eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
205 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«تمام شده» زندگی به طعم آلبالو «درحال تایپ» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 زیر لب فحشی نثارش کردم و با حرص طول حیاط نسبتا بزرگش را طی کردم. زیر شیلد زیاد نمی توانستم چیزی را ببینم. شیلد کلاه را بالا دادم. عجب جای با صفایی بود، تا به حال این همه زیبایی ندیده بودم. حیاطش پر بود از گل و درخت، حوض کوچک، استخر بزرگ که روبه‌روی خانه بود و تاب آهنی زیر درخت کاج. خوش به حال دختر این خانه. در بهشت زندگی میکنند و خود نمی دانند. چند تقه به در چوبی قهوه‌ای زدم. پسر جوان و خوشتیپی در را باز کرد. با دیدنش برای چند ثانیه ماتم برد که بشکنی جلویم زد. به خودم آمدم و پیتزا را مقابلش گرفتم. سرش را کمی عقب برد و کسی را مخاطب قرار داد. - آیهان پیتزا سپارش ای تن مِ؟ «آیهان تو پیتزا سفارش دادی؟» صدای بم و مردانه‌ای آمد. - اِوت. «آره» و سپس پسر خوش هیکلی پشت سرش قرار گرفت. هیکل چهار شانه و مردانه‌، با صورت خوش فرم و چشمانی آبی. مات زیبایی‌اش شدم.از چهره‌هایشان مشخص بود که ایرانی نیستند. و از کلمه‌ی آخرش فهمیدم که اهل ترکیه «استانبول» است. اصلا متوجه رفتن پسر اولی نشدم. جلو امد و پیتزا را از دستم گرفت و تازه فهمیدم که با نگاه خیره‌ام چه سوتی دادم. زیر لب گفتم: - الان چه جوری بهش بفهمونم که چقدر پولشه؟ با حرف زدنم سریع نگاهم کرد. انگشت شصت و اشاره‌ام را به هم مالیدم. - ریال. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 چهار انگشت دست راستم و چهار انگشت دست چپم را مقابل صورتش گرفتم و با لحن کشداری گفتم: - هشتاد هزار... تومان. کیف پولش را بیرون آورد. - وای اگه پولش ریال نباشه چه خاکی تو سرم بریزم. پول ترکیه که به حلیمه خانم بدم که پوست از سرم میکنده. با دیدن ده هزاری هایی که از کیفش بیرون آورد نفس آسوده‌ای کشیدم. با همان لبخند ژکوندی روی لبش پول را به دستم داد. - حالا طوری میخنده انگار حالیشه من چی میگم، با این قیافه خوشتیپ و جذابش. پول را از دستش گرفتم. صد تومان بود. - شیطونه میگه این اضافه رو برای خودت بردار ببر دیانا اما حیف دزدی بهم نمیاد. بیست تومان پولش را پس دادم. - ممنون. در جوابش لبخندی زدم. خواستم عقب گرد کنم که تازه متوجه حرفش شدم. او به من گفت «ممنون». یعنی تشکر کرد؟ یعنی ایرانی بود؟ وای خدای من! با شرم ساری به عقب نگاه کردم که با همان خنده در را بست. لبم را گاز گرفتم. این چه کاری بود دیانا! مشتی به سرم‌ زدم که کلاه در سرم‌جا به جا شد و صدایم آخی گفتم. تا برگشتم فقط به سوتی که داده بودم فکر کردم و خودم را لعنت فرستادم. جلوی مغازه پارک کردم. ساعت دو ظهر بود و حلیمه خانم غذایش تمام شده بود. همیشه این وقت روز را دوباره به درست کردن پیتزا مشغول می شد. چند مشتری هنوز منتظر غذایشان بودند. بدون اینکه کلاه را بردارم پیش حلیمه خانم رفتم. - میخوای کمکت کنم؟ مشغول پهن کردن خمیر پیتزایش بود. - آره دستت درد نکنه، اون قارچ ها رو تفت بده. کلاه را از سرم کندم و روسری کوچکی به موهای کوتاهم بستم. اجاق را روشن کردم و قارچ های خرد شده را داخل تابه انداختم و زیرش روغن ریختم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 سوال بی هوایش مرا از جا پراند. - نرفتی دیدن دانیال؟ - نه. سرم شلوغه. - فردا لازم نیست بیای، برو یه سر بهش بزن ببین چیزی کم و کسر نداره. بقیه مواد را هم کنارم گذاشت که تفت بدهم. همه را داخل تابه خالی کردم. - چشم. بعد چند مین زیرش را خاموش کردم و بقیه کار ها را به خودش سپردم. تا غروب کمکش کردم، چند بار هم سفارش های مشتری ها را رساندم. شام را با هم در مغازه خوردیم و در حال بستن در مغازه‌اش بود. روی موتور نشستم. - می خوای برسونمت؟ - نه خاله جان. من رو این موتور بشینم از ترس سکته می کنم، خودت میدونی که! می خندم و کلاه را در سرم محکم کردم. - اما من عاشق سرعتم. گاز میدهم که لحظه‌ی آخر صدایش به گوشم می رسد که داد میزد: - آروم تر برو خدایی نکرده نیفتی. نمی داند... نمی داند من هر شب سر جانم شرط می بندم. نمی داند که هر شب بیشتر از این سرعت می روم و هر لحظه ممکن است از روی آن پرت شوم و اشهدم را بخوانم، نمی داند و دل نگران است، مانند مادری برای فرزندش، خاله‌ای برای خواهر زاده‌اش... اگر امشب را ببرم تقریبا بیشتر پول آزادی برادرم فراهم است اما اگر ببازم، باید با دست های پوشالی از فضایشان فاصله بگیرم. تا رسیدن به جایی که برای مسابقه تهیه کرده بودیم، در فکر و خیال بودم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 علی آقا با دیدنم جلو آمد. - کجایی چرا این قدر دیر کردی؟ رقیبم زودتر از من جا خوش کرده بود. - من به موقع اومدم. شما زود اومدین. سری تکان داد. - برو تو جایگاهت. دور زدم و کنار موتورش روی خط شروع ایستادم. برگشت و‌ نگاهم کرد، او هم کلاه مشکی داشت، نمیتوانستیم صورت یکدیگر را ببینم. اما زیر آن تاریکی نگاه نافذش را حس کردم. پایم را روی جا پایش گذاشتم و پای دیگرم روی زمین بود، با تکان دادن دستشان گاز دادم و موتور با سرعت از جا کنده شد. سرعتمان متوسط بود و موتور ها کنار هم می رفتند، نزدیک اولین پیچ که رسیدیم سرعتم را کم کردم، نمیدانم چه شد که کنترلش از دستم خارج شد و قبل از افتادنش خودم را پرت کردم. موتور به گوشه‌ای پرت شد و من روی زمین چند قلط زدم. تن و بدنم کمی درد گرفت، اما پایم گز گز می کرد و از دردش چند لحظه نفس در سینه‌ام حبس شد. او هم با دیدن چپ شدنم ایستاد و سریع دور زد و کنارم آمد. زیر کلاه با صدای بُم و مردانه‌اش پرسید: - خوبی؟ زانوی شلوارم کمی پاره شد، درد امانم را بریده بود، نمی توانستم بیشتر از آن حرف نزنم و هویتم را مخفی کنم. دستش را جلو آورد که پایم را ببیند که پسش زدم. - به من دست نزن! کلاه را از سرم کندم و موهای کوتاهم روی صورتم ریخت. با دیدنم پر از بهت گفت: - تو... تو دختری؟ روسری کوچکی که روی موهایم را پوشانده بود، مرتب کردم و بدون پاسخ به جوابش دستم را به آرامی روی پایم کشیدم. - آخ پام، فکر کنم شکسته. وای! @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 کلاهش را از سرش بیرون کشید. با دیدنش دهانم از تعجب باز ماند. همان پسری که امروز برایش پیتزا برده بودم، آیهان. می دانستم که مرا نمیشناسد‌ چون امروز صورتم را ندیده بود. درد پایم امان بیشتر فکر کردن را نداد. دستش را جلو آورد که پایم را ببیند. - چیکار داری می کنی؟ - می خوام پاتو ببینم. - لازم نکرده. خیلی درد داشت، دردش طاقت فرسا بود. کم مانده بود گریه کنم. - شکسته، مطمئنم شکسته. - سعی کن تکونش بدی، ببین می تونی! عصبی داد زدم: - چیو تکون بدم؟ من میگم شکسته اونوقت تو می خوای تکون بخوره؟ آی دارم میمیرم از درد. - خیلی خب. کمکت می کنم برگردیم جایگاه شروعمون. - نخیر نمیشه. - چرا؟ همان طور که صورتم از درد درهم شده بود جواب دادم: - چون هیچ کس اینجا نمی‌دونه که من دخترم، به جز آقا علی. کلافی دستی میان موهایش کشید. - حالا باید چیکار کنیم؟ به کسی زنگ زد و چند مین بعد ماشینی جلوی پایمان آمد. تا جایگاه شروع فاصله‌ی چندانی بود اما به خاطر جاده‌اش باید کمی از آن جا دور می شدیم و از راه دیگر که پر پیچ و خم بود برمیگشتیم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - پس موتورم چی میشه؟ - به آقا علی میگم بذاره پیش خودش تا وقتی که برگشتیم. به هر جان کندنی بود توانستم سوار شوم. گفت خودم با آقا علی تماس میگیرم و ماجرا را می گویم. راننده همان پسر رفیقش بود که بار اول در را باز کرد. دور زد و راه افتاد. نزدیک جایگاه که شدیم کامل دراز کشیدم که کسی صورتم را نبیند. آیهان ترکی حرف میزد و گویی راه را نشانش می داد. پسره که هنوز اسمش را نمیدانستم در آینه‌ی وسط نگاهی به من انداخت. - Bu neden böyle? « چرا این جوری شده؟» آیهان به حرف آمد. - Motordan düştü «از موتور افتاد.» تک خنده‌ای کرد. - İran'da kadınların motosiklet yarışı yaptığını düşünmemiştim. «فکر نمیکردم در ایران زن ها موتور سواری انجام بدن.» *** دو ساعتی میگذشت که بیمارستان بودیم. دکتر در حال بررسی عکس بود پایم بود. - مشکلی نیست، فقط ضرب دیده. - چطور ممکنه؟ من مطمئنم که شکسته آقای دکتر وگرنه ای همه درد غیر طبیعیه. عکس را پایین آورد و عینکش را جا به جا کرد. - خانم گفتم که فقط ضرب دیده. فقط باید چند روز رو استراحت کنید. مشغول نوشتن روی کاغذی شد. - این دارو ها رو مینویسم در صورت درد زیاد استفاده کنید. کاغذ را دست آیهان داد. - کارای ترخیص خانمتون رو انجام بدین. آیهان تشکر کرد و دکتر از اتاق بیرون رفت. - چرا نگفتی زن و شوهر نیستیم. مشغول بررسی کاغذ بود که سرش را بالا آورد. - چون نپرسید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
