────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_282
_ کلی از طرفداراشون اومدن. امشب اونجا شلوغِ شلوغه. حتی ابراهیم هم یواشکی جیم زده، اونجاست.
آی از دست ابراهیم. فردا باید سر کار میرفت.
_ لباس بپوش بریم.
بهتر بود بروم، شاید بعد از برگشتن فؤاد کمی میخوابید.
به اتاق برگشتم. مانتوی زردم تنها چیزی بود که در سفرِ هولهولکیمان با خودم آورده بودم؛ پوشیدمش. در آینه دستی به سر و صورتم کشیدم.
شال سر کردم و کیف برداشتم. کولهام را هم روی شانه انداختم.
فؤاد وسیلههای داخلش را جمع کرده بود، بدون این کوله جایی نمیرفت، حتی ماهیگیری.
وقتی از پلهها پایین میرفتم نگاه خیرهٔ فؤاد باز هم مرا درگیر احساسهای متضادی کرد که دلم نمیخواستشان.
کاش از من زده میشد، کاش از من متنفر میشد، ولی دل میکند...
روی پلهٔ آخر که رسیدم ناخودآگاه دستش را دراز کرد تا کمکم کند.
انگشتهایم مشت شد و دستم را دزدیدم. خم شدم تا گیوهٔ سفید گلدوزیشدهام را بپوشم.
دیدم که دستش مشت شد... انگشتانش را برگرداند و میان موهایش کشید.
برای اینکه جو سنگین را کمی عادی کنم گفتم:
_ حالا قبلاً آهنگاشون رو شنیدی؟
کمی گلویش را صاف کرد.
_ نه، ولی انگار این بار قرار بوده بندری بخونن.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_283
کولهای که موقع کفش پوشیدن از شانهام سر خورده بود را سمتش گرفتم.
_ هی میکشونیش با خودمون اینور اونور.
خندید. گرفت و روی شانه انداخت.
_ مجهز فرار میکنم.
از در که بیرون رفتیم، انگار تمام تنشهایمان را داخل حیاط جا گذاشتیم.
قدمهایمان با شوق سرعت گرفت.
_ بدو دلی...
کوتاه نمیآمد. مچ دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید.
این اولین تماس تمام مسافرتمان بود.
اگر دستم را پس میکشیدم نشان از بیاعتمادی بود و اگر دستم را میان انگشتان گرم و بزرگش نگه میداشتم به خودم دردی را تزریق میکردم که از لمس محبتش بود.
من از احساس محبت و وابستگی فؤاد به خودم آزار میدیدم. از اینکه نمیتوانست پرواز کند، برود، خوشبخت باشد... من بالهایش را شکسته بودم.
انگشتانم یخ زده بود. عذابوجدان داشت خفهام میکرد.
تمام یک هفته فرارمان مانند یک جواهر باارزش مواظبم بود. باید بابتش خوشحال میشدم؟ نه!
قلب من سردرگمترین موجود این دنیا بود...
نگاه جستجوگرش به کوچهپسکوچهها بود. از شب اولی که از خانه بیرون آمدیم، مدام همهجا را میپایید... حتی جزیره نمیتوانست به او آرامش دهد.
سعی کردم مچم را آزاد کنم. ناگهان متوجه تقلایم شد. دستم را درجا رها کرد.
چیزی زیرلب گفت... نمیدانم خودش را نفرین کرد یا از دست خودش نالید.
_ شرمنده... یه لحظه انگاری یهچی اون ته کوچه دیدم. واس همون نفهمیدم گرفتمت...
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از دویست پارت جلوتر،
و روزی سه پارت در vip
با قیمت ۵۰ هزار تومن
به شماره کارت:
6280231368644778
اکرم محمدی/ مسکن واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Admin_vipp
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
رمــ نـگاه ــان💕 قصـر چوبـــی
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|──── #قصرچوبی #اکرممحمدی #پارت_283 کولهای که موقع کفش پوشیدن از شانهام سر خور
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_284
_ همهجا تاریکه...
