eitaa logo
دردسر شیرین من
9.7هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - پیاده میشم، نگه دار. - ولی... بلندتر داد زدم. - گفتم پیاده میشم! ایستاد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دنده عقب گرفت و دوباره وارد کوچه شد. منتظر نماندم و سریع در را باز کردم و پای سالمم را اول زمین گذاشتم. پای دیگرم هنوز هم درد می کرد اما دردش آن قدر نبود که نتوانم تحمل کنم. پیاده شد و کنارم ایستاد اما حرفی نزد، انگار فهمیده بود که عصبانی شده‌ام. بدون اینکه نگاهش کنم لنگان لنگان سمت در رفتم. - یه تشکر کنی بد نیست ها! سرم را کج کردم. - کاری نکردی که بخوام تشکر کنم، چون خودت باعث شدی این اتفاق برام بیفته. اما با این حال ممنون. پوزخندی زد. ماندن را بیشتر از این جایز ندیدم و در را به داخل هول دادم و به تنها جایی که می توانستم پناه بردم. همان اتاقک ۲۰ متری و کوچک که همدم و‌ سرپناهم بود. خواستم داخل شوم که صدای پایی آمد. سمتش برگشتم. - دارو هات. پلاستیک کوچک در دستش را سمتم دراز کرد. گرفتمش و تشکر کردم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - یکم که اوضاع پام بهتر بشه و بتونم راه برم، میام برای مسابقه و پولی که امشب خرج کردی رو‌باهات تسویه می کنم. منتظر حرفش نشدم و به خانه رفتم. با ورودم حجم خستگی به تنم دو برابر شد. نای ایستادن نداشتم. دارو ها را در یخچال گذاشتم. و با احتیاط روی فرش دوازده متری یادگاری مادرمان نشستم. دستم را روی گل سفیدش کشیدم، ضبری اش پوست دستم را اذیت کرد. بی جان سرم را رویش گذاشتم و با چشمانی که چپ شده نگاهش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. *** با سینی چایی کنارم نشست. - الان میخوای چیکار کنی؟ - فعلا که لنگ موندم تو خونه. نفس را آه مانند بیرون‌ داد. - کاش منم میتونستم پول در بیارم و کمکی بکنم. چهره اش دل نگران است، شاید هم خودش را مسبب زندان افتادن برادرم میداند. - آره فکر خوبیه. میدونی چیکار کنیم؟ با تعجب سرش را به چپ و راست تکان می دهد و گوش میسپارد. - با یه لباس پاره برو کنار میدون گدایی کن. مسخره‌ای زیر لب نثارم می کند که به خنده می افتم. در خانه به صدا در می آید. حوریه ابرویی بالا می اندازد. - منتظر کسی بودی؟ - نه. باز کن ببینم کیه! از جا برخواست و در را باز کرد. - بفرمایید، با کسی کار دارید؟ خودش جلوی در ایستاده و دیدی به شخص پشت در ندارم اما شنیدن صدایش کافیست تا بفهمم چه کیست. - ببخشید دیانا خانم هستن؟ حوریه به عقب می چرخد و با چشم و ابرو اشاره می کند چه بگوید، بن نشانه‌ی تایید پلک بستم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - خونه‌ست. چی کار دارید؟ - موتورشون‌ رو آوردم و یه صحبت ریز هم باهاشون داشتم. حوریه دوباره برمیگردد که و کسب اجازه می خواهد. با سر اشاره می کنم که بیاید. خودش کنار میرود و‌ اجازه داخل شدن به آیهان می دهد. به خانه می آید. کمی پاهایم را جمع می کنم. زودتر از من سلام می دهد. - سلام. - سلام، بفرمایید! با دست اشاره می کنم که بنشیند. نگاهی به خانه می اندازد و رو به رویم به دیوار تکیه می دهد. حوریه در را کامل نمیبندد و کنارم می نشیند. - وضعیت پاتون چطوره؟ - خوبه، خدا رو شکر. - خدا رو‌ شکر. موتورتون رو آوردم، توی حیاطه. حوریه از جا بلند شد. - چایی بیارم؟ - نه من نمیخورم، ممنون. رو به من کرد. - میتونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ تنهایی. قبل از اینکه چیزی بگویم حوریه به سمت رخت آویز چوبی کنار در می رود و همانطور که مانتویش را تن می کند من را خطاب می کند. - من باید کم کم برم. مواظب خودت باش، بهت زنگ میزنم. خدافظ. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - تو هم همینطور. خدافظ. رو به آیهان خدافظی می کند و می رود. کمی اخم می کنم. - خب؟ گوشم با شماست. انگار برای گفتن کمی مسمم است. - من اصولا کاری به کسی ندارم، اما اینکه تو با وجود دختر بودنت به طور ناشناس اومدی و مسابقه‌ی غیر قانونی انجام دادی برای من جای سوال داشت که چرا راضی به این کار شدی. از آقا علی پرسیدم‌و فهمیدم که برادرت تو زندانه. این شد که اومدم که بگم من تمام و کمال پول آزادی برادرتو میدم. ابرویی بالا می اندازم. - خَیر شدین؟ - همیچین کارم بی شرط نیست. لبش را با زبان تر می کند. - من سه ماهه که از ترکیه اومدم ایران. توی ترکیه نامزد داشتم اما مچشو با یکی دیگه گرفتم و واسه همیشه کنارش گذاشتم. این موضوع رو خانواده‌ام هنوز نمیدونن، مادربزرگ مادری‌ام که مادرم تنها دخترشه دلش می خواد زودتر سروسامون گرفتن منو ببینه. - خب به سلامتی، برین سروسامون بگیرین. چرا دارین این ها رو به من میگین! من من می کند. - در عوض آزاد کردن براتون می خوام یه ماه تو خونه من نقش نامزدمو بازی کنین. چشمانم از تعجب گرد می شود. - چی؟ امکان نداره! می خواهم از جا بلند شوم که با حال پریشانی می گوید: - چی میشه مگه؟ فقط یه ماه! مادربزرگم... انگار که بغض کرده. سرش را پایین می اندازد و دستش را روی صورتش می گیرد. - مادربزرگم ناراحتی قبلی داره، دکتر جوابش کرده، چیزی به عمرش نمونده. نمی خوام این دم آخری من باعث مرگش بشم. @negin_novel
شروع کن … هر چیزی که نیاز داری از قبل در درونت است @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دلم برایش سوخت. برای خودش نه، برای مادربزرگی که آرزوی زن گرفتن نوه‌اش را دارد. - من باید راجبش فکر کنم. از جا برخواست. - اما من وقت زیادی برای فکر کردنت ندارم، فردا اون ها میان. - پس ۲۴ساعت وقت هست. به سمت در رفت. - فقط پنج دقیقه! جلوی در منتظر جوابم. یادت نره، تمام و‌ کمال هزینه‌ی آزادیشو میدم در عوض کمتر از یک ماه نقش بازی کردن. فکر کردم به همه چیز... به آزادی برادرم، به پولی که هنوز نصف پول آزادی‌اش هم نشده بود و من با پای لنگ نمی توانستم کاری بکنم. شاید این تنها راه نجاتش بود، نباید به همین راحتی چشمم ببندم و بگذرم. دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم، لنگ لنگان سمت در رفتم. سرش پایین بود و با نوک کفش های اسپرتش به موزائیک های کثیف و بی رنگ کف حیاط می کوبید. - من فکرام رو کردم. با صدایم سرش را بالا آورد و منتظر چشم دوخت. - پیشنهادت رو قبول می کنم. *** بالاخره رسیدیم. ماشین را داخل برد و با هم پیاده شدیم. جلوی در خانه او زودتر در زد و منتظر ماند. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همان دوستش که ترکی حرف میزد در را باز کرد، آیهان داخل شد و مشغول صحبت شدند. با حرص دو پله‌ی ورودی را بالا رفتم و مشغول در آوردن کفش هایم شدم. صدایشان قطع شد، بی خیال بند کفش های اسپرت و مشکی‌ام را که گره کورش کرده بودم را باز کردم که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم. - چیکار داری می کنی؟ - دارم کفش هامو در میارم دیگه. با حرص لب زد: - لازم نیست، بلند شو! سرم را بالا گرفتم. - اگه کف خونه کثیف بشه من تمیز نمی کنم ها! - خدمتکار می گیرم، بلند شو! لب هایم به طرف چپ کش آمد. - ها این شد حرف حساب. یک ساعتی می گذشت که در خانه‌اش بودم. صدای در بلند شد، خودش برای استقبال رفت. آقای نسبتا مسنی داخل شد و مردانه با هم دست دادند و مشغول احوال پرسی شدن. کم کم به قسمتی از سالن که من بودم آمدند. از جا بلند شدم و سلام دادم. نگاهش به نوک کفش هایم بود. - ایشون حاج آقا محمودی. و سپس به من اشاره کرد. - دیانا خانم همسر آینده‌ام. لبخندی زدم‌که جواب داد: - خیره انشالله. آیهان تعارف کرد و با هم روی مبل سه نفره رو به رویم نشستند. - حاج آقا خودت دیگه اصل موضوع رو میدونی، بهتره شروع کنی. با تعجب گفتم: چیو؟ حاج آقا عینک را روی چشمش زد. آیهان با اشاره چشم گفت هیچی نپرس و او‌ هم شروع کرد. - مهریه‌ش چقدره؟ تا آیهان خواست لب باز کند گفتم: - چه مهریه‌ای؟ چه خبره اینجا! آیهان نفسش را کلافه فوت کرد. -صد و‌چهارده سکه. حالا بخون حاجی. - چی چیو بخون، مگه من اصلا راضی هستم که میخواد بخونه، نخون حاجی نخون. حاج آقا به آیهان نگاه کرد و گفت: - چیکار کنم؟ بخونم یا نخونم؟ - یه لحظه من برمیگردم. از جا بلند شد و به من اشاره کرد که همراهش بروم. لنگ لنگان با حرص سمت گوشه‌ی سالن رفتیم. - چه بچه بازیه که راه انداختی؟ - من بچه بازی راه انداختم؟ تو قول و قرار هامون فقط من باید نقش زنتو بازی کنم، نه اینکه رسما زنت بشم. نگاهی به حاج آقا که منتظر روی مبل بود، انداخت و لبخند مصنوعی زد. - عقل کُل من چطوری باهات تو یه خونه باشم وقتی به هم نامحرمیم. فکر این جایش را نکرده بودم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 شانه‌ام را بالا انداختم. - خب باید این رو از اول میگفتی. از حرص دندان قریچه‌ای کرد. - حالا که گفتم. دستی در هوا تکان دادم. - باشه بابا جوش نیار! برگشتیم و سرجایمان نشستیم و حاج آقا شروع به گفتن کرد. تمام که شد به آیهان دست داد و با سر خدافظی کوتاهی کرد و رفت. آیهان برگشت و سرجایش نشست. - آخیش، مرحله‌ی اول تموم شد. حالا باید بریم برای مرحله دوم. با تعجب گفتم: مرحله‌ی دوم دیگه چیه؟ از جا بلند شد و سوئیچ را از روی میز چنگ زد. - بپوش که باید بریم. *** تقریبا بیشتر پاساژ های بالا شهر را دیده بودم، از مغازه های کوچک تا مزون های بزرگشان. بیشتر مارک ها را میشناختم از بس که آیهان لباس به تنم کرده بود و برای هر تکه پارچه دو ساعت سلیقه به خرج می داد. میگفت که باید لباس ها کمی کوتاه و باز باشد و تا آخرین حد ممکن لباس های پوشیده یا تیپ های اسپرت و پسرانه انتخاب می کردم. غروب بود و هنوز نتوانسته بودیم حتی یک جوراب هم بخریم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 با صدای فروشنده چشم از لباس سبز رنگی که یقه‌اش مردانه و کراوات داشت برداشتم او را پیش دیگر لباس ها آویزان کردم. - ما اصلا مارک بد نمیاریم، تموم اجناسمون همه برند های معتبر هستن و با کیفیت عالی. هر کدوم رو که خواستین من در خدمتم. با دست با همان لباس سبز اشاره کردم و به پسر جوان گفتم: - این چنده؟ آیهان که مشغول بررسی بود نگاهش را سمت ما انداخت. پسر جلو آمد و با آب و تاپ مشغول معرفی جنسش شد. - اتفاقا دست رو بهترین جنس مغازه گذاشتین، این ها اصل پارچه‌شون از ترکیه اومده، یه مدل خیلی خاص و حرفه‌ای هم دوخته شده برای خانم زیبایی مثل شما. لبخند دندان نمایی زدم اما آیهان سگرمه هایش را درهم کشید. - ممنونم. - قابل شما رو نداره. لباس را به رویم تعارف کرد که آیهان از دستش کشید. - ممنون. لطفا قیمت بگید. - هشتصد و پنجاه تومان. دهانم از تعجب باز ماند. - همینو میبریم. - نمیخواید امتحانش کنید؟ قبل از آیهان من جواب دادم. - چی چیو میبریم. دو تیکه پارچه به هم چسبوندن بعد می خوان ارث باباشونو ازش در بیارن! اینو من تو محله با پنجاه تومان میخرم. پسر ابرویی بالا انداخت. - پنجاه؟ اینو! - بله که پنجاه، شما فقط بلدین جنسو به آدم بندازید وگرنه اصل پارچه ها که یکیه. آیهان دستم را کشید. - بیا بریم، شر درست نکن‌. - چه شری؟ مگه دروغ میگم، فقط بلدن پول به جیب بزنن همین‌. پسر سری از روی تاسف تکان داد. بازویم در چنگش اسیر بود و مرا به بیرون از آن مغازه بزرگ برد. - چیکار داری می کنی؟ بازویم را از دستش بیرون کشیدم. - کم مونده بود جنس رو بهت بندازه، بد کردم نذاشتم؟ @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دستی به پیشانی‌اش کشید. - وای دیانا از دست تو. - چیه؟ وقتی از قیمت های ایران خبر نداری حرفی نزن. باید سر قیمت چونه بزنی وگرنه ارث باباشونو و همه چیو از تو بالا می کشن. با دست به جلو اشاره کرد. - راه بیفت. روده هام اونقدر تو هم پیچ خوردن که گره شد. هم قدمش شدم و شانه به شانه سوار ماشین شدیم. نمی دانستم کجای شهر بودیم طولی نکشید که کنار رستوران بزرگی ایستاد. زودتر از من پیاده شد، پایین رفتم. نمایش مجلسی و مدرن بود. در چوبی و قدیمی داشت، حیاطش سنگ ریزه های ریز و درشت داشت و وسطش حوضچه و آبشار زیبایی بود. تخت های بزرگ با پشتی هایش سبک قدیمی و کلاستیک به فضا داده بودند. یکی از تخت ها را برای نشستن انتخاب کرد. نگاهی به دختر و پسر های جوان که در حال بگو و بخند بودند، کردم و رو به آیهان گفتم: - اینجا حتما خیلی گرونه. دو تا فلافل سر خیابون میزدیم ارزون تر در میومد ها! با چشم غره‌اش ساکت شدم. - من با یه دونه فلافل سیر نمیشم. - خب دو تا می خوردی. پسر جوانی با سینی که دو دیزی داشت آمد و جلویمان گذاشت. - یه دونه پیاز هم بیارین بی زحمت. - چشم. آیهان سفره را پهن کرد. اول برای من و سپس برای خودش در کاسه ها آبگوشت ریخت. نان سنگک برداشت و مشغول تیلیت شدم و آیهان با گوشت کوب نخودش را می کوبید. - هیچ جا طعم آبگوشت ایران رو نمیده. لبخند زدم. - همین آبگوشته که معروفش کرده. پسر جوان پیاز را سر سفره می گذارد. آیهان نخود ها را وسط گذاشت و بعد از طعم آبگوشت مشغول تیلیت شد. - پیازش رو‌ خوب قاچ نکرده. صدایش را کمی بالا برد: - یه دونه چاقو مید... - چاقو می خوای چیکار؟ بده من درستش می کنم. - چطوری؟ پیاز را از دستش گرفتم و روی سفره گذاشتم. دستم را مشت کردم و روی پیاز محکم کوبیدم که تقریبا پرس شد. ضربه‌اش باعث شد تخت تکان بخورد و قاشقی که دست آیهان بود