونرسانيده
منهم اعترافبهگناهمرااسبابعذرگردانيدهام...
و فرداشب همه چیز
حتی تعداد قطرات بارانی که خواهد بارید
و عدد تک تک برگهایی که از درخت خواهند افتاد
در دفتر تقدیر الهی به ثبت میرسد
و تعیین خواهد شد که
پیمانهی عمر کدام بندگان تا شب قدر سال بعد به سر خواهد رسید...؟
مَوْلايَ يَا مَوْلايَ
أَنْتَ الْجَوَادُ وَ أَنَا الْبَخِيلُ
وَ هَلْ يَرْحَمُ الْبَخِيلَ إِلا الْجَوَادُ....؟
و من
در این فرصت طلایی باقیمانده
چه طلب کنم که به سودم شود و چه بخواهم که خیر دنیا و آخرتم باشد...
و امان از گدای کوته نظری چون من
که در خواستن از خدا هم جهل دارد و بخیل است
و طلب آب و نان دنیا کند در حالی که از ابدیت سفر عقبا غافل است
خدای من
من نادانتر از آنم که خیر و صلاحی طلب کنم
و بی دست و پا تر از آنم
که نور و ثوابی را که به من هدیه کردهای در این شبها حفظ کنم
پس خودت بر من عطا کن
آنچه به صلاح من است...
همدیگر را حلال کنیم
شاید این آخرین شب قدر عمرمان باشد...
شاید...
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
مناجات امیرالمومنین (علیهالسلام) در مسجد کوفه
#شب_قدر
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتویک
با آنکه در بشقابش فقط سوپ مخصوص خودش را ریخته بودم اما طوری با زدن سر انگشتان دستان کوچکش ، درون کاسه سوپ ، انگشتانش را به دهان می گذاشت و می مکید ، که از دیدن این صحنه زیبا ، سیر نمیشدم .
البته گاهی هم سمت سفره خیز بر می داشت و می خواست پاتکی به غذای من و نیکان بزند که با این کارش ما را میخنداند و با مقابله نیکان ، دست خالی بر می گشت .
بعد از شام و تشکر از شام دعوتی نیکان ، سفره را جمع کردم و با آنکه احساس شرمندگی و حقارتی در وجود خودم احساس میکردم که نمی خواست دست از سرم بر دارد ،
سمت ظرفشویی رفتم و مشغول شستن ظرف ها شدم که صدای موبایل نیکان توجهم را جلب کرد .
حدس میزدم باید پدرم باشد و قلبم از شنیدن صدای نیکان ایست کرد .
سلامی رسمی گفت و لحظه نگاهش بی اختیار با چشمانم تلاقی کرد .
بعد فوری سمت اتاقش رفت .
حسم میگفت پدرم است .
توان شستن ظرفها را از دست دادم و همان جا پای سینک ظرفشویی خشک شدم .
از شدت اضطراب نه می توانستم سمت اتاق نیکان بروم و نه احساس حقارت و تحقیر اجازه میداد با او روبرو شوم.
دلم به اندازه یک دنیا پر بود از اشک و بغض ،
تکیه به کابینت زدم و همانجا پنجه هایم را در هم گره کردم و چشم بستم.
همراه با نفس های سنگین از بغض ، منتظر بازگشت نیکآن شدم که صدای باز شدن در اتاقش شنیده شد .
چشم گشودم برای دیدن . سمت آشپزخانه آمد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتودو
ورودی آشپزخانه ایستاد و کف دست راستش را روی سنگ کابینت گذاشت و همراه با یک نفس بلند گفت:
_ چه بخوای یا نه بالاخره این طوری شد ...
پدرت خیلی از هردومون دلخوره ...
به من گفت ؛ خودت دختر داری ، اگه یه نفر همچین کاری با دخترت کنه ، تو چه کار می کنی ؟
لبم را زیر دندانم گرفتم ، که او نفس حبس شدهاش را محکم در هوای آشپزخانه فوت کرد و ادامه داد:
_ دو ماه به ما مهلت داد تا از این فرصت استفاده کنیم ...
بعد از دو ماه یا باید عقد کنیم یا ...
سخت بود بپرسم ولی به هر حال با هر سختی که بود پرسیدم:
_ یا چی؟!
نگاهش از من فرار کرد:
_ یا دیگه پاتو خونه پدرت نمیزاری.
حس کردم خفه شدم .
سنگینی بغض توی گلویم سنگین شد ، و داشت خفه ام میکرد .
تکیه به کابینت بودم که سُر خوردم سمت زمین و بلند گریستم و نیکآن با نگاه پر غمش خیره به من ماند و شاید با غم من همراه شد.
زبانم به اعتراض ، با ناله و اشک باز شد:
_چرا آخه ... چرا اجبار ؟! ...
من این اجبار رو نمیخوام.
نیکان قدمی به سمتم برداشت .
_ مگه من میخواستم؟ ...
هیچ کی اجبارو نمی خواد ...
بالاخره اتفاقی هست که افتاده.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