#متن_تفسیر #صفحه_300 سوره مبارکه #کهف
#سوره_18
#جزء_15
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
300-kahf-ta-2.mp3
4.07M
#صوت_تفسیر #صفحه_300 سوره مبارکه #کهف
بخش دوم
#سوره_18
#جزء_15
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
300-kahf-ta-1.mp3
5.53M
#صوت_تفسیر #صفحه_300 سوره مبارکه #کهف
بخش اول
#سوره_18
#جزء_15
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°
@zohoreshgh
❣﷽❣
☀️ #صبح_خودراباسلام_به_14معصوم (ع) #شروع_کنیم😊
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️
❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روی لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92476
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92477
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/NedayQran/92478
#دعــاے_عهـــد👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/NedayQran/92480
#دعای_هفتم #صحیفه_سجادیه
https://eitaa.com/NedayQran/99580
#زیارت #جامعه_کبیره👇
https://eitaa.com/NedayQran/92481
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/NedayQran/92482
#جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/92483
#دعای_یستشیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/96596
#امام_زمان عج
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بزمِ ما به باده و جام احتیاج نیست
ما را بس است مستیِ ذکرِ مدامِ دوست
#یا_ابا_عبدالله
#حسین_جان
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم 😍✋
#مولا_جانم❣
دیدن روی شما کاش میسّر میشد
شامهجران شماکاش که آخر میشد
بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند
کاش اینفاصلهبا آمدنت سر میشد
شهرمابویخدا داشت،دوباره ایکاش
باظهورتنفسشهرمعطّرمیشد
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
کور باد آنکه ندارد این ولایت را قبول
مرگ بر آنکه کند بر تو اهانت رهبرم
تو همان سردار عشقی ما همه سرباز تو
از تو میگیریم ما اذن شهادت رهبرم
#سایهات_مستدام_رهبرم❤️
#جانم_به_فدایت
#انی_احبک
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ریحانه..🦋🌸
سیاهے اش...🖤
بلندے اش،
گرمایش💥
آرامش محض است❣
مشڪے بودنش🖤
آبے ترین💙
آسمان من است....~💙~
همین که دارمش..♥️
لذت داردونعمت بزرگیست..🥰
زینتم را میگویم #چادر
#چادرانه
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
#منبع👇
جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 .
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
#سه_شنبه_های_جمکرانی
❣️ #دعای #توسل با روضه
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 🕊💌
🎤 حاج مهدی#منصوری
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هر سه شنبه به نیت ظهور #امام_زمان (عج) دعای توسل می خوانیم
بارانی و دلگیر هوایِ بی تو
محزون و غم انگیز نوای بی تو
برگرد که بیقرارم و بیتابم
بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو!
تعجیل درظهور مولاعج #۱۴صلوات
متن دعا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/135
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۱۸ روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادمانی
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.
_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم.
امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند:
_پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد:
_شرمنده توی ترافیک مونده بودم.
_آخ از دست تو پسر.
_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا.
کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.
_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.
_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.
_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.
_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.
هدی گفت:
_خب دیگه بریم دیره مامان جون.
بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدردلش برای حورایش تنگ شده بود.چقدر بیصبرانه منتظر دیدن حورا درلباس سفید خواستگاری بود.قلبش درسینه میکوبید و بیقراری میکرد.
"ميگم دلبر
ولى من دوستت دارم
چون شبيهِ هيچكس نيستى
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى
يا اينكه هيچكس شبيهات دلبر نيست؟
و شعر نميخونه؟
و نگاه نميكنه؟
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه..
خـب؟!"
آقا رضا از این که حورا شمارهاش را به خانواده ی امیرمهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیرمهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیرمهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:
_ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک ب
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکسالعمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمیدانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپزخانه رفت و با خود فکر کرد....که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد. جهیزیه حورا به عهده شوهرش است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.پس چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمیماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیرمهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:
_سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:
_پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت:
_ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی..مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟نکند همین جا باشد و بخواهد المشنگهای به پا کند؟!وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفتهاس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت:
_کجا؟
_نمیدونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه...نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر میشود؟مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.!!
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او میتواند مهرزاد را تغییر دهد. او میتواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز میتوانند.همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
امیرمهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند.حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمیدانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت:
_به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیرمهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیرمهدی شما شروع کن.
امیرمهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت:
_نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمیزنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیرمهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:
_من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت:
_مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت :
_بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه... بگو پسرم.
امیرمهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است..
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :
_خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را
🌸✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
پدر امیر مهدی گفت:
_خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیرمهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیرمهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت:
_البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت:
_حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد..اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.حورا در اتاق را باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
امیرمهدی کنار کشید و گفت:
_خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیرمهدی داخل شد و در را بست..وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچکدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم اینجا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمیکشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمیکشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیرمهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپهایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد."الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیرمهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد:
_دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت:
_بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیرمهدی به حورا گفت:
_ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت:
_پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت:
_بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقارضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت:
_دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست..
