May 11
May 11
وقتی اهدافت رو جدی میگیری، ممکنه دوستای زیادی رو از دست بدی تا به نتیجه برسی.. بخاطرِ همینه که بوگاتی دو تا صندلی داره و اتوبوس ۳۰ تا!
از اینکه آدمایی که باهات هم هدف نیستن رو از دست میدی، احساس ناراحتی نکن؛ همه قرار نیست تا تهش با تو باشن!
@negin_novel
خلاصه: #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
دیانا دختری از قشر ضعیف جامعه که برای آزاد کردن برادرش از زندان مجبور به مسابقات موتور سواری غیر قانونی میشه، هیچکس نمیدونه اون دختره اما طی یکی از مسابقاتش اتفاقی براش میفته که کل مسیر زندگیشو عوض میکنه و...
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت1
«دیانا»
مشغول پوشیدن دستکش های مخصوص بودم، صدایش آمد.
- ببین طرف ایرانی نیست، از ترکیه اومده، انگار که موتور سوار به دنیا اومده. دیانا پول زیادی روت شرط بستم ها!
کلاه کاسکت همیشگی ام را بر سر میگذارم.
- خیالت راحت باشه، دیانا نمیبازه!
شیلد کوچک را پایین می دهم و مطمئن هستم دیگر صورتم کامل پوشانده شده.
گویی از حرفم مطمئن شد که فاصله گرفت و روی صندلی منتظر شروع مسابقه نشست.
هندل میزنم و موتور مشکی رنگم روشن می شود.
جایگاهم را دور میزنم و روی خط شروع مسابقه ترمز می کنم.
من باید برنده شوم، به هر قیمتی که شده حتی جان دادنم.
موتور مدل بالایی کنارم ترمز کرد که فهمیدم همون رغیب ترکیهایست.
با صدای سوت داور سریع گاز را زیر دستم فشار میدهم و بدون در نظر گرفتن جانم دنده ها را پشت سر هم جا به جا می کنم.
با سرعت سرسام آوری میراندم، او هم دقیقا کنار موتورم با دقت میراند. سر اولین پیچ موتور هر دویمان هم زمان خم کردیم در حدی که کمی از زانویم روی زمین نشست.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت2
دوباره موتور را به حالت اولیه برگرداندیم. گاهی او از من جلو میزد و گاهی من از کنارش میگذشتم. نزدیک خط پایان رسیدیم، گاز را تا آخر فشار دادم تا زودتر از او به خط برسم اما هر دو هم زمان روی خط رفتیم. ترمز کردم. زیر لب لعنتی نثارش کردم.
علی آقا جلو آمد.
- تو که گفتی نمیبازی؟
بدون اینکه کلاه را از سرم بردارم آهسته طوری که فقط خودش بشنود لب زدم:
- نباختم!
صدای فرهاد، همان کسی که روی این پسر آلمانی شرط بسته بود، بلند شد.
- بازیکن من نمیتونه الان دوباره مسابقه بده، کار داره. نتیجه مسابقهی امشب بمونه برای فردا شب!
پوزخندی زدم. مرده شور خودت و بازیکنت را ببرن.
علی آقا سری تکان داد.
- باشه مشکلی نیست.
گاز را زیر دستم فشردم.صدای قیژ لاستیک ها بلند شد.
آن قدر عصبی بودم که نفهمیدم چگونه خودم را سالم به خانه رساندم.
موتور را خاموش کردم و کلاه را از سرم در آوردم.
تمام همسایه ها خواب بودند. در آهنی و کوچک را باز کردم و موتور را به داخل حیاط هول دادم و گوشهای کنار اتاق خودم، جک را پایین دادم.
- رسیدن بخیر!
از صدای ناگهانی اش کمی ترسیدم.
- به آقا رحمان، هنوز بیرونی که.
سیگار در دستش را بالا آورد که پوزخند زدم.
- سیگار بعد از نعشگیته؟
چشمانش که از زور خماری روی هم میفتاد را میبنند و با خنده کرختش میگوید:
- فهمت رو قربون دلبر!
از کلمهی دلبر کشداری که می گوید ادعای اوق زدن را در می آورم.
دلتنگها
بهتر میدانند
که خواب یک نیاز نیست..
تنها یک بهانه است
تا آدمی
به شب "پناه" ببرد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت3
از مو های جوگندمیاش خجالت نمی کشد که سن پدرم را دارد. بیچاره زنش آسیه خانم که مجبور به تحمل چنین آدمیست.
در را روی هم میبندم و کلاه را به دیوار آویزان می کنم.