بچه ها این زبان ترکی استانبولی هستش. خواستم یکم تنوع توی رمان باشه و شاید بعضیاتون مثل من از این زبان خوشتون بیاد و دلتون بخواد بعضی از کلمه ها رویاد بگیرید🙂🙃❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - یعنی تا وقتی که کسی نپرسه تو نمیخوای بگی ما هیچ نسبتی با هم نداریم؟ شانه‌ای بالا انداخت. - نه. اینکه ما نسبتی داریم یا نداریم فرقی به حال کسی نداره. میرم کارای ترخیص رو انجام بدم. کلافه پوفی کشیدم. دردم کمی بهتر شده بود اما هنوز هم برای راه رفتن مشکل داشتم. روی تخت نشستم و پایم را آویزان کردم. میترسیدم هنوز هم توان نگه داشتن وزنم را نداشته باشد. آیهان آمد. - تموم شد، میتونیم بریم. نگاهش که به وضعیتم افتاد جلو آمد. - میتونی راه بری؟ اخم کردم. - میبینی که! خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت گفتم: - هوی هوی، چیکار داری میکنی؟ اینجا ترکیه نیست که با خیال راحت جلو اومدی می خوای دستمو بگیری! - پس چیکار کنم؟ - چه میدونم، یه پرستاری چیزی رو صدا کن بیاد. خواست بیرون برود که داد زدم: - نری مرد بیاری ها! میخندد و بیرون میرود. کمی بعد با ویلچر به اتاق آمد. او را کنار تخت میگذارد. - تو جلو نیا، خودم میتونم. آرام آرام بلند میشوم، یک دستم به ویلچر است و دست دیگرم به لبه‌ی تخت. نزدیکش شدم اما یک دفعه ویلچر از زیر دستم سر خورد و میخواستم بیفتم، جیغ خفه‌ای کشیدم و در چیز نرمی فرو رفتم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 عطر سردش در مشامم پیچید و تازه فهمیدم که پیراهن آیهان را گرفتم و دست او دور کمرم نشسته بود تا مانع از افتادنم شود. با دست دیگرش ویلچر را جلو کشید و با احتیاط کمکم کرد رویش بشینم. خودش هم پشتم قرار گرفت و به آرامی هُلش داد. - این جا ترکیه نیست، فاصله‌تو هم رعایت کن! سرش را پایین آورد و نزدیک گوشم گفت: - می خوای بهت بگم تو ترکیه چطوری مریض رو از بیمارستان بیرون میبرن؟ متعجب گفتم: - چطوری؟ - این بهت نشون میدم. ویلچر را با آخرین سرعتش میراند. جیغی کشیدم، اما او دست بردار نبود. - برین کنار، برین کنار مریض اورژانسیه! تمام افراد مات و مبهوت نگاهمان می کردند و من جیغ می کشیدم. می ترسیدم از رویش پرت شوم یا به یکی بخورد اما او به سیم آخر زده بود. کنار ماشین که رسیدیم سرم گیج می رفت. حالت تهوع گرفته بودم و قلبم با آخرین تپش محکم می زد. دوسش از ماشین پیاده شد و در عقب را برایم باز کرد. - آقا چه خبرتونه؟ گزارش دادن بیمارستان رو سرتون گذاشتین! گویی از نگهبانی آمده بود. آن قدر حالم بد بود که توان صحبت نداشتم. - این خانم شوهرشون فوت کردن، اما همچنان که میبینید از ناحیه کمر به پایین دچار مشکل هستن، من فقط خواستم زودتر از بیمارستان ببرمشون که... تظاهر کرد بغض کرده. - آخرین وداع رو... با اون خدا بیامرز داشته باشه. از دروغ بزرگش با چشمان گرد شده نگاهش کردم اما انگار نه انگار! - باشه. لطفا دیگه تکرار نکنین. رو به من کرد. - تسلیت میگم خانم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 رفت. با حرص به آیهان نگاه کردم که بی خیال شانه ای بالا انداخت. دوستش هم که حرف هایمان را نمیفهمید فقط نگاه می کرد و منتظر بود که سوار شویم. آیهان دوباره خواست کمکم کند که نگذاشتم. - کمک لازم ندارم. به سختی سوار شدم. آن ها هم نشستند اما این بار خود آیهان پشت فرمان نشست. همین که ماشین را از محوطه دور مرد در آینه‌ی وسط نگاهم کرد. - آدرستون کجاست؟ آدرس را گفتم. - Ayhan, annen ve baban bu hafta sonu gelecek sanırım نمیدانم چه گفت که آیهان کلافه شد و دستی میان موهایش کشید. نتوانستم خودم را نگه دارم. - مشکلی پیش اومده؟ از آینه نگاهی به فضای تاریک عقب انداخت. - پدر و مادرم آخر هفته دارن میان ایران؟ - مگه کجا بودن؟ نگاه عاقل اندرسفیه ‌ای انداخت که سرم را پایین انداختم. - ترکیه؟ پس خانواده‌اش هم آن ور آب زندگی میکردند. دیگر سوالی نپرسیدم. خودش گاهی روی فرمان با انگشت ضربه های آرامی میزد، یا متفکر آرنجش را روی شیشه میگذاشت و دستی به ریش نداشته‌اش می کشید. اما خستگی و کلافگی از حرکاتش مشخص بود. با شرایط پیش آمده نمیتوانستم فردا به دیدن دانیال بروم و این عصبی‌ام می کرد. بالاخره رسیدیم. - کدوم خونه‌ست؟ - همون در آبیه که رنگش رفته. سری تکان داد. - همین جا بمون تا من به خانوادت بگم بیان کمکت کنن؟ سریع گفتم: - نه لازم نیست، خودم میتونم برم. - بشین سرجات بچه. این جا پات پیچ بخوره من دیگه گردن نمیگیرم ها! - نه که افتادنم رو موتور رو گردن گرفتی؟ @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 در جایش کج نشست و عقب چرخید. - اگه گردن نمی گرفتم که سه ساعت تو بیمارستان الاف نمیشدم. راست میگفت. به خاطر من چند ساعت آن جا معطل شد. با سرتقی جواب دادم: - می خواستی منو نندازی که اینجوری الاف نشی. الاف را با لحن خاصی گفتم، لبخند کمرنگی زد که از چشمم دور نماند. - نظرت چیه بریم شکایت کنی؟ اون وقت به جرم مسابقات غیر قانونی هر دوتامون رو میندازن زندان. تو بیمارستان هزار تا دروغ سرهم کردم که نفهمن از موتور افتادی. وای! هواسم به این قسمت از ماجرا نبود. - چی گفتی بهشون؟ - گفتم زنم یکم دست و پا چلفتیه، تو آشپزخونه پاش لیز خورد افتاد. عصبی گفتم: - واسه همین دکتر فکر کرد زن و شوهریم؟ با حالت بانمکی شانه‌هایش را بالا انداخت. - قضاوت آزاد. خواستم کمی سمت جلو بروم که پا درد برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام حبس کرد. - آخ پام. نگذانی در صدایش موج میزد. - خوبی؟ وایسا برم کمک بیارم. پر از درد ادامه دادم. - من کسی رو ندارم. هیچ کس خونه نیست. - پس پدر و مادر... حرفش را بریدم. - فوت کردن. آخ پامم. بی حرف سرجایش مانده بود، یک دفعه گفت: - نه اینجوری نمیشه. نمیتونم با این حال زار تو رو تنها تو خونه ول کنم. اون جوری بمیری هم تا وقتی که همسایه ها بفهمن جنازه‌ات بو میگیره. با حرص سرم را بلند کردم. ترمز دستی را خواباند و راه افتاد‌. - نگه دار می خوام پیاده شم. بی اعتنا به حرفم از کوچه باریک دنده عقب گرفت. - میکم وایسا می خوام پیاده شم، مگه کری؟ ایستاد، به جلو حرکت کرد و با یک دست فرمان را سمت جاده‌ی اصلی هدایت کرد. - پسره‌ی روانی فکر کردی من میام خونه‌ی تو، میشینم ور دلت که هر غلطی خواستی بکنی ولی کور خوندی. ما از اوناش نیستیم. در آینه نیم‌نگاهی به عقب انداخت. از چشمانش خنده موج میزد و همین کافی بود تا عصبانیت مرا دوبرابر کند. - قضاوت آزاد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - پیاده میشم، نگه دار. - ولی... بلندتر داد زدم. - گفتم پیاده میشم! ایستاد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دنده عقب گرفت و دوباره وارد کوچه شد. منتظر نماندم و سریع در را باز کردم و پای سالمم را اول زمین گذاشتم. پای دیگرم هنوز هم درد می کرد اما دردش آن قدر نبود که نتوانم تحمل کنم. پیاده شد و کنارم ایستاد اما حرفی نزد، انگار فهمیده بود که عصبانی شده‌ام. بدون اینکه نگاهش کنم لنگان لنگان سمت در رفتم. - یه تشکر کنی بد نیست ها! سرم را کج کردم. - کاری نکردی که بخوام تشکر کنم، چون خودت باعث شدی این اتفاق برام بیفته. اما با این حال ممنون. پوزخندی زد. ماندن را بیشتر از این جایز ندیدم و در را به داخل هول دادم و به تنها جایی که می توانستم پناه بردم. همان اتاقک ۲۰ متری و کوچک که همدم و‌ سرپناهم بود. خواستم داخل شوم که صدای پایی آمد. سمتش برگشتم. - دارو هات. پلاستیک کوچک در دستش را سمتم دراز کرد. گرفتمش و تشکر کردم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - یکم که اوضاع پام بهتر بشه و بتونم راه برم، میام برای مسابقه و پولی که امشب خرج کردی رو‌باهات تسویه می کنم. منتظر حرفش نشدم و به خانه رفتم. با ورودم حجم خستگی به تنم دو برابر شد. نای ایستادن نداشتم. دارو ها را در یخچال گذاشتم. و با احتیاط روی فرش دوازده متری یادگاری مادرمان نشستم. دستم را روی گل سفیدش کشیدم، ضبری اش پوست دستم را اذیت کرد. بی جان سرم را رویش گذاشتم و با چشمانی که چپ شده نگاهش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. *** با سینی چایی کنارم نشست. - الان میخوای چیکار کنی؟ - فعلا که لنگ موندم تو خونه. نفس را آه مانند بیرون‌ داد. - کاش منم میتونستم پول در بیارم و کمکی بکنم. چهره اش دل نگران است، شاید هم خودش را مسبب زندان افتادن برادرم میداند. - آره فکر خوبیه. میدونی چیکار کنیم؟ با تعجب سرش را به چپ و راست تکان می دهد و گوش میسپارد. - با یه لباس پاره برو کنار میدون گدایی کن. مسخره‌ای زیر لب نثارم می کند که به خنده می افتم. در خانه به صدا در می آید. حوریه ابرویی بالا می اندازد. - منتظر کسی بودی؟ - نه. باز کن ببینم کیه! از جا برخواست و در را باز کرد. - بفرمایید، با کسی کار دارید؟ خودش جلوی در ایستاده و دیدی به شخص پشت در ندارم اما شنیدن صدایش کافیست تا بفهمم چه کیست. - ببخشید دیانا خانم هستن؟ حوریه به عقب می چرخد و با چشم و ابرو اشاره می کند چه بگوید، بن نشانه‌ی تایید پلک بستم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - خونه‌ست. چی کار دارید؟ - موتورشون‌ رو آوردم و یه صحبت ریز هم باهاشون داشتم. حوریه دوباره برمیگردد که و کسب اجازه می خواهد. با سر اشاره می کنم که بیاید. خودش کنار میرود و‌ اجازه داخل شدن به آیهان می دهد. به خانه می آید. کمی پاهایم را جمع می کنم. زودتر از من سلام می دهد. - سلام. - سلام، بفرمایید! با دست اشاره می کنم که بنشیند. نگاهی به خانه می اندازد و رو به رویم به دیوار تکیه می دهد. حوریه در را کامل نمیبندد و کنارم می نشیند. - وضعیت پاتون چطوره؟ - خوبه، خدا رو شکر. - خدا رو‌ شکر. موتورتون رو آوردم، توی حیاطه. حوریه از جا بلند شد. - چایی بیارم؟ - نه من نمیخورم، ممنون. رو به من کرد. - میتونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ تنهایی. قبل از اینکه چیزی بگویم حوریه به سمت رخت آویز چوبی کنار در می رود و همانطور که مانتویش را تن می کند من را خطاب می کند. - من باید کم کم برم. مواظب خودت باش، بهت زنگ میزنم. خدافظ. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - تو هم همینطور. خدافظ. رو به آیهان خدافظی می کند و می رود. کمی اخم می کنم. - خب؟ گوشم با شماست. انگار برای گفتن کمی مسمم است. - من اصولا کاری به کسی ندارم، اما اینکه تو با وجود دختر بودنت به طور ناشناس اومدی و مسابقه‌ی غیر قانونی انجام دادی برای من جای سوال داشت که چرا راضی به این کار شدی. از آقا علی پرسیدم‌و فهمیدم که برادرت تو زندانه. این شد که اومدم که بگم من تمام و کمال پول آزادی برادرتو میدم. ابرویی بالا می اندازم. - خَیر شدین؟ - همیچین کارم بی شرط نیست. لبش را با زبان تر می کند. - من سه ماهه که از ترکیه اومدم ایران. توی ترکیه نامزد داشتم اما مچشو با یکی دیگه گرفتم و واسه همیشه کنارش گذاشتم. این موضوع رو خانواده‌ام هنوز نمیدونن، مادربزرگ مادری‌ام که مادرم تنها دخترشه دلش می خواد زودتر سروسامون گرفتن منو ببینه. - خب به سلامتی، برین سروسامون بگیرین. چرا دارین این ها رو به من میگین! من من می کند. - در عوض آزاد کردن براتون می خوام یه ماه تو خونه من نقش نامزدمو بازی کنین. چشمانم از تعجب گرد می شود. - چی؟ امکان نداره! می خواهم از جا بلند شوم که با حال پریشانی می گوید: - چی میشه مگه؟ فقط یه ماه! مادربزرگم... انگار که بغض کرده. سرش را پایین می اندازد و دستش را روی صورتش می گیرد. - مادربزرگم ناراحتی قبلی داره، دکتر جوابش کرده، چیزی به عمرش نمونده. نمی خوام این دم آخری من باعث مرگش بشم. @negin_novel
شروع کن … هر چیزی که نیاز داری از قبل در درونت است @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دلم برایش سوخت. برای خودش نه، برای مادربزرگی که آرزوی زن گرفتن نوه‌اش را دارد. - من باید راجبش فکر کنم. از جا برخواست. - اما من وقت زیادی برای فکر کردنت ندارم، فردا اون ها میان. - پس ۲۴ساعت وقت هست. به سمت در رفت. - فقط پنج دقیقه! جلوی در منتظر جوابم. یادت نره، تمام و‌ کمال هزینه‌ی آزادیشو میدم در عوض کمتر از یک ماه نقش بازی کردن. فکر کردم به همه چیز... به آزادی برادرم، به پولی که هنوز نصف پول آزادی‌اش هم نشده بود و من با پای لنگ نمی توانستم کاری بکنم. شاید این تنها راه نجاتش بود، نباید به همین راحتی چشمم ببندم و بگذرم. دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم، لنگ لنگان سمت در رفتم. سرش پایین بود و با نوک کفش های اسپرتش به موزائیک های کثیف و بی رنگ کف حیاط می کوبید. - من فکرام رو کردم. با صدایم سرش را بالا آورد و منتظر چشم دوخت. - پیشنهادت رو قبول می کنم. *** بالاخره رسیدیم. ماشین را داخل برد و با هم پیاده شدیم. جلوی در خانه او زودتر در زد و منتظر ماند. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همان دوستش که ترکی حرف میزد در را باز کرد، آیهان داخل شد و مشغول صحبت شدند. با حرص دو پله‌ی ورودی را بالا رفتم و مشغول در آوردن کفش هایم شدم. صدایشان قطع شد، بی خیال بند کفش های اسپرت و مشکی‌ام را که گره کورش کرده بودم را باز کردم که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم. - چیکار داری می کنی؟ - دارم کفش هامو در میارم دیگه. با حرص لب زد: - لازم نیست، بلند شو! سرم را بالا گرفتم. - اگه کف خونه کثیف بشه من تمیز نمی کنم ها! - خدمتکار می گیرم، بلند شو! لب هایم به طرف چپ کش آمد. - ها این شد حرف حساب. یک ساعتی می گذشت که در خانه‌اش بودم. صدای در بلند شد، خودش برای استقبال رفت. آقای نسبتا مسنی داخل شد و مردانه با هم دست دادند و مشغول احوال پرسی شدن. کم کم به قسمتی از سالن که من بودم آمدند. از جا بلند شدم و سلام دادم. نگاهش به نوک کفش هایم بود. - ایشون حاج آقا محمودی. و سپس به من اشاره کرد. - دیانا خانم همسر آینده‌ام. لبخندی زدم‌که جواب داد: - خیره انشالله. آیهان تعارف کرد و با هم روی مبل سه نفره رو به رویم نشستند. - حاج آقا خودت دیگه اصل موضوع رو میدونی، بهتره شروع کنی. با تعجب گفتم: چیو؟ حاج آقا عینک را روی چشمش زد. آیهان با اشاره چشم گفت هیچی نپرس و او‌ هم شروع کرد. - مهریه‌ش چقدره؟ تا آیهان خواست لب باز کند گفتم: - چه مهریه‌ای؟ چه خبره اینجا! آیهان نفسش را کلافه فوت کرد. -صد و‌چهارده سکه. حالا بخون حاجی. - چی چیو بخون، مگه من اصلا راضی هستم که میخواد بخونه، نخون حاجی نخون. حاج آقا به آیهان نگاه کرد و گفت: - چیکار کنم؟ بخونم یا نخونم؟ - یه لحظه من برمیگردم. از جا بلند شد و به من اشاره کرد که همراهش بروم. لنگ لنگان با حرص سمت گوشه‌ی سالن رفتیم. - چه بچه بازیه که راه انداختی؟ - من بچه بازی راه انداختم؟ تو قول و قرار هامون فقط من باید نقش زنتو بازی کنم، نه اینکه رسما زنت بشم. نگاهی به حاج آقا که منتظر روی مبل بود، انداخت و لبخند مصنوعی زد. - عقل کُل من چطوری باهات تو یه خونه باشم وقتی به هم نامحرمیم. فکر این جایش را نکرده بودم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 شانه‌ام را بالا انداختم. - خب باید این رو از اول میگفتی. از حرص دندان قریچه‌ای کرد. - حالا که گفتم. دستی در هوا تکان دادم. - باشه بابا جوش نیار! برگشتیم و سرجایمان نشستیم و حاج آقا شروع به گفتن کرد. تمام که شد به آیهان دست داد و با سر خدافظی کوتاهی کرد و رفت. آیهان برگشت و سرجایش نشست. - آخیش، مرحله‌ی اول تموم شد. حالا باید بریم برای مرحله دوم. با تعجب گفتم: مرحله‌ی دوم دیگه چیه؟ از جا بلند شد و سوئیچ را از روی میز چنگ زد. - بپوش که باید بریم. *** تقریبا بیشتر پاساژ های بالا شهر را دیده بودم، از مغازه های کوچک تا مزون های بزرگشان. بیشتر مارک ها را میشناختم از بس که آیهان لباس به تنم کرده بود و برای هر تکه پارچه دو ساعت سلیقه به خرج می داد. میگفت که باید لباس ها کمی کوتاه و باز باشد و تا آخرین حد ممکن لباس های پوشیده یا تیپ های اسپرت و پسرانه انتخاب می کردم. غروب بود و هنوز نتوانسته بودیم حتی یک جوراب هم بخریم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 با صدای فروشنده چشم از لباس سبز رنگی که یقه‌اش مردانه و کراوات داشت برداشتم او را پیش دیگر لباس ها آویزان کردم. - ما اصلا مارک بد نمیاریم، تموم اجناسمون همه برند های معتبر هستن و با کیفیت عالی. هر کدوم رو که خواستین من در خدمتم. با دست با همان لباس سبز اشاره کردم و به پسر جوان گفتم: - این چنده؟ آیهان که مشغول بررسی بود نگاهش را سمت ما انداخت. پسر جلو آمد و با آب و تاپ مشغول معرفی جنسش شد. - اتفاقا دست رو بهترین جنس مغازه گذاشتین، این ها اصل پارچه‌شون از ترکیه اومده، یه مدل خیلی خاص و حرفه‌ای هم دوخته شده برای خانم زیبایی مثل شما. لبخند دندان نمایی زدم اما آیهان سگرمه هایش را درهم کشید. - ممنونم. - قابل شما رو نداره. لباس را به رویم تعارف کرد که آیهان از دستش کشید. - ممنون. لطفا قیمت بگید. - هشتصد و پنجاه تومان. دهانم از تعجب باز ماند. - همینو میبریم. - نمیخواید امتحانش کنید؟ قبل از آیهان من جواب دادم. - چی چیو میبریم. دو تیکه پارچه به هم چسبوندن بعد می خوان ارث باباشونو ازش در بیارن! اینو من تو محله با پنجاه تومان میخرم. پسر ابرویی بالا انداخت. - پنجاه؟ اینو! - بله که پنجاه، شما فقط بلدین جنسو به آدم بندازید وگرنه اصل پارچه ها که یکیه. آیهان دستم را کشید. - بیا بریم، شر درست نکن‌. - چه شری؟ مگه دروغ میگم، فقط بلدن پول به جیب بزنن همین‌. پسر سری از روی تاسف تکان داد. بازویم در چنگش اسیر بود و مرا به بیرون از آن مغازه بزرگ برد. - چیکار داری می کنی؟ بازویم را از دستش بیرون کشیدم. - کم مونده بود جنس رو بهت بندازه، بد کردم نذاشتم؟ @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دستی به پیشانی‌اش کشید. - وای دیانا از دست تو. - چیه؟ وقتی از قیمت های ایران خبر نداری حرفی نزن. باید سر قیمت چونه بزنی وگرنه ارث باباشونو و همه چیو از تو بالا می کشن. با دست به جلو اشاره کرد. - راه بیفت. روده هام اونقدر تو هم پیچ خوردن که گره شد. هم قدمش شدم و شانه به شانه سوار ماشین شدیم. نمی دانستم کجای شهر بودیم طولی نکشید که کنار رستوران بزرگی ایستاد. زودتر از من پیاده شد، پایین رفتم. نمایش مجلسی و مدرن بود. در چوبی و قدیمی داشت، حیاطش سنگ ریزه های ریز و درشت داشت و وسطش حوضچه و آبشار زیبایی بود. تخت های بزرگ با پشتی هایش سبک قدیمی و کلاستیک به فضا داده بودند. یکی از تخت ها را برای نشستن انتخاب کرد. نگاهی به دختر و پسر های جوان که در حال بگو و بخند بودند، کردم و رو به آیهان گفتم: - اینجا حتما خیلی گرونه. دو تا فلافل سر خیابون میزدیم ارزون تر در میومد ها! با چشم غره‌اش ساکت شدم. - من با یه دونه فلافل سیر نمیشم. - خب دو تا می خوردی. پسر جوانی با سینی که دو دیزی داشت آمد و جلویمان گذاشت. - یه دونه پیاز هم بیارین بی زحمت. - چشم. آیهان سفره را پهن کرد. اول برای من و سپس برای خودش در کاسه ها آبگوشت ریخت. نان سنگک برداشت و مشغول تیلیت شدم و آیهان با گوشت کوب نخودش را می کوبید. - هیچ جا طعم آبگوشت ایران رو نمیده. لبخند زدم. - همین آبگوشته که معروفش کرده. پسر جوان پیاز را سر سفره می گذارد. آیهان نخود ها را وسط گذاشت و بعد از طعم آبگوشت مشغول تیلیت شد. - پیازش رو‌ خوب قاچ نکرده. صدایش را کمی بالا برد: - یه دونه چاقو مید... - چاقو می خوای چیکار؟ بده من درستش می کنم. - چطوری؟ پیاز را از دستش گرفتم و روی سفره گذاشتم. دستم را مشت کردم و روی پیاز محکم کوبیدم که تقریبا پرس شد. ضربه‌اش باعث شد تخت تکان بخورد و قاشقی که دست آیهان بود بیفتد. نگاه چند نفری که نزدیک بودند به ما جلب شد. با خجالت پیاز را کنار کاسه‌ی آیهان هل دادم. - بفرمایید! گویی تازه از بهت خارج شد. - ممنون.
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 *** داخل ماشین لکسوسش منتظر بودم که آیهان حساب کند و برویم. طولی نکشید که سوار شد و از آن جا رفتیم. ساعت تقربیا هفت شب بود اما به خاطر هوای آبان ماه زودتر همه جا را تاریکی فرا گرفته بود. سرم را به پشتی نرمش تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم. - مغازه‌ی دوستم همین نزدیکی هاست. به اونجا هم یه سر میزنیم بعد میریم خونه. چیزی نگفتم. به خاطر گشتن امروز حسابی خسته بودم و نای راه رفتن هم نداشتم اما ناچار قبول کردم. از ماشین پیاده شدیم و به داخل مزون بزرگ پر از لباس رفتیم. از بچگانه تا تیپ های مجلسی و اسپرت زنانه و مردانه. با ذوق میان لباس ها چرخ میزدم. گویی خستگی چند دقیقه پیش با دیدن این همه طرح و رنگ از تنم خارج شد. کلاه مشکی که جلویش اسکلت بود را برداشتم و روی شال مشکی‌ام سر گذاشتم. در آینه به خودم نگاه کردم و سرم را به طرفین تکان دادم. ازش خوشم آمد. آیهان پشت سرم قرار گرفت و با چپ و راست کردن سرش مخالفتش را اعلام کرد و کلاه را از سرم برداشت و به جایش کلاه دوردار دخترانه صورتی با روبان سیاه دورش را روی سرم چپاند. رنگش صورتی با صورت سفیدم تضاد جالبی داشت اما من هم مانند او اخم کردم و کلا را از سرم برداشتم و سرجایش گذاشتم. با ذوق به سمت هودی و کت های کوتاه دخترانه رفتم که وسط را آیهان بازویم را گرفت و مرا به قسمتی دیگر هدایت کرد. - مامان اینام عروس می خوان، نه یه جنگجو! سگرمه هایم را درهم کشیدم. راست می گفت، انگار فراموش کرده بودم که برای چه چیزی به اینجا آمده‌ام. بدون اینکه نظرم را بپرسید چند دست لباس برداشت و سمت صندوق رفت تا حساب کند. دست به سینه دنبالش رفتم. حتی نگذاشت پرو کنم. مشغول کشیدن کارت بود که ازش فاصله گرفتم تا بیرون بروم اما دیدن آن چند تکه لباس لبخند روی لبم نشت و ایستادم. رکابی نوزاد سفید رنگ را برداشتم، عکس بچه خرس رویش ناخودآگاه لبم هایم را به خنده کش آورد. - انشالله قسمتتون. با دیدن زن جوان با آن شکم برآمده‌اش خنده روی لبم ماسید. رکابی از دستم کشیده شد و داخل زنبیل بقیه‌ی لباس های نوزاد انداخته شد. با تعجب به آیهان نگاه کردم که به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته‌ بود. @negin_novel
خاطراتی که آدمهایش رفته‌اند دردناکند، ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بازویم را گرفت و به سمت در کشاند. بهت زده به عقب چرخیدم که با همسرش در حال خرید لباس های نوزاد بود. - این زنه چی گفت؟ منتظر به آیهان چشم دوختم که به سختی خنده‌اش را قورت داد. - چه میدونم؟ به من که نگفت، به تو گفت. خرید ها را روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم دور زد که‌ سوار شود. - عا عا، اشتباه فهمیده بود. نکنه فکر کرده که... از تصور چیزی که در دهنم بود لبم را گاز گرفتم. - سوار شو بریم. به چه چیزایی هم فکر می کنی. در ماشین را باز کردم‌ و بی حال خودم را روی صندلی انداختم. تا رسیدن به خانه حرفی بینمان زده نشد. رسیدم، خرید ها را برداشتم و با گفتن تشکر راهی یکی از اتاق های بالا که اتاق مهمان بود و از قبل بهم داده بود شدم. *** - ببین خیلی عادی راه برو، اون قدر هام سخت نیست. با غیض نگاه از کفش های پاشنه بلند که دو ساعتی می شد پاهایم در آن له شده بود، گرفتم و به آیهان دادم. - من نمیتونم از این عادی‌تر رفتار کنم. آخ پام. پاهایم از دردش و راه رفتن زیاد گز گز می کرد. آخر این کفش ها کجا و کفش های همیشه اسپرت من کجا! روی کف سالن نشستم و به سختی و با اخم های درهم شده از درد، از پایم درش آوردم. آیهان یک زانویش را روی زمین گذاشت و به پاهای قرمز شده‌ام خیره شد. - فقط با دو ساعت پوشیدن این طوری قرمز شده؟ اگه یک روز کامل پات باشه چی؟ مشغول ماساژش بودم. - اونوقت باید از مچ قطعش کنم. آقا من این کاره نیستم، بیخیال شو! برو دنبال یکی دیگه بگرد، شما رو به خیر و ما رو به سلامت. خواستم بلند شوم که مچ دستم را گرفت. - بشین، ما قرار کرده بودیم. هر کفشی که دوست داری بپوش. بلند شو که بریم سراغ بقیه آموزش ها. خودش زودتر از جا بلند شد و روی مبل نشست. به سختی و لنگ لنگان رو به رویش نشستم. - تازه پام خوب شده بود ها، دوباره لنگ میزنم. - آره عین لاستیک هی پنچر میشی. اخم کردم که خنده‌اش را قورت داد و دوباره جدی شد. - خب ببین موقع حرف زدن صاف میشی، خیلی صاف و شونه هاتو میدی عقب. امتحان کن. با گفتن هر حرف خوش آن را انجام میداد تا من هم یاد بگیرم، مانند خودش صاف ایستادم. - خب عالیه. موقع حرف زدن همیشه یه عزیزم هم بین جمله هات بذار خب؟ دوباره تند شدم. - به کی؟ - کلا میگم، به مامانم، به خواهرم، هر کسی. حالا امتحان کن. آهانی گفتم و دوباره صافه ایستادم‌. - حالت چطوره عزیزم؟ بشکنی زد. - آفرین. خودشه! از این که توانسته بودم درست انجام بدهم ذوق کردم و با لبخند سری تکان دادم. - مامان دوست داره موقع صحبت بهش نگاه کنی و پلک زدی، حواست باشه که وقتی حرف میزنه سرت رو به طرفین تکون ندی. سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم. - آتاناز از خورشت خلال به شدت متنفره، بین میوه ها هم از هلو بدش میاد. این ها رو اصلا جلوش نذاری. @negin_novel
‏یه نصیحت پیرمردی بکنم؟ شما لااقل در یک مقطع از زندگی، باید تلاش فوق‌العاده‌ای برای بهتر شدن در تخصص یا حرفه‌تون بکنین. یا وقت زیادی برای یادگیری مهارت یا دانشی مرتبط با کار یا تخصصتون بذارید. به‌نظرم اگر این کار رو نکنید، همیشه در کار و حرفه و تخصصتون، یه آدم «معمولی» خواهید بود. _ 🥀 @negin_novel