💙🍃
🍃🍁
#نمازویژه_روزپنجشنبہ
#نمازآرزوها....
✍آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهاے براے او میرسید»
چهار رڪعت (دو نماز دورکعتی)
👈💎در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
👈💎در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
👈💎در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
👈💎در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
✨بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
✨ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
🌺🍃پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند🌺🍃
#غنی_شدن
🍃🌸 #روز_پنجشنبه
از براے مال و ثروت
۲ رڪعت نماز
و بعد "سوره یس" بخواند
و این عمل را تا ۳ روز انجام دهد
اکمل خواهد بود✨
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
خلق را زینب شناسی نیست نیست
فاطمه داند که زینب کیست کیست
گرچه خوش زادم حسینی منصبم
گر قبول افتد غلام زینبم
#میلاد_حضرت_زینب(س)💫💞
#روز_پرستار💫💞
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💫💞
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
آنان که حدیث صبر او را گفتند
از عشق و محبتش سخنها گفتند
با آمدن عقیلهی هاشمیان
تبریک به حیدر و به زهرا گفتند
#میلاد_حضرت_زینب💫💞
#روز_پرستار💫💞
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💫💖
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
السلام اے همہے جلوهے #مادر زینب
فخر #پیغمبرے و زینٺ #حیدر زینب
مےنویسم فقط نام شما را #بانو
سطر اول،سر هر برگہے دفتر #زینب
#السلام_علیک_یاجبل_الصبر💫
#میلاد_حضرت_زینب(س)💫💞
#روز_پرستار💫💞
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💫💞
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_جونه_جونه_جونه_زینب_محمود_کریمی.mp3
8.93M
جونه جونه جونه زینب
نم نم بارونه زینب
درد عالمه فقط میدونه زینب
#سرود🔊
#میلاد_حضرت_زینب(س)🌸
#محمود_کریمی🎙
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
27_taheri_218279.mp3
5.25M
زینبــ زینبــ زینبــ،
به اریکهی دل حاکم..
زینبــ زینبــ زینبــ ،
عقیـلہی بنی هاشـم..💐
#مولودی🎉
#میلاد_حضرت_زینب 🌸
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌺 متن #زیارتنامه_حضرت_زینب_کبری(س)
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدیجَةَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْک ِعَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ،وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ،وَاَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ، وَ سَقانابِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِن یَدِعَلِیِّ ابْن اَبیطالِب صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ،اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنافیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ،وَاَنْ یَجْمَعَنا وَاِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُم ْمُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ،
🌹وَاَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ، اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ،وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ، وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاًبِهِ غَیْرَ مُنْکِروَلا مُسْتَکْبِروَعَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ،وَبِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی،اَللّهُمَّ وَرِضاکَ وَالدّارَ الآخِرَة َیا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ،
🌹اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ،فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ،اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ،فَلا تَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ،وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ،اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَناوَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ،وَبِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ،وَصَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ،وَسَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
🌺 زیارت قبول ، التماس دعای فرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
—❅ೋ❅🍃☘️🍃❅ೋ❅—
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۹ وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰
صدای گریه های هرشب حورا عذابش میداد... صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب میکرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هربار عشق حورا جلوی چشمش را میگرفت و نمیگذاشت به خدا فکر کند...
پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمیشد.
دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست...
چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست...
و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بیصاحابش حسابی بهم ریخته بود...
باید هرطور شده با حورا حرف می زد. بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند.
صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:
_صبحونه بخورین میبرمتون.
_نه ممنون خودم میرم.
با جدیت گفت:
_همین که گفتم. باهاتون حرف دارم.
دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند...
حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاد در را بست و در جلو را باز کرد.
_من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو.
حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند... مهرزاد که نشست سریع راه افتاد.
_حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم.
_خب بگین.
_راستش.. من.. من دیروز..
_آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین.
هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد.
_هیچی.
_یعنی چی هیچی؟ منو مسخره کردین؟ این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟
مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد. ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد.
_لطفا از این به بعد اگر حرفی میخواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۰ صدای گریه های هرشب حورا عذابش میداد.
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۱
حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند.
حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش...
امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید.
بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند.
_به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین!
_هدی بریم سلف باهات حرف دارم.
هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند..دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود.
چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند.
_خب بگو منتظرم.
_هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟
_آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم.
حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش.
_وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم..مادرم، خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند، و سالی یک بار هم نمیومدند ایران..داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم..از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد..هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که میگفت..."دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم".. اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هربار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته میشد..فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن..اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