چند ماهیست که من به این موتور و این کلاه مشکی وابسته شده بودم، بعد از تصادف پدر و مادرم تمام خرج و مخارج خانه را داداشم فراهم می کرد. من را به مدرسه فرستاد و نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. اواخر دی ماه بود، در همان روز بارانی که به خانه می آمد وسط راه، در خابان های پر از مه چند پسر را که قصد مزاحمت به حوریه دختر همسایهیمان که برادرم عاشقش بود را میبیند، عشقی که به او داشت در آن لحظه و آن جا کار دستش می دهد و با آن ها دعوا راه می اندازد و همین هین چاقو می کشد و یکی از آن ها را می کشد.
هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم. امتحانم را خوب داده بودم و تا خانه یه قل دو قل می آمدم. از سنم که هجده سالم بود خجالت نمی کشدم و در دلم عروسی بود. باران انقدر باریده بود که مقنعه و مانتویم خیس خیس شد، چتری هم نداشتم که روی سرم بگیرم اما مهم نبود. فقط می خواستم به خانه برسم و غذای خوشمزهای برای برادرم که تا چند ساعت دیگر بر میگشت بپزم. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط کوچک و باریکمان شدم، در کمال تعجب دیدم که در خانه باز است.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت4
با ترس و لرز که نکند دزد باشد در خانه را باز می کنم که برادرم را با لباس غرق در خون و نشسته وسط خانه میبینم. قلبم از جا کنده شد که نکند زخمی شده. در را بستم و سمتش دویدم. پیراهن سفیدش که رد لکههای خشک شده خون رویش خودنمایی می کرد را در مشتم گرفتم تا زخمش را پیدا کنم و مانع خونریزیاش شوم و همزمان گریه کردم.
- داداش چی شده؟ کجات زخمی شده؟ تصادف کردی!
بی روح و با چشمانی که نیمه باز نگاهم کرد.
- کشتمش!
دستم روی پیراهنش صابت ماند.
- کیو؟
بی جان تر از قبل گفت:
- می خواستن حوریه رو اذیت کنن، کشتمش!
انگار برق سه فاز به من وصل شد که عقب رفتم و روی قالی رنگ و رو رفتهیمان نشستم.
- چی... چیکا... چیکار کردی؟
بی حرف فقط نگاهم میکرد.
چشمان اشکیام به لب هایش بود که بگوید دروغ گفتم، بگوید حرفش شوخی بوده و اغوشش را به رویم باز کند و با خنده مسخرهام کند اما هیچ چیز آن گونه که من می خواستم نبود. تقهای به در حیاط خورد و سپس صدایی که اعلام کرد پلیس است و خانه تحت محاصره قرار گرفته. آن قدر صدایش بلند وگوش خراش بود که قلبم تکه و پاره شد، دستم را روی گوش هایم گذاشتم و میان گریه داد زدم: - نه، نه!
هر دو دستم را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
- مواظب خودت باش! باشه؟
هق هق زدم که عصبیتر شد.
- با توام دیانا! تو نبود من مواظب خودت باش.
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت5
محکم پلک هایم را روی هم فشردم تا از گذشتهی شومم فاصله بگیرم اما هنوز هم آن دستبند نقرهای رنگ، روی مچ دست دانیال مقابل چشمانم بود.
نفس عمیقی کشیدم تا کمی حالم بهتر شود. از آن روز تقریبا هشت ماه می گذرد و من فقط یک سال وقت داشتم تا پول آزادیاش را جور کنم.
خانواده آن پسر آدم های بی پولی بودند و من با هزار خواهش و التماس توانستم وقت یک ساله بگیرم تا پولشان را بدهم و آن ها برادرم را اعدام نکنند.
خانه را فروختم و یک اتاقک در حیاط یکی از منطقه های پایین شهر گرفتم. چهار اتاقک در یک حیاط بود و من مجبور به تحمل نگاه های نفرت انگیز مردان معتاد آن خانه ها بودم. هنوز به دانیال نگفته بودم که خانه قبلیمان را فروختم، نمی خواستم در آن چهار دیواری سلول لعنتی دل نگران من باشد.
ماهیتابه را روی گاز گذاشتم، تنها تخم مرغ باقی مانده را از یخچال بیرون آوردم و درونش شکستم. با اینکه میلی به خوردن نداشتم اما ناچار چند لقمه خوردم و با هزار فکر و خیال برای فرداشب به خواب رفتم.
***
- دیانا بسته ها آمادهست!
از روی میز بلند شدم و بسته های پیتزا را داخل مکعب قرمز رنگی که به موتور بسته بودم، گذاشتم و درش را بستم.
