eitaa logo
༅࿇༅🇮🇷نوای ذاکرین🇮🇷 ༅࿇༅
16.5هزار دنبال‌کننده
32 عکس
32 ویدیو
162 فایل
گلچین تخصصی و بروز اشعارونواهای مذهبی روضه،غزل مرثیه،نوحه وگریز،دودمه،ختم خوانی باحضورمداحان وشعرای آئینی👌آرامش راه اندازی کانال درتلگرام سال ۱۳۹۴ خادم و بانی و مداح چه فرقی دارد من فقط حاجتم این است که نوکرباشم Eitaa.com/navayehzakerin2 @Aaramesh42
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند . پرسیدم این زن کیست ؟ گفتند : مادر اوست . دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم : این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید . حکیم می گوید : پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ، مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم . گفت : از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت : مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ، دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ، خودت عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بسم اللّه الرحمن الرحیم » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد . به وصیتش عمل کردم ، وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم : مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم ‎‎‌‌‎‎ 👉 ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ 🇮🇷اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ🇮🇷 دعوتید: به کانال ماندگاروبروز ایتا↙️ ‌╔═💎💫═══╗ Eitaa.com/navayehzakerin2 @Aaramesh42 ╚═══💫💎═╝
جَهًاًِّنُِِّ پََُِسَُِِّ اَََِزُِِّ مًَِّࢪُِِّگًِِّ: 🌸 در عالم برزخ ✍قسمت اول 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده‌اند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گران‌قدر «آیت الله جعفر سبحانی است» و مورد استقبال قرار گرفته است... 👈 : 🔴 حالت احتضار 💠 چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام. فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... من می‌گویم و تو تکرار کن: ✨اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.... (ادامه دارد...🔥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 در عالم برزخ ✍قسمت دوم 💠 عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.
خطر سواد داشتن گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود. ┅┅┅┅┄❅[﷽❅┄┅┅┅┅┄ 🪷=صَــــدَقِہ جاریِہ ↙️↙️ 💠کانال وابرگروه نوای ذاکربن💠 Eitaa.com/navayehzakerin2 ابرگروه⬇️ https://eitaa.com/joinchat/954466766C8b9b885ce9 @Aaramesh42 خادم کانال ╚═══💫💎═╝
📗 سیاست انگلیسی درزمان قاجار ، درکنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت. امام جماعت ان مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم کـه هرروز صبح بـه مسجد می آمد و بـه اهل سنت ناسزا میگفت… و این درحالی بود کـه افراد سفارت و تبعه ان کـه اهل سنّت بودند ، برای نماز بـه ان مسجد می آمدند. روزی بـه او گفتم: تو بـه چه دلیل هرروز همین روضه را می‌خوانی و همان ناسزا را تکرار می کني؟ مگر روضه دیگری بلد نیستی؟! او در پاسخ گفت: بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم کـه روزی پنج ریال بـه من می دهد و می گوید همین روضه رابا این کیفیت بخوان. از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را بـه من بدهد… فهمیدم کـه بانی یک کاسب مغازه دار است. بـه سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان بـه من میدهد تا در ان مسجد چنین روضه اي خوانده شود. پنج ریال بـه ان روضه خوان می‌دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم. باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد کـه از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص «برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی» داده می شود کـه پس از طی مراحل و دست بـه دست گشتن، پنج ریال برای ان روضه خوان بیچاره می‌ماند. مرگ_برامریکا✊🇮🇷🇱🇧🇵🇸 ✊🇮🇷🇱🇧🇵🇸 بزن روش واردشو⏬ ↙️خادم الذاکرین آرامش↙️ 💠کانال وابرگروه نوای ذاکرین💠 Eitaa.com/navayehzakerin2
📗 در دزدی از یک ، فریاد زد: “هیچکس حرکت نکند مال دولت است”. بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند. به این می گویند “شیوه تفکر” وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:”بیاپولها را بشماریم”. دزد پیرگفت:”وقت زیادی میبرد، امشب مبلغ را اعلام میکند.” به این میگویند “” بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت “صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم”. به این میگویند “با کردن” وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و ۲۰میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر ۸۰ میلیون بدست آوردند. به این میگویند “ بیشتر از میارزد” 🌱دانایی قدرت است🌱 💠💠 🇵🇸👊🇮🇷✊🇱🇧 [﷽][﷽][﷽][﷽][﷽]