_ لامپ تیر برق سوخته. بریم... چیزی نمونده.
دستم که رها شد، ناگهان سایهها به من نزدیکتر میشدند، احساس عدم امنیت مثل یک موجود نامرئی و تاریک مرا دربرمیگرفت.
بیاختیار قدمهایم را تند کردم و نزدیکتر به او ایستادم.
صدای نیانبان و تمپو، با هوای شرجی جنوب، عطر خوش نیزارها، صدای خندهٔ جوانها و بوی خوش غذا...
همهٔ اینها میگفت که به مضیف حاج عبدالله نزدیکیم.
این خوب بود؛ جمعیت باعث میشد ترسم کمتر شود. مضیف یک سازهٔ بزرگ چوبی بود، با سقفی مدور...
دو سمتش باز و داخلش پر از مهمان بود که روی زمین و فرشهای خوشرنگ نشسته بودند، تکیه داده به پشتیهای قرمز...
با کنجکاوی پرسیدم:
_ باید بریم اون تو؟
_ بچهها تو آلاچیقن.
_ مگه اینجا آلاچیق هم داره؟
_ منم نیومدم. ابراهیم کروکی داده.
_ اگه اینجاست بهش زنگ بزنیم.
قبل از اینکه من چیزی بیشتری بگویم از یکی از خدمهٔ مرد که لباس سفید بلندی پوشیده بود پرسید:
_ آلاچیقا کجان؟
_ خوش آمدید. آن سمت.
فؤاد تشکر کرد. با هم به سمتی که مرد اشاره کرده بود راه افتادیم.
آلاچیقها را هم از نی و حصیر ساخته بودند... ولی کسی زیرشان نبود، همه دور هم در محوطهٔ باز جمع شده بودند.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_285
کسی خیلی ناشیانه نیانبان زد... بقیه خندیدند.
_ دلی سعی کن مثل بقیه رفتار کنیم.
منظورش زوجها بودند؟
دستش را با مالکیت پشت شانههایم گرفت.
آرام زیر گوشم گفت:
_ اینجا همهجور آدمی هست، ازم دور نشو.
گرفتن دستش نزدیکم فقط دقایقی طول کشید، فقط برای اینکه مهر مالکیتش روی دختر همراهش کوبیده شود و کسی جرئت مزاحمت پیدا نکند.
جوانان دور هم، روی نیمکتهایی دایرهوار، نشسته بودند، دختر و پسر...
سیچهل نفری میشدند، آنهایی که نیمکت گیر نیاورده بودند دور بقیه ایستاده بودند...
از اعضای گروهی که برای ضبط آمده بودند کسی را نمیشناختم، اما از نیانبان و تمپویی که دست بعضی بود میشد فهمید قاطی جمعیتند.
فؤاد دستم را کشید سمت آنها... ابراهیم با پسر جوان دیگری آن طرف جمع نشسته بودند. با دیدنمان بلند شد و سمتمان آمد.
_ سلام خاله...
پسر خوشمشربی بود. گرمای جنوب خون داخل رگها را هم گرم میکرد.
دوستش هم سلام کرد و با فؤاد دست داد.
کسی روی تمپو ضرب گرفت و یکی از آهنگهای امید جهان را خواند. ابراهیم با خنده نیمنگاهی به پشتسر کرد و دوباره سمت ما برگشت.
_ بیایید شما هم بشینید.
جای خودش و دوستش را به ما تعارف کرد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از دویست پارت جلوتر،
و روزی سه پارت در vip
با قیمت ۵۰ هزار تومن
به شماره کارت:
6280231368644778
اکرم محمدی/ مسکن واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Admin_vipp
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_286
_ خودت چی، ابراهیم؟!
_ من و علی خیلی نشستیم.
تعارفش را قبول کردیم. جمع جالبی بود؛ بحث گرم، چهرهها جوان و خندان... دخترها هم کم نبودند، مسافر، بومی... همه باهم شب را میگذراندند.
تمپو دست به دست میشد.
فؤاد با خنده پرسید:
_ یکی نمیخواد به ما بگه اینجا چه خبره؟
یکی از جوانها که ریش مرتب و ابروهای پرپشتی داشت گفت:
_ قراره همه تمپو بزنیم، هرکس که بدتر از همه خوند همه رو یه دور چای دعوت میکنه.
تمپو دست هر کسی که میافتاد و خواندن را شروع میکرد بسته به صدای او واکنش بقیه فرق میکرد؛ گاهی دست میزدند گاهی میخندیدند...
بعضیوقتها هم صدای خندهشان بلند میشد که دهندهٔ پول چایی مشخص شود و او را بازنده اعلام کنند...
تا اینکه تمپو به دست من افتاد. وحشتزده به دختر جوانی که آن را در آغوشم انداخته بود نگاه کردم.
_ من با این چیکار کنم؟
_ نوبت شما دوتاست.
فوراً انگار جسم داغی باشد تمپو را دست فؤاد دادم. صدای خندهٔ جمع خجالتزدهام کرد، نباید کم میآوردم.
برای اینکه نابلد بودن خودم را لاپوشانی کنم گفتم:
_ خوب بلدی نورالعین بخونی، برای بقیه هم بخون.
از حرفم بلند و سرخوش خندید. چشمهایش برق داشت وقتی سربهسرش میگذاشتم.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_287
تمپو را بالا گرفت... نگاهش مستقیم به من بود، لبخندش کمرنگتر... یکی پشت آن کوبید.
_ بخونم دلی خانوم؟
_ بخون.
_ ممنوع بودما...
الان موقع یادآوری آن خاطره بود؟ چپچپ نگاهش کردم.
دختر کنارم دستهای از موهای سیاه صافش را لای انگشت گرفت و به فؤاد لبخند قشنگی تحویل داد.
_ اجازه داد. بخون دیگه...
فؤاد تمپو را روی بین پا گذاشت، وقتی از محکم بودن جایش مطمئن شد... روی آن شروع کرد به ضرب گرفتن.
ضرب خاصی نبود که آموزش یا بلد بودن بخواهد، فقط ساده، دستها را نوبتی پشت تمپو کوبید.
صدای خشدار و خاص چاوشی را هیچکس نمیتوانست با آن حزن تقلید کند، اما صدای غمگین فؤاد...
«تو هوای گرم بندر، توی بازار خرمشهر دیدمت با ناشناسی نفسم درنمیاد.
قلب مو ضعیفه دختر داره بومبوم میزنه
او غریبه کیه باته، چی میگه بت؟ چی میخواد؟»
دخترها همه با ذوق هو کردند... فؤاد با خنده سری برایشان تکان داد.
حین خواندن به همه نگاه میکرد بهجز من... کمکم سروصداها کم شد... همه گوش شده بودند، حتی تشویقکنندهها.
وسطهای آهنگ سرش پایین آمد... موهای موجدار شلوغش در صورتش ریخته بودند... و فقط صدا از او به گوش میرسید...
صدایش جادو میکرد؛ حزنی که از قلبش بلند میشد و به دل مینشست.
بدون اینکه کلمات را درک کنم دیگر فقط آن غم را میشنیدم. مات، تماشایش کردم...
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از دویست پارت جلوتر،
و روزی سه پارت در vip
با قیمت ۵۰ هزار تومن
به شماره کارت:
6280231368644778
اکرم محمدی/ مسکن واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Admin_vipp
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_288
قلبم جنگ را از خاطر برد.
و ناگهان فهمیدم دوستش دارم...
پسرک شیطان و شرور خاطراتم را... کسی که همیشه هوایم را داشت، همان بچگی وقتی که تمام پسرهای کوچه بااحترام با من رفتار میکردند میدانستم باعثش فقط فؤاد است، ترسشان از او و منی که خط قرمز پسرعمویم بودم.
فؤادی که با همه اخم داشت، حتی با من.
فؤادی که اگر چند دقیقه بیشتر از بلیتم بیرون میماندم عصبانیتش قسمت من هم میشد.
فؤادی که وقتی بزرگتر شدم، نگاههای کوتاه و پرحسرتش را حس کردم، حسادتش را به کیانمهر...
و همین یک دلیل هیچوقت اجازه نداد با او حتی در حد یک فامیل، نزدیک باشم.
هیچوقت من و فؤاد با هم دوست نبودیم، هرگز!
حتی بعد از کوچ ما از خانه...
دفعات اندکی که به خانهٔ خاله میآمدیم باز هم من و فؤاد طبق یک قانون نانوشته به هم نزدیک نمیشدیم.
اگر بازگشتمان به خانه نبود، حالا من دوستی به اسم فؤاد نداشتم.
ضربهٔ آخر به تمپو... نگاهی که روی من ماند...
صدای جیغ و دست و هورا باعث شد آرام برایش دست بزنم...
_ عالی بودی، پسرخاله...
انگار تمام کلمات را با خواندن از حنجره بیرون ریخته و حالا هیچ حرفی برای گفتن در گلویش نمانده باشد، فقط سری بهنشان تشکر تکان داد.
نفر بعد یکی از آهنگهای جنوبی قدیمی را اجرا کرد... شاد بود... حلو.. حلو...
آهنگی که باعث شد چند نفری با خنده از جا بلند شوند و شانه به شانهٔ هم، جایی درون دایره دست بزنند و تکونی بخورند...
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_289
فؤاد بدون اینکه چشم از آنها بردارد گفت:
_ بریم دلی...
_ راحت نیستم. خودت برو...
انگار که فرار کند بلند شد و به جمع پیوست. داشتم تماشایشان میکردم که ابراهیم کنارم نشست.
با ذوق گوشیاش را نشانم داد.
_ اینجا رو ببین، خاله!
خاله صدا کردنش را دوست داشتم؛ با لهجه و شیرین میگفت. فقط ۱۵ سال داشت، ولی مرد خانهٔ عطیه بود؛ داخل کارگاه شیرینیپزی کار میکرد.
_ ببینش.
فیلم چند دقیقه پیش فؤاد بود؛ وقتی محو خواندن، دنیا را از یاد برده بود. باید میگرفتمش. فؤاد حتماً خوشحال میشد.
_ صبر کن... برام ارسالش کن.
کوله را گشتم.
داخل جای لپتاپ، گوشی را پیدا کردم.
_ صبر کن، ابراهیم. انگار خاموشه.
_ عجله که ندارُم. روشنش کن.
_ حتماً از بیشارژی خاموشش کرده.
وقتی روشنش کردم ۵۰ درصد شارژ داشت.
هیچ تماس ازدسترفتهای نداشتیم. این یعنی همهجا امن و امان بود. آهنگ را با بلوتوث برایم ارسال کرد.
نمیدانستم باید گوشی را خاموش کنم یا نه... آن را دوباره سر جایش گذاشتم.
صدای خواننده حالا از اسپیکرها پخش میشد. همه با شور و شوق میخواندند و شادی میکردند...
کمکم نیمکتها کنار میرفتند...
_ خاله، نمیای؟
_ نه...
فریاد زد تا صدایش را بشنوم.
_ ما بریم؟
اشاره کردم که میتوانند بروند. از جایم بلند شدم... نیمکت بهآنی غیب شد تا میدان بزرگتر شود.
فؤاد را بین جمعیت گم کرده بودم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از دویست پارت جلوتر،
و روزی سه پارت در vip
با قیمت ۵۰ هزار تومن
به شماره کارت:
6280231368644778
اکرم محمدی/ مسکن واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Admin_vipp
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_290
خودم را از حلقهٔ آدمها کنار کشیدم و منتظر ماندم تا آهنگ تمام شود و فؤاد بیاید، اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که کنارم ظاهر شد.
پیشانیاش به عرق نشسته و موهایش به آن چسبیده بود. بهمحض پیدا کردنم نگرانی از چشمهایش پر کشید و رفت.
دیدم که خواست محافظانه بازویم را بگیرد اما پشیمان شد.
_ دیدم نیمکتا رو جمع کردن...
خواست بگوید ترسیده، اما فقط به گفتن «بریم یه گوشه» بسنده کرد.
صدای آهنگ و کِل و همخوانی تمام محوطه را برداشته بود.
میدیدم کسانی که داخل مضیف هستند هم کمکم بیرون میآمدند و به تماشاچیان اضافه میشدند.
فؤاد اینپا و آنپا کرد.
_ داره شلوغ میشه. بریم دلی!
با تعجب نگاهش کردم.
_ تو که دوست داشتی.
_ چن دقیقه پیش تو شلوغی یه لحظه فکر کردم گمت کردم. قلبم واستاد. انقد شلوغم خطر داره...
فکر نمیکردم خطری تهدیدمان کند، اما دلواپسیاش را جدی گرفتم.
کوله را به او دادم. از جمعیت کناره گرفتیم و سمت خروجی رفتیم.
نزدیک ورودی محوطه یک فالودهفروش ایستاده بود.
_ الان فقط قهوه میچسبید ولی اگه بخورم تا صبح بیدارم.
خندیدم.
_ تو و قهوه؟
یک ابرویش را بالا داد و با چشمهایی ریزشده نگاهم کرد.
_ به ما نمیاد؟! فقط باکلاسا میخورن؟
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_291
دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم و خندیدم.
_ نه فؤاد! خودمم اهل قهوه نیستم، بیشتر دمنوش میخورم.
_ این سوسولبازیا چیه بابا... گُل و بته و علفو بریزی تو آبجوش که جای چاییو نمیگیره.
_ پس چاییخوری.
_ آها... ولی بعضی شبا که باید زیاد بیدار میموندم قهوه میخوردم، بعد تا بوق سگ کار میکردم.
_ فعلاً که نه قهوه هست نه دمنوش بریم فالوده بخوریم.
در تمام مدتی که منتظر فالوده ایستاده بودیم ساکت بود احساس میکردم حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما از هر ده حرف نه تای آنها را قورت میداد.
فروشنده مرد جوانی بود، با یک لباس عربی بلند سرمهای.
وقتی نی را داخل فالوده فرومیکرد گفت:
_ نوش جانتان. شربتشِ خانمم گرفته با آلبالوی تازه.
فواد «الله برکت» گفت و فالودهها را گرفت.
بهمحض اینکه چند قدم دور شدیم با شیطنت خندید.
_ راس میگن عربا بد عاشق میشنا... همچین گفت خانومم درست کرده انگار سفینه هوا کرده. وُلِک، یه شربت که ای حرفا رو نداره...
با اخم و خنده سرزنشش کردم.
_ بس کن، فؤاد!
_ میدونم... عاشقیه دیگه...
هر چقدر از مضیف دورتر میشدیم سروصداها کمتر میشد. فواد یک لحظه برگشت و به پشتسرش نگاه کرد.
نمیدانم برای مراقبت بود و اطراف را پایید یا میخواست برای آخرین بار مضیف را در ذهنش داشته باشد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از دویست پارت جلوتر،
و روزی سه پارت در vip
با قیمت ۵۰ هزار تومن
به شماره کارت:
6280231368644778
اکرم محمدی/ مسکن واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Admin_vipp
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_292
سرش را که برگرداند گفت:
_ یه روز دوباره برمیگردم اینجا.
سرم را پایین انداختم. من باعث دردسرش شده بودم.
_ ببخشید بهخاطر من گرفتار شدی.
_ حالا که فردا قراره برگردیم یهکم غرغر کنم.
متوجه منظورش نشده بودم که ادامه داد:
_ دلم برای کار کردن تنگ شده... شدم شبیه اون خری که یه عمر تو آسیاب میچرخید، وقتی بازش کردن و آزاد شد بازم دور خودش میچرخید.
مثال تلخی بود.
_ یه عمر اَ صبح تا شب کار کردم، عادت به علاف چرخیدن ندارم.
_ بیشتر دلت برای چی تنگ شده، فواد؟
_ برا ساختن.
لبخند مهربانانهای روی لبهایم جا گرفت.
دست آزادش را بالا آورد و به انگشتانش نگاه کرد.
_ دلم برای دریل تنگ شده، برای چکش... برای اون دیقه که دستگیرهها رو میزنم و کار تموم میشه. بعد عقب میرم و چیزی که ساختمو نگا میکنم.
فکرش را هم نمیکردم اینهمه با علاقه به شغلش نگاه کند. غافلگیرم کرد.
_ تو یه اوستای نجاری.
یک قلپ بزرگ فالوده را خورد و بعد ظرف را تکان داد. نی همان ابتدای مسیر گموگور شده بود.
_ الان که فکرشو میکنم از بچگی پدر ژپتو دوست داشتم. حالا شاید یه روزی از زور تنهایی پینوکیو ساختم.
تلخ خندیدم. حتی فؤاد هم خندید، تلختر از من.
سرش را کج کرد و با یک چشم به داخل ظرف فالوده نگاه کرد.
_ فک کنم زنش تو این شربته یه چیزی میریزه. من چرا دارم شر و ور میگم.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|────
#قصرچوبی
#اکرممحمدی
#پارت_293
صدایش شوخ بود اما مدتها بود دیگر گول نمیخوردم.
ناگهان چیزی یادم آمد.
_ برای چی گفتی فردا برمیگردیم؟
پسِ سرش را خاراند، مثل تمام مواقعی که گند میزد و از سرزنش شدن فرار میکرد.
_ فردا برگردیم خونهٔ ناصرخان، وسایلمون رو جمع کنیم برگردیم تهران.
پاهایم از حرکت ایستاد.
_ چرا فؤاد؟! چرا فردا؟ چیزی شده بهم نمیگی؟
_ واس چی گرخیدی؟ تو بازار که بودیم ناصرخان به من زنگ زد. ازم سه روزی وقت گرفت بره با همکاراش صحبت کنه. فردا سه روزش تموم میشه.
نمیدانستم اینکه پای پلیس را به ماجرا باز کردهایم خوب است یا نه، اما کاش از این بیپناهی و آوارگی نجاتمان میدادند.
صدای فؤاد مرا از فکرهایم بیرون کشید.
_ دلم برای اینجا تنگ میشه.
_ منم.
_ فکر نمیکنم تو زندگیم هیچوقت انقد...
سکوت کرد نه بهخاطر خجالت نه بهخاطر هیچچیز دیگری...
_ نمیدونم حالم چهجوریه دلی، یه حال عجیبیه. اصلاً این خاک آدمو میکشونه سمت خودش.
من هم احساسش میکردم. هر مشت از خاک اینجا به آدم حس غریبی میداد...
نه من نه فؤاد، هیچکدام از جنگ چیزی بهخاطر نداشتیم اما این خاک هیچوقت سرد نمیشد.
باقی مسیر دربارهٔ خانه حرف زدیم. چوبهایی که بلاتکلیف توی حیاط ریخته شده بودند... سفارشهای آمادهنشدهٔ مشتری...
تا حالا گلایه نکرده بود اما آن شب نگرانیهایش را با من شریک میشد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از دویست پارت جلوتر،
و روزی سه پارت در vip
با قیمت ۵۰ هزار تومن
به شماره کارت:
6280231368644778
اکرم محمدی/ مسکن واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Admin_vipp
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد