eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
205 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«تمام شده» زندگی به طعم آلبالو «درحال تایپ» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه: 🍒 دیانا دختری از قشر ضعیف جامعه که برای آزاد کردن برادرش از زندان مجبور به مسابقات موتور سواری غیر قانونی میشه، هیچکس نمیدونه اون دختره اما طی یکی از مسابقاتش اتفاقی براش میفته که کل مسیر زندگیشو عوض میکنه و...
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 «دیانا» مشغول پوشیدن دستکش های مخصوص بودم، صدایش آمد. - ببین طرف ایرانی نیست، از ترکیه اومده، انگار که موتور سوار به دنیا اومده. دیانا پول زیادی روت شرط بستم ها! کلاه کاسکت همیشگی ام را بر سر می‌گذارم. - خیالت راحت باشه، دیانا نمی‌بازه! شیلد کوچک را پایین می دهم و مطمئن هستم دیگر صورتم کامل پوشانده شده. گویی از حرفم مطمئن شد که فاصله گرفت و روی صندلی منتظر شروع مسابقه نشست. هندل میزنم و موتور مشکی رنگم روشن می شود. جایگاهم را دور میزنم و روی خط شروع مسابقه ترمز می کنم. من باید برنده شوم، به هر قیمتی که شده حتی جان دادنم. موتور مدل بالایی کنارم ترمز کرد که فهمیدم همون رغیب ترکیه‌ای‌ست. با صدای سوت داور سریع گاز را زیر دستم فشار میدهم و بدون در نظر گرفتن جانم دنده ها را پشت سر هم جا به جا می کنم. با سرعت سرسام آوری میراندم، او هم دقیقا کنار موتورم با دقت میراند. سر اولین پیچ موتور هر دویمان هم زمان خم کردیم در حدی که کمی از زانویم روی زمین نشست.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دوباره موتور را به حالت اولیه برگرداندیم. گاهی او از من جلو میزد و گاهی من از کنارش میگذشتم. نزدیک خط پایان رسیدیم، گاز را تا آخر فشار دادم تا زودتر از او به خط برسم اما هر دو هم زمان روی خط رفتیم. ترمز کردم. زیر لب لعنتی نثارش کردم. علی آقا جلو آمد. - تو که گفتی نمیبازی؟ بدون اینکه کلاه را از سرم بردارم آهسته طوری که فقط خودش بشنود لب زدم: - نباختم! صدای فرهاد، همان کسی که روی این پسر آلمانی شرط بسته بود، بلند شد. - بازیکن من نمیتونه الان دوباره مسابقه بده، کار داره. نتیجه مسابقه‌ی امشب بمونه برای فردا شب! پوزخندی زدم. مرده شور خودت و بازیکنت را ببرن. علی آقا سری تکان داد. - باشه مشکلی نیست. گاز را زیر دستم فشردم.صدای قیژ لاستیک ها بلند شد. آن قدر عصبی بودم که نفهمیدم چگونه خودم را سالم به خانه رساندم. موتور را خاموش کردم و کلاه را از سرم در آوردم. تمام همسایه ها خواب بودند. در آهنی و کوچک را باز کردم و موتور را به داخل حیاط هول دادم و گوشه‌ای کنار اتاق خودم، جک را پایین دادم. - رسیدن بخیر! از صدای ناگهانی اش کمی ترسیدم. - به آقا رحمان، هنوز بیرونی که. سیگار در دستش را بالا آورد که پوزخند زدم. - سیگار بعد از نعشگیته؟ چشمانش که از زور خماری روی هم میفتاد را میبنند و با خنده کرختش میگوید: - فهمت رو قربون دلبر! از کلمه‌ی دلبر کشداری که می گوید ادعای اوق زدن را در می آورم.
دل‌تنگ‌ها بهتر می‌دانند که خواب یک نیاز نیست.. تنها یک بهانه است تا آدمی به شب "پناه" ببرد @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 از مو های جوگندمی‌اش خجالت نمی کشد که سن پدرم را دارد. بیچاره زنش آسیه خانم که مجبور به تحمل چنین آدمی‌ست. در را روی هم میبندم و کلاه را به دیوار آویزان می کنم. چند ماهی‌ست که من به این موتور و این کلاه مشکی وابسته شده بودم، بعد از تصادف پدر و مادرم تمام خرج و مخارج خانه را داداشم فراهم می کرد. من را به مدرسه فرستاد و نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. اواخر دی ماه بود، در همان روز بارانی که به خانه می آمد وسط راه، در خابان های پر از مه چند پسر را که قصد مزاحمت به حوریه دختر همسایه‌یمان که برادرم عاشقش بود را میبیند، عشقی که به او داشت در آن لحظه و آن جا کار دستش می دهد و با آن ها دعوا راه می اندازد و همین هین چاقو می کشد و یکی از آن ها را می کشد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم. امتحانم را خوب داده بودم و تا خانه یه قل دو قل می آمدم. از سنم که هجده سالم بود خجالت نمی کشدم و در دلم عروسی بود. باران انقدر باریده بود که مقنعه و مانتویم خیس خیس شد، چتری هم نداشتم که روی سرم بگیرم اما مهم نبود. فقط می خواستم به خانه برسم و غذای خوشمزه‌ای برای برادرم که تا چند ساعت دیگر بر میگشت بپزم. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط کوچک و باریکمان شدم، در کمال تعجب دیدم که در خانه باز است.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 با ترس و لرز که نکند دزد باشد در خانه را باز می کنم که برادرم را با لباس غرق در خون و نشسته وسط خانه میبینم. قلبم از جا کنده شد که نکند زخمی شده. در را بستم و سمتش دویدم. پیراهن سفیدش که رد لکه‌های خشک شده خون رویش خودنمایی می کرد را در مشتم گرفتم تا زخمش را پیدا کنم و مانع خونریزی‌اش شوم و همزمان گریه کردم. - داداش چی شده؟ کجات زخمی شده؟ تصادف کردی! بی روح و با چشمانی که نیمه باز نگاهم کرد. - کشتمش! دستم روی پیراهنش صابت ماند. - کیو؟ بی جان تر از قبل گفت: - می خواستن حوریه رو اذیت کنن، کشتمش! انگار برق سه فاز به من وصل شد که عقب رفتم و روی قالی رنگ و رو رفته‌یمان نشستم. - چی... چیکا... چیکار کردی؟ بی حرف فقط نگاهم میکرد. چشمان اشکی‌ام به لب هایش بود که بگوید دروغ گفتم، بگوید حرفش شوخی بوده و اغوشش را به رویم باز کند و با خنده مسخره‌ام کند اما هیچ چیز آن گونه که من می خواستم نبود. تقه‌ای به در حیاط خورد و سپس صدایی که اعلام کرد پلیس است و خانه تحت محاصره قرار گرفته. آن قدر صدایش بلند و‌گوش خراش بود که قلبم تکه و پاره شد، دستم را روی گوش هایم گذاشتم و میان گریه داد زدم: - نه، نه! هر دو دستم را گرفت و با صدایی لرزان گفت: - مواظب خودت باش! باشه؟ هق هق زدم که عصبی‌تر شد. - با توام دیانا! تو نبود من مواظب خودت باش.
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 محکم پلک هایم را روی هم فشردم تا از گذشته‌ی شومم فاصله بگیرم اما هنوز هم آن دستبند نقره‌ای رنگ، روی مچ دست دانیال مقابل چشمانم بود. نفس عمیقی کشیدم تا کمی حالم بهتر شود. از آن روز تقریبا هشت ماه می گذرد و من فقط یک سال وقت داشتم تا پول آزادی‌اش را جور کنم. خانواده آن پسر آدم های بی پولی بودند و من با هزار خواهش و التماس توانستم وقت یک ساله بگیرم تا پولشان را بدهم و آن ها برادرم را اعدام نکنند. خانه را فروختم و یک اتاقک در حیاط یکی از منطقه‌ های پایین شهر گرفتم. چهار اتاقک در یک حیاط بود و من مجبور به تحمل نگاه های نفرت انگیز مردان معتاد آن خانه ها بودم. هنوز به دانیال نگفته بودم که خانه قبلی‌مان را فروختم، نمی خواستم در آن چهار دیواری سلول لعنتی دل نگران من باشد. ماهیتابه را روی گاز گذاشتم، تنها تخم مرغ باقی مانده را از یخچال بیرون آوردم‌ و درونش شکستم. با اینکه میلی به خوردن نداشتم اما ناچار چند لقمه خوردم و با هزار فکر و‌ خیال برای فرداشب به خواب رفتم. *** - دیانا بسته ها آماده‌ست! از روی میز بلند شدم و بسته های پیتزا را داخل مکعب قرمز رنگی که به موتور بسته بودم، گذاشتم و درش را بستم. - آدرسشون رو روی پاکت نوشتم، با دقت بخون. باشه‌ای گفتم و کلاه مشکی رنگم را سرم کردم‌. حلیمه خانم زن مهربان و آشپز محشری بود. با اینکه مغازه‌ی کوچک پیتزا فروشی داشت اما همیشه سرش شلوغ بود. به خاطر پیتزاهای خوبش از بالا شهر هم سفارش داشت. قبل از حرکت به آدرسش نگاه کردم، وسط شهر بود. موتور را روشن کردم و راه افتادم، آن قدر خیابان های تهران را گشته بودم که تقریبا بیشتر جاهایش را میشناختم اما فقط دو بار به بالا شهر رفته بودم آن هم برای تحویل سفارش به مشتری ها.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 در چراغ قرمز ایستادم. ماشین مدل بالایی که چهار دختر داخلش بودند دقیقا کنارم ترمز کرد. صدای آهنگش گوش را کر می کرد وشیشه‌های ماشین تا آخر پایین بود. به جز راننده، سه تای دیگر در حال غِر دادن بودند. در دل پوزخندی به حال خوبشان زدم. منتظر چراغ بودم که سبز شود. - هی آقا پسر؟ خوشتیپ، با توام! به سمت صدا برگشتم که همان دختر ها بودند. - از موتورت خیلی خوشم اومده، میبریم دور دور؟ آن سه تای دیگر خندیدند که راننده گفت: - خیلی ریزه میزه‌ای مطمئنی پسری؟ باز هم حرفی نزدم. - انگار باید پول بریزیم تو حلقش تا زبون باز کنه! دوباره هر چهار نفر زیر خنده زدند. امروز اصلا حال مسخره بازی نداشتم. تا چراغ سبز شد گاز دادم و از آن ها فاصله گرفتم. پیتزا را تحویل دادم، فقط یکی مانده بود که مال منطقه‌ی بالا شهر بود. ان چقدر کوچه پس کوچه‌هایش را گشتم که آخر توانستم پیدایش کنم. خانه دوبلکس دو طبقه با در آهنی بزرگ. کسی نیست بگوید آخر لعنتی تو با این همه پولداری کجا و سفارش پیتزا از پایین شهر کجا! دستی به لباس های پسرانه‌ام کشیدم، کلاهم را مرتب‌تر کردم. نمی خواستم بدانند دختر هستم. پیتزا را برداشتم و آیفون را فشردم، عقب ایستادم تا پیتزا را در دستم ببیند و مجبور به حرف زدن نباشم. - کیمو «کیه؟» وا! این دیگر چه زبانی‌ست؟ پیتزا را بالا آوردم که ببیند. در بزرگ و آهنی با صدای تیک باز شد. نکند انتظار دارد من پیتزا را به خدمتش ببرم؟
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 زیر لب فحشی نثارش کردم و با حرص طول حیاط نسبتا بزرگش را طی کردم. زیر شیلد زیاد نمی توانستم چیزی را ببینم. شیلد کلاه را بالا دادم. عجب جای با صفایی بود، تا به حال این همه زیبایی ندیده بودم. حیاطش پر بود از گل و درخت، حوض کوچک، استخر بزرگ که روبه‌روی خانه بود و تاب آهنی زیر درخت کاج. خوش به حال دختر این خانه. در بهشت زندگی میکنند و خود نمی دانند. چند تقه به در چوبی قهوه‌ای زدم. پسر جوان و خوشتیپی در را باز کرد. با دیدنش برای چند ثانیه ماتم برد که بشکنی جلویم زد. به خودم آمدم و پیتزا را مقابلش گرفتم. سرش را کمی عقب برد و کسی را مخاطب قرار داد. - آیهان پیتزا سپارش ای تن مِ؟ «آیهان تو پیتزا سفارش دادی؟» صدای بم و مردانه‌ای آمد. - اِوت. «آره» و سپس پسر خوش هیکلی پشت سرش قرار گرفت. هیکل چهار شانه و مردانه‌، با صورت خوش فرم و چشمانی آبی. مات زیبایی‌اش شدم.از چهره‌هایشان مشخص بود که ایرانی نیستند. و از کلمه‌ی آخرش فهمیدم که اهل ترکیه «استانبول» است. اصلا متوجه رفتن پسر اولی نشدم. جلو امد و پیتزا را از دستم گرفت و تازه فهمیدم که با نگاه خیره‌ام چه سوتی دادم. زیر لب گفتم: - الان چه جوری بهش بفهمونم که چقدر پولشه؟ با حرف زدنم سریع نگاهم کرد. انگشت شصت و اشاره‌ام را به هم مالیدم. - ریال. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 چهار انگشت دست راستم و چهار انگشت دست چپم را مقابل صورتش گرفتم و با لحن کشداری گفتم: - هشتاد هزار... تومان. کیف پولش را بیرون آورد. - وای اگه پولش ریال نباشه چه خاکی تو سرم بریزم. پول ترکیه که به حلیمه خانم بدم که پوست از سرم میکنده. با دیدن ده هزاری هایی که از کیفش بیرون آورد نفس آسوده‌ای کشیدم. با همان لبخند ژکوندی روی لبش پول را به دستم داد. - حالا طوری میخنده انگار حالیشه من چی میگم، با این قیافه خوشتیپ و جذابش. پول را از دستش گرفتم. صد تومان بود. - شیطونه میگه این اضافه رو برای خودت بردار ببر دیانا اما حیف دزدی بهم نمیاد. بیست تومان پولش را پس دادم. - ممنون. در جوابش لبخندی زدم. خواستم عقب گرد کنم که تازه متوجه حرفش شدم. او به من گفت «ممنون». یعنی تشکر کرد؟ یعنی ایرانی بود؟ وای خدای من! با شرم ساری به عقب نگاه کردم که با همان خنده در را بست. لبم را گاز گرفتم. این چه کاری بود دیانا! مشتی به سرم‌ زدم که کلاه در سرم‌جا به جا شد و صدایم آخی گفتم. تا برگشتم فقط به سوتی که داده بودم فکر کردم و خودم را لعنت فرستادم. جلوی مغازه پارک کردم. ساعت دو ظهر بود و حلیمه خانم غذایش تمام شده بود. همیشه این وقت روز را دوباره به درست کردن پیتزا مشغول می شد. چند مشتری هنوز منتظر غذایشان بودند. بدون اینکه کلاه را بردارم پیش حلیمه خانم رفتم. - میخوای کمکت کنم؟ مشغول پهن کردن خمیر پیتزایش بود. - آره دستت درد نکنه، اون قارچ ها رو تفت بده. کلاه را از سرم کندم و روسری کوچکی به موهای کوتاهم بستم. اجاق را روشن کردم و قارچ های خرد شده را داخل تابه انداختم و زیرش روغن ریختم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 سوال بی هوایش مرا از جا پراند. - نرفتی دیدن دانیال؟ - نه. سرم شلوغه. - فردا لازم نیست بیای، برو یه سر بهش بزن ببین چیزی کم و کسر نداره. بقیه مواد را هم کنارم گذاشت که تفت بدهم. همه را داخل تابه خالی کردم. - چشم. بعد چند مین زیرش را خاموش کردم و بقیه کار ها را به خودش سپردم. تا غروب کمکش کردم، چند بار هم سفارش های مشتری ها را رساندم. شام را با هم در مغازه خوردیم و در حال بستن در مغازه‌اش بود. روی موتور نشستم. - می خوای برسونمت؟ - نه خاله جان. من رو این موتور بشینم از ترس سکته می کنم، خودت میدونی که! می خندم و کلاه را در سرم محکم کردم. - اما من عاشق سرعتم. گاز میدهم که لحظه‌ی آخر صدایش به گوشم می رسد که داد میزد: - آروم تر برو خدایی نکرده نیفتی. نمی داند... نمی داند من هر شب سر جانم شرط می بندم. نمی داند که هر شب بیشتر از این سرعت می روم و هر لحظه ممکن است از روی آن پرت شوم و اشهدم را بخوانم، نمی داند و دل نگران است، مانند مادری برای فرزندش، خاله‌ای برای خواهر زاده‌اش... اگر امشب را ببرم تقریبا بیشتر پول آزادی برادرم فراهم است اما اگر ببازم، باید با دست های پوشالی از فضایشان فاصله بگیرم. تا رسیدن به جایی که برای مسابقه تهیه کرده بودیم، در فکر و خیال بودم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 علی آقا با دیدنم جلو آمد. - کجایی چرا این قدر دیر کردی؟ رقیبم زودتر از من جا خوش کرده بود. - من به موقع اومدم. شما زود اومدین. سری تکان داد. - برو تو جایگاهت. دور زدم و کنار موتورش روی خط شروع ایستادم. برگشت و‌ نگاهم کرد، او هم کلاه مشکی داشت، نمیتوانستیم صورت یکدیگر را ببینم. اما زیر آن تاریکی نگاه نافذش را حس کردم. پایم را روی جا پایش گذاشتم و پای دیگرم روی زمین بود، با تکان دادن دستشان گاز دادم و موتور با سرعت از جا کنده شد. سرعتمان متوسط بود و موتور ها کنار هم می رفتند، نزدیک اولین پیچ که رسیدیم سرعتم را کم کردم، نمیدانم چه شد که کنترلش از دستم خارج شد و قبل از افتادنش خودم را پرت کردم. موتور به گوشه‌ای پرت شد و من روی زمین چند قلط زدم. تن و بدنم کمی درد گرفت، اما پایم گز گز می کرد و از دردش چند لحظه نفس در سینه‌ام حبس شد. او هم با دیدن چپ شدنم ایستاد و سریع دور زد و کنارم آمد. زیر کلاه با صدای بُم و مردانه‌اش پرسید: - خوبی؟ زانوی شلوارم کمی پاره شد، درد امانم را بریده بود، نمی توانستم بیشتر از آن حرف نزنم و هویتم را مخفی کنم. دستش را جلو آورد که پایم را ببیند که پسش زدم. - به من دست نزن! کلاه را از سرم کندم و موهای کوتاهم روی صورتم ریخت. با دیدنم پر از بهت گفت: - تو... تو دختری؟ روسری کوچکی که روی موهایم را پوشانده بود، مرتب کردم و بدون پاسخ به جوابش دستم را به آرامی روی پایم کشیدم. - آخ پام، فکر کنم شکسته. وای! @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 کلاهش را از سرش بیرون کشید. با دیدنش دهانم از تعجب باز ماند. همان پسری که امروز برایش پیتزا برده بودم، آیهان. می دانستم که مرا نمیشناسد‌ چون امروز صورتم را ندیده بود. درد پایم امان بیشتر فکر کردن را نداد. دستش را جلو آورد که پایم را ببیند. - چیکار داری می کنی؟ - می خوام پاتو ببینم. - لازم نکرده. خیلی درد داشت، دردش طاقت فرسا بود. کم مانده بود گریه کنم. - شکسته، مطمئنم شکسته. - سعی کن تکونش بدی، ببین می تونی! عصبی داد زدم: - چیو تکون بدم؟ من میگم شکسته اونوقت تو می خوای تکون بخوره؟ آی دارم میمیرم از درد. - خیلی خب. کمکت می کنم برگردیم جایگاه شروعمون. - نخیر نمیشه. - چرا؟ همان طور که صورتم از درد درهم شده بود جواب دادم: - چون هیچ کس اینجا نمی‌دونه که من دخترم، به جز آقا علی. کلافی دستی میان موهایش کشید. - حالا باید چیکار کنیم؟ به کسی زنگ زد و چند مین بعد ماشینی جلوی پایمان آمد. تا جایگاه شروع فاصله‌ی چندانی بود اما به خاطر جاده‌اش باید کمی از آن جا دور می شدیم و از راه دیگر که پر پیچ و خم بود برمیگشتیم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - پس موتورم چی میشه؟ - به آقا علی میگم بذاره پیش خودش تا وقتی که برگشتیم. به هر جان کندنی بود توانستم سوار شوم. گفت خودم با آقا علی تماس میگیرم و ماجرا را می گویم. راننده همان پسر رفیقش بود که بار اول در را باز کرد. دور زد و راه افتاد. نزدیک جایگاه که شدیم کامل دراز کشیدم که کسی صورتم را نبیند. آیهان ترکی حرف میزد و گویی راه را نشانش می داد. پسره که هنوز اسمش را نمیدانستم در آینه‌ی وسط نگاهی به من انداخت. - Bu neden böyle? « چرا این جوری شده؟» آیهان به حرف آمد. - Motordan düştü «از موتور افتاد.» تک خنده‌ای کرد. - İran'da kadınların motosiklet yarışı yaptığını düşünmemiştim. «فکر نمیکردم در ایران زن ها موتور سواری انجام بدن.» *** دو ساعتی میگذشت که بیمارستان بودیم. دکتر در حال بررسی عکس بود پایم بود. - مشکلی نیست، فقط ضرب دیده. - چطور ممکنه؟ من مطمئنم که شکسته آقای دکتر وگرنه ای همه درد غیر طبیعیه. عکس را پایین آورد و عینکش را جا به جا کرد. - خانم گفتم که فقط ضرب دیده. فقط باید چند روز رو استراحت کنید. مشغول نوشتن روی کاغذی شد. - این دارو ها رو مینویسم در صورت درد زیاد استفاده کنید. کاغذ را دست آیهان داد. - کارای ترخیص خانمتون رو انجام بدین. آیهان تشکر کرد و دکتر از اتاق بیرون رفت. - چرا نگفتی زن و شوهر نیستیم. مشغول بررسی کاغذ بود که سرش را بالا آورد. - چون نپرسید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
بچه ها این زبان ترکی استانبولی هستش. خواستم یکم تنوع توی رمان باشه و شاید بعضیاتون مثل من از این زبان خوشتون بیاد و دلتون بخواد بعضی از کلمه ها رویاد بگیرید🙂🙃❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - یعنی تا وقتی که کسی نپرسه تو نمیخوای بگی ما هیچ نسبتی با هم نداریم؟ شانه‌ای بالا انداخت. - نه. اینکه ما نسبتی داریم یا نداریم فرقی به حال کسی نداره. میرم کارای ترخیص رو انجام بدم. کلافه پوفی کشیدم. دردم کمی بهتر شده بود اما هنوز هم برای راه رفتن مشکل داشتم. روی تخت نشستم و پایم را آویزان کردم. میترسیدم هنوز هم توان نگه داشتن وزنم را نداشته باشد. آیهان آمد. - تموم شد، میتونیم بریم. نگاهش که به وضعیتم افتاد جلو آمد. - میتونی راه بری؟ اخم کردم. - میبینی که! خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت گفتم: - هوی هوی، چیکار داری میکنی؟ اینجا ترکیه نیست که با خیال راحت جلو اومدی می خوای دستمو بگیری! - پس چیکار کنم؟ - چه میدونم، یه پرستاری چیزی رو صدا کن بیاد. خواست بیرون برود که داد زدم: - نری مرد بیاری ها! میخندد و بیرون میرود. کمی بعد با ویلچر به اتاق آمد. او را کنار تخت میگذارد. - تو جلو نیا، خودم میتونم. آرام آرام بلند میشوم، یک دستم به ویلچر است و دست دیگرم به لبه‌ی تخت. نزدیکش شدم اما یک دفعه ویلچر از زیر دستم سر خورد و میخواستم بیفتم، جیغ خفه‌ای کشیدم و در چیز نرمی فرو رفتم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 عطر سردش در مشامم پیچید و تازه فهمیدم که پیراهن آیهان را گرفتم و دست او دور کمرم نشسته بود تا مانع از افتادنم شود. با دست دیگرش ویلچر را جلو کشید و با احتیاط کمکم کرد رویش بشینم. خودش هم پشتم قرار گرفت و به آرامی هُلش داد. - این جا ترکیه نیست، فاصله‌تو هم رعایت کن! سرش را پایین آورد و نزدیک گوشم گفت: - می خوای بهت بگم تو ترکیه چطوری مریض رو از بیمارستان بیرون میبرن؟ متعجب گفتم: - چطوری؟ - این بهت نشون میدم. ویلچر را با آخرین سرعتش میراند. جیغی کشیدم، اما او دست بردار نبود. - برین کنار، برین کنار مریض اورژانسیه! تمام افراد مات و مبهوت نگاهمان می کردند و من جیغ می کشیدم. می ترسیدم از رویش پرت شوم یا به یکی بخورد اما او به سیم آخر زده بود. کنار ماشین که رسیدیم سرم گیج می رفت. حالت تهوع گرفته بودم و قلبم با آخرین تپش محکم می زد. دوسش از ماشین پیاده شد و در عقب را برایم باز کرد. - آقا چه خبرتونه؟ گزارش دادن بیمارستان رو سرتون گذاشتین! گویی از نگهبانی آمده بود. آن قدر حالم بد بود که توان صحبت نداشتم. - این خانم شوهرشون فوت کردن، اما همچنان که میبینید از ناحیه کمر به پایین دچار مشکل هستن، من فقط خواستم زودتر از بیمارستان ببرمشون که... تظاهر کرد بغض کرده. - آخرین وداع رو... با اون خدا بیامرز داشته باشه. از دروغ بزرگش با چشمان گرد شده نگاهش کردم اما انگار نه انگار! - باشه. لطفا دیگه تکرار نکنین. رو به من کرد. - تسلیت میگم خانم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 رفت. با حرص به آیهان نگاه کردم که بی خیال شانه ای بالا انداخت. دوستش هم که حرف هایمان را نمیفهمید فقط نگاه می کرد و منتظر بود که سوار شویم. آیهان دوباره خواست کمکم کند که نگذاشتم. - کمک لازم ندارم. به سختی سوار شدم. آن ها هم نشستند اما این بار خود آیهان پشت فرمان نشست. همین که ماشین را از محوطه دور مرد در آینه‌ی وسط نگاهم کرد. - آدرستون کجاست؟ آدرس را گفتم. - Ayhan, annen ve baban bu hafta sonu gelecek sanırım نمیدانم چه گفت که آیهان کلافه شد و دستی میان موهایش کشید. نتوانستم خودم را نگه دارم. - مشکلی پیش اومده؟ از آینه نگاهی به فضای تاریک عقب انداخت. - پدر و مادرم آخر هفته دارن میان ایران؟ - مگه کجا بودن؟ نگاه عاقل اندرسفیه ‌ای انداخت که سرم را پایین انداختم. - ترکیه؟ پس خانواده‌اش هم آن ور آب زندگی میکردند. دیگر سوالی نپرسیدم. خودش گاهی روی فرمان با انگشت ضربه های آرامی میزد، یا متفکر آرنجش را روی شیشه میگذاشت و دستی به ریش نداشته‌اش می کشید. اما خستگی و کلافگی از حرکاتش مشخص بود. با شرایط پیش آمده نمیتوانستم فردا به دیدن دانیال بروم و این عصبی‌ام می کرد. بالاخره رسیدیم. - کدوم خونه‌ست؟ - همون در آبیه که رنگش رفته. سری تکان داد. - همین جا بمون تا من به خانوادت بگم بیان کمکت کنن؟ سریع گفتم: - نه لازم نیست، خودم میتونم برم. - بشین سرجات بچه. این جا پات پیچ بخوره من دیگه گردن نمیگیرم ها! - نه که افتادنم رو موتور رو گردن گرفتی؟ @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 در جایش کج نشست و عقب چرخید. - اگه گردن نمی گرفتم که سه ساعت تو بیمارستان الاف نمیشدم. راست میگفت. به خاطر من چند ساعت آن جا معطل شد. با سرتقی جواب دادم: - می خواستی منو نندازی که اینجوری الاف نشی. الاف را با لحن خاصی گفتم، لبخند کمرنگی زد که از چشمم دور نماند. - نظرت چیه بریم شکایت کنی؟ اون وقت به جرم مسابقات غیر قانونی هر دوتامون رو میندازن زندان. تو بیمارستان هزار تا دروغ سرهم کردم که نفهمن از موتور افتادی. وای! هواسم به این قسمت از ماجرا نبود. - چی گفتی بهشون؟ - گفتم زنم یکم دست و پا چلفتیه، تو آشپزخونه پاش لیز خورد افتاد. عصبی گفتم: - واسه همین دکتر فکر کرد زن و شوهریم؟ با حالت بانمکی شانه‌هایش را بالا انداخت. - قضاوت آزاد. خواستم کمی سمت جلو بروم که پا درد برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام حبس کرد. - آخ پام. نگذانی در صدایش موج میزد. - خوبی؟ وایسا برم کمک بیارم. پر از درد ادامه دادم. - من کسی رو ندارم. هیچ کس خونه نیست. - پس پدر و مادر... حرفش را بریدم. - فوت کردن. آخ پامم. بی حرف سرجایش مانده بود، یک دفعه گفت: - نه اینجوری نمیشه. نمیتونم با این حال زار تو رو تنها تو خونه ول کنم. اون جوری بمیری هم تا وقتی که همسایه ها بفهمن جنازه‌ات بو میگیره. با حرص سرم را بلند کردم. ترمز دستی را خواباند و راه افتاد‌. - نگه دار می خوام پیاده شم. بی اعتنا به حرفم از کوچه باریک دنده عقب گرفت. - میکم وایسا می خوام پیاده شم، مگه کری؟ ایستاد، به جلو حرکت کرد و با یک دست فرمان را سمت جاده‌ی اصلی هدایت کرد. - پسره‌ی روانی فکر کردی من میام خونه‌ی تو، میشینم ور دلت که هر غلطی خواستی بکنی ولی کور خوندی. ما از اوناش نیستیم. در آینه نیم‌نگاهی به عقب انداخت. از چشمانش خنده موج میزد و همین کافی بود تا عصبانیت مرا دوبرابر کند. - قضاوت آزاد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - پیاده میشم، نگه دار. - ولی... بلندتر داد زدم. - گفتم پیاده میشم! ایستاد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دنده عقب گرفت و دوباره وارد کوچه شد. منتظر نماندم و سریع در را باز کردم و پای سالمم را اول زمین گذاشتم. پای دیگرم هنوز هم درد می کرد اما دردش آن قدر نبود که نتوانم تحمل کنم. پیاده شد و کنارم ایستاد اما حرفی نزد، انگار فهمیده بود که عصبانی شده‌ام. بدون اینکه نگاهش کنم لنگان لنگان سمت در رفتم. - یه تشکر کنی بد نیست ها! سرم را کج کردم. - کاری نکردی که بخوام تشکر کنم، چون خودت باعث شدی این اتفاق برام بیفته. اما با این حال ممنون. پوزخندی زد. ماندن را بیشتر از این جایز ندیدم و در را به داخل هول دادم و به تنها جایی که می توانستم پناه بردم. همان اتاقک ۲۰ متری و کوچک که همدم و‌ سرپناهم بود. خواستم داخل شوم که صدای پایی آمد. سمتش برگشتم. - دارو هات. پلاستیک کوچک در دستش را سمتم دراز کرد. گرفتمش و تشکر کردم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - یکم که اوضاع پام بهتر بشه و بتونم راه برم، میام برای مسابقه و پولی که امشب خرج کردی رو‌باهات تسویه می کنم. منتظر حرفش نشدم و به خانه رفتم. با ورودم حجم خستگی به تنم دو برابر شد. نای ایستادن نداشتم. دارو ها را در یخچال گذاشتم. و با احتیاط روی فرش دوازده متری یادگاری مادرمان نشستم. دستم را روی گل سفیدش کشیدم، ضبری اش پوست دستم را اذیت کرد. بی جان سرم را رویش گذاشتم و با چشمانی که چپ شده نگاهش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. *** با سینی چایی کنارم نشست. - الان میخوای چیکار کنی؟ - فعلا که لنگ موندم تو خونه. نفس را آه مانند بیرون‌ داد. - کاش منم میتونستم پول در بیارم و کمکی بکنم. چهره اش دل نگران است، شاید هم خودش را مسبب زندان افتادن برادرم میداند. - آره فکر خوبیه. میدونی چیکار کنیم؟ با تعجب سرش را به چپ و راست تکان می دهد و گوش میسپارد. - با یه لباس پاره برو کنار میدون گدایی کن. مسخره‌ای زیر لب نثارم می کند که به خنده می افتم. در خانه به صدا در می آید. حوریه ابرویی بالا می اندازد. - منتظر کسی بودی؟ - نه. باز کن ببینم کیه! از جا برخواست و در را باز کرد. - بفرمایید، با کسی کار دارید؟ خودش جلوی در ایستاده و دیدی به شخص پشت در ندارم اما شنیدن صدایش کافیست تا بفهمم چه کیست. - ببخشید دیانا خانم هستن؟ حوریه به عقب می چرخد و با چشم و ابرو اشاره می کند چه بگوید، بن نشانه‌ی تایید پلک بستم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - خونه‌ست. چی کار دارید؟ - موتورشون‌ رو آوردم و یه صحبت ریز هم باهاشون داشتم. حوریه دوباره برمیگردد که و کسب اجازه می خواهد. با سر اشاره می کنم که بیاید. خودش کنار میرود و‌ اجازه داخل شدن به آیهان می دهد. به خانه می آید. کمی پاهایم را جمع می کنم. زودتر از من سلام می دهد. - سلام. - سلام، بفرمایید! با دست اشاره می کنم که بنشیند. نگاهی به خانه می اندازد و رو به رویم به دیوار تکیه می دهد. حوریه در را کامل نمیبندد و کنارم می نشیند. - وضعیت پاتون چطوره؟ - خوبه، خدا رو شکر. - خدا رو‌ شکر. موتورتون رو آوردم، توی حیاطه. حوریه از جا بلند شد. - چایی بیارم؟ - نه من نمیخورم، ممنون. رو به من کرد. - میتونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ تنهایی. قبل از اینکه چیزی بگویم حوریه به سمت رخت آویز چوبی کنار در می رود و همانطور که مانتویش را تن می کند من را خطاب می کند. - من باید کم کم برم. مواظب خودت باش، بهت زنگ میزنم. خدافظ. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - تو هم همینطور. خدافظ. رو به آیهان خدافظی می کند و می رود. کمی اخم می کنم. - خب؟ گوشم با شماست. انگار برای گفتن کمی مسمم است. - من اصولا کاری به کسی ندارم، اما اینکه تو با وجود دختر بودنت به طور ناشناس اومدی و مسابقه‌ی غیر قانونی انجام دادی برای من جای سوال داشت که چرا راضی به این کار شدی. از آقا علی پرسیدم‌و فهمیدم که برادرت تو زندانه. این شد که اومدم که بگم من تمام و کمال پول آزادی برادرتو میدم. ابرویی بالا می اندازم. - خَیر شدین؟ - همیچین کارم بی شرط نیست. لبش را با زبان تر می کند. - من سه ماهه که از ترکیه اومدم ایران. توی ترکیه نامزد داشتم اما مچشو با یکی دیگه گرفتم و واسه همیشه کنارش گذاشتم. این موضوع رو خانواده‌ام هنوز نمیدونن، مادربزرگ مادری‌ام که مادرم تنها دخترشه دلش می خواد زودتر سروسامون گرفتن منو ببینه. - خب به سلامتی، برین سروسامون بگیرین. چرا دارین این ها رو به من میگین! من من می کند. - در عوض آزاد کردن براتون می خوام یه ماه تو خونه من نقش نامزدمو بازی کنین. چشمانم از تعجب گرد می شود. - چی؟ امکان نداره! می خواهم از جا بلند شوم که با حال پریشانی می گوید: - چی میشه مگه؟ فقط یه ماه! مادربزرگم... انگار که بغض کرده. سرش را پایین می اندازد و دستش را روی صورتش می گیرد. - مادربزرگم ناراحتی قبلی داره، دکتر جوابش کرده، چیزی به عمرش نمونده. نمی خوام این دم آخری من باعث مرگش بشم. @negin_novel
شروع کن … هر چیزی که نیاز داری از قبل در درونت است @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دلم برایش سوخت. برای خودش نه، برای مادربزرگی که آرزوی زن گرفتن نوه‌اش را دارد. - من باید راجبش فکر کنم. از جا برخواست. - اما من وقت زیادی برای فکر کردنت ندارم، فردا اون ها میان. - پس ۲۴ساعت وقت هست. به سمت در رفت. - فقط پنج دقیقه! جلوی در منتظر جوابم. یادت نره، تمام و‌ کمال هزینه‌ی آزادیشو میدم در عوض کمتر از یک ماه نقش بازی کردن. فکر کردم به همه چیز... به آزادی برادرم، به پولی که هنوز نصف پول آزادی‌اش هم نشده بود و من با پای لنگ نمی توانستم کاری بکنم. شاید این تنها راه نجاتش بود، نباید به همین راحتی چشمم ببندم و بگذرم. دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم، لنگ لنگان سمت در رفتم. سرش پایین بود و با نوک کفش های اسپرتش به موزائیک های کثیف و بی رنگ کف حیاط می کوبید. - من فکرام رو کردم. با صدایم سرش را بالا آورد و منتظر چشم دوخت. - پیشنهادت رو قبول می کنم. *** بالاخره رسیدیم. ماشین را داخل برد و با هم پیاده شدیم. جلوی در خانه او زودتر در زد و منتظر ماند. @negin_novel