طبق معمول زندایی اش گفت :
_همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آنجا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتو کردی جواب ما چیه؟بابا به خدا این امیرمهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت:
_وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟
_من نیاوردمش که خودش اومده .داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید:
_ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم.
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ پدر امیر مهدی گفت: _خب اگه اجازه بدی
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم.
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. میخواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت:
_و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت:
_این شاخه گلم مال شما.
حورا گل را گرفت و گفت:
_ممنونم خیلی خوشگله.
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
✅ #بچه_دار_شدن
هشام دربانی داشت که ثروتمند بود اما بچه دار نمی شد؛ روزی امام باقر (ع) به او فرمود: می خواهی دعایی به تو یاد بدهم که صاحب فرزند شوی؟
دربان گفت:بله. پس امام باقر (ع) فرمودند:
در هر صبح و عصر هفتاد مرتبه ( سبحان الله) ده مرتبه (استغفرالله)، دوباره نه مرتبه (سبحان الله) بگو و این آیات را بخوان «اسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ إِنَّهُ کاَنَ غَفَّارًا یُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیْکمُ مِّدْرَارًا وَ یُمْدِدْکمُ بِأَمْوَالٍ وَ بَنِینَ وَ یجَعَل لَّکمُْ جَنَّاتٍ وَ یجَعَل لَّکمُْ أَنهْارًا»
دربان این اذکار را خواند و صاحب فرزندان زیادی شد.
📚 منبع کتاب : مستدرک الوسایل باب نکاح
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💍#تسبیحات_حضرت_علی_علیه_السلام
🌸 حضرت علی علیه السلام به عازب فرمودند آیا کاری به تو یاد دهم که چون آن را انجام دهی از اولیای خدا خواهی بود؟
گفت بله
حضرت فرموند: بعد از هر نماز
۱۰ بار سبحان الله
۱۰ بار الحمدالله
۱۰ بار الله اکبر
۱۰ بار لا اله الا الله
بگو هر کس این تسبیحات را بعد از هر نماز بخواند خداوند هزار بلای دنیوی را از او دور می کند که آسان ترین آن بازگشت از دین است و در آخرت برای او هزار منزلگاه آماده می کند که یکی از آن منزلت ها، مجاورت رسول خدا صلی الله علیه و آله است
📚 منبع کتاب : بحار الانوار چاپ بیروت جلد ۸۳ صفحه ۳۴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔴 دعای #رفع #گرفتاری از امام حسن عسکری(ع)
🌕 این دعا را امام حسن عسکری علیه السلام برای رفع گرفتاری در زندگی به ابوهاشم سفارش کردند:
🔵 يَا أَسْمَعَ اَلسَّامِعِينَ وَ يَا أَبْصَرَ اَلْمُبْصِرِينَ وَ يَا عِزَّ اَلنَّاظِرِينَ وَ يَا أَسْرَعَ اَلْحَاسِبِينَ وَ يَا أَرْحَمَ اَلرَّاحِمِينَ وَ يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَوْسِعْ لِي فِي رِزْقِي وَ مُدَّ لِي فِي عُمُرِي وَ اُمْنُنْ عَلَيَّ بِرَحْمَتِكَ وَ اِجْعَلْنِي مِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِينِكَ وَ لاَ تَسْتَبْدِلْ بِي غَيْرِي
📚 بحارالانوار ج ۹۲ ص ۳۵۹
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#تقـویـت_حافظه
✳️هفت حبه قند انتخاب کند و:
1⃣ روی اولی بنویسد:«تَعَالَی اللهُ المَلک الحَق» و روز شنبه بخورد
سپس روزهای دیگر هفته به ترتیب روی آنها آیات ذیل را بنویسد و میل کند.👇
2⃣روز یکشنبه:« وَ قُل ربِّ زِدنی عِلماٌ»
3⃣روز دوشنبه:«لا تُحرک بهِ لِسانک»
4⃣روز سه شنبه:«انَّ علَینا جمعُهُ وَ قُرآنهُ»
5⃣روز چهارشنبه:«فَاذا قراناهُ فَاتّبع قرآنهُ»
6⃣روز پنج شنبه:«سَنُقرءک فَلاتنسی»
7⃣روز جمعه:«انَّهُ یَعلَم الجَهر وَ اخفی»
📚 دو هزار دستور العمل مجرب اصلی، صفحه ۲۳۶
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#باز_شدن_درهای_رحمت
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله ؛
هر کس هر روز ۱۵ مرتبه این دعا را
بخواند حق تعالى روى رحمت خود را
از او نگرداند تا وارد بهشتش كند.
↻ ثواب الاعمال
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#زیادی_رزق
✳️اگر کسی این دو آیه را نقش کند در لوح و در دیوار خانه یا دکان خود نصب کند یا بر کاغذی با نیت خالص و توجه به خدا و معنی آن بنویسد و در میان متاع خود نهد
👈 اسباب رزق او به سهولت مهیا شود و منابع و منافع بسیار یابد .
📖آِیات ۱۹ و ۲۰ سوره حجر :
وَالأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَأَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنبَتْنَا فِيهَا مِن كُلِّ شَيْءٍ مَّوْزُونٍ
وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ وَمَن لَّسْتُمْ لَهُ بِرَازِقِينَ
📚خواص آیات قرآن کریم ص ۹۹
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨#رفع_ترس
در کلام امام باقر علیهالسلام :
ابوحمزه می گوید: امام محمدباقر (ع) به من فرمود:
هرگاه پیشامدی برای تو رخ داد که موجب ترس و اندوه تو شد، به گوشه ای از خانه خود برو و بعد از خواندن دو رکعت نماز، هفتاد بار این دعا را بخوان:
💥یَا أَبْصَرَ النَّاظِرِینَ وَ یَا أَسْمَعَ السَّامِعِینَ وَ یَا أَسْرَعَ الْحَاسِبِینَ وَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ💥
👈🏼در نیت نماز میتوانید بگویید: دو رکعت نماز نجات از غم و اندوه به جا میآورم قربۀ الی الله
📚کافى، جلد۲
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
09 Be Vaghte Shaam (1403-09-16) Masjed Shahid Beheshti.mp3
30.1M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه نهم
* حجاب دلها؛ چرا ظالمین امام زمان (علیهالسلام) را نمیبینند؟ [1:58]
* دلهای ابری و خورشید غایب؛ حکایت مردمان زمینی [5:42]
* ظلم جمعی؛ وقتی دلها به ظالمین گره میخورند [9:59]
* هدف همیشه؛ چرا دشمنان، روحانیت را هدف میگیرند؟ [17:31]
* گرگها در لباس رفاقت؛ تا کی باید طعمه شویم؟ [21:50]
* امتحان تنبیهی؛ زنگ بیدارباش برای بازگشت به حق [30:09]
* تکنولوژیهای رایگان؛ زهر در پوشش هدیه [33:56]
* آزمونهای پیش از ظهور؛ راهی که با "دعا" آسانتر میشود [42:31]
* لبنان، فلسطین، ایران؛ نه کشور، بلکه قطعات پیکر اسلام [48:38]
* وقتی نامها جرم میشوند؛ سفیانی تنها به خاطر نام میکشد [51:29]
* در دل فتنهها، سیاهی عزا تنها امید ماست [54:24]
* فاطمیه و مادری که همیشه عهدهدار ماست [56:15]
* پهلویی که هنوز خون میداد... [1:01:34]
📚 معرفی کتاب: حضرت حجت (عج)، آیت الله بهجت
⏰ مدت زمان: ۱:۱۲:۵۶
📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۶
#ظلم_فردی
#ظلم_جمعی
#فتنه
#سفیانی
#تهران
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
05 Bar Madare Bimardelan(1403-09-13)Tehran.mp3
21.42M
🔈 #بر_مدار_بیماردلان
🔰 جلسه پنجم
* فتنههای آخرالزمان؛ شعلههای نابودی منافقین [2:32]
* صبر حسینی در فتنه کربلا؛ نصاب تازهای از بندگی که آسمان را به حیرت انداخت [4:58]
* فتنههای جدید، اتفاقات حساب نشده؛ در شیب صعودی ایمان بمان! [9:21]
* تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا؛ تمام سیر و سلوک در دو کلمه از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [10:35]
* دل کندن از تعلقات خوب؛ راز صعود به مراتب بالاتر، ماجرایی فراتر از #تجربه_نزدیک_به_مرگ [12:00]
* رجل صابونی؛ تعلقی کوچک که مانع دیدار امام زمان (علیهالسلام) شد [14:55]
* راز وجود ۱۹ ملک در جهنم؛ پردهبرداری از دلهای بیمار [18:23]
* ظهور امام زمان (علیهالسلام)؛ در اوج ناامیدی و جانهای به لب رسیده [22:57]
* در سایه ابهام؛ محل بازشناسی اهل تسلیم از دلهای مریض [31:42]
* پیامبر (صلاللهعلیهوآله)، زینب و زید؛ فتنه سنگین شکستن سنتهای جاهلی [36:09]
* وقتی عدالت وارونه شد؛ فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) و ظلمی که تاریخ ندید [40:44]
* یاری نکردن مردم؛ چراغ سبزی به کینهتوزان قدیمی برای انتقام [44:16]
⏰ مدت زمان: ۵۱:۵۷
📅 ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
#نفاق
#تعلقات
#امتحان
#ابهام
#تهران
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