- آدرسشون رو روی پاکت نوشتم، با دقت بخون.
باشهای گفتم و کلاه مشکی رنگم را سرم کردم.
حلیمه خانم زن مهربان و آشپز محشری بود. با اینکه مغازهی کوچک پیتزا فروشی داشت اما همیشه سرش شلوغ بود. به خاطر پیتزاهای خوبش از بالا شهر هم سفارش داشت. قبل از حرکت به آدرسش نگاه کردم، وسط شهر بود.
موتور را روشن کردم و راه افتادم، آن قدر خیابان های تهران را گشته بودم که تقریبا بیشتر جاهایش را میشناختم اما فقط دو بار به بالا شهر رفته بودم آن هم برای تحویل سفارش به مشتری ها.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت6
در چراغ قرمز ایستادم. ماشین مدل بالایی که چهار دختر داخلش بودند دقیقا کنارم ترمز کرد.
صدای آهنگش گوش را کر می کرد وشیشههای ماشین تا آخر پایین بود.
به جز راننده، سه تای دیگر در حال غِر دادن بودند.
در دل پوزخندی به حال خوبشان زدم. منتظر چراغ بودم که سبز شود.
- هی آقا پسر؟ خوشتیپ، با توام!
به سمت صدا برگشتم که همان دختر ها بودند.
- از موتورت خیلی خوشم اومده، میبریم دور دور؟
آن سه تای دیگر خندیدند که راننده گفت:
- خیلی ریزه میزهای مطمئنی پسری؟
باز هم حرفی نزدم.
- انگار باید پول بریزیم تو حلقش تا زبون باز کنه!
دوباره هر چهار نفر زیر خنده زدند. امروز اصلا حال مسخره بازی نداشتم. تا چراغ سبز شد گاز دادم و از آن ها فاصله گرفتم. پیتزا را تحویل دادم، فقط یکی مانده بود که مال منطقهی بالا شهر بود. ان چقدر کوچه پس کوچههایش را گشتم که آخر توانستم پیدایش کنم.
خانه دوبلکس دو طبقه با در آهنی بزرگ.
کسی نیست بگوید آخر لعنتی تو با این همه پولداری کجا و سفارش پیتزا از پایین شهر کجا!
دستی به لباس های پسرانهام کشیدم، کلاهم را مرتبتر کردم. نمی خواستم بدانند دختر هستم. پیتزا را برداشتم و آیفون را فشردم، عقب ایستادم تا پیتزا را در دستم ببیند و مجبور به حرف زدن نباشم.
- کیمو «کیه؟»
وا! این دیگر چه زبانیست؟
پیتزا را بالا آوردم که ببیند. در بزرگ و آهنی با صدای تیک باز شد.
نکند انتظار دارد من پیتزا را به خدمتش ببرم؟
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت7
زیر لب فحشی نثارش کردم و با حرص طول حیاط نسبتا بزرگش را طی کردم. زیر شیلد زیاد نمی توانستم چیزی را ببینم. شیلد کلاه را بالا دادم. عجب جای با صفایی بود، تا به حال این همه زیبایی ندیده بودم. حیاطش پر بود از گل و درخت، حوض کوچک، استخر بزرگ که روبهروی خانه بود و تاب آهنی زیر درخت کاج. خوش به حال دختر این خانه. در بهشت زندگی میکنند و خود نمی دانند.
چند تقه به در چوبی قهوهای زدم. پسر جوان و خوشتیپی در را باز کرد. با دیدنش برای چند ثانیه ماتم برد که بشکنی جلویم زد.
به خودم آمدم و پیتزا را مقابلش گرفتم. سرش را کمی عقب برد و کسی را مخاطب قرار داد.
- آیهان پیتزا سپارش ای تن مِ؟ «آیهان تو پیتزا سفارش دادی؟»
صدای بم و مردانهای آمد.
- اِوت. «آره»
و سپس پسر خوش هیکلی پشت سرش قرار گرفت. هیکل چهار شانه و مردانه، با صورت خوش فرم و چشمانی آبی. مات زیباییاش شدم.از چهرههایشان مشخص بود که ایرانی نیستند. و از کلمهی آخرش فهمیدم که اهل ترکیه «استانبول» است.
اصلا متوجه رفتن پسر اولی نشدم. جلو امد و پیتزا را از دستم گرفت و تازه فهمیدم که با نگاه خیرهام چه سوتی دادم. زیر لب گفتم:
- الان چه جوری بهش بفهمونم که چقدر پولشه؟
با حرف زدنم سریع نگاهم کرد. انگشت شصت و اشارهام را به هم مالیدم.
- ریال.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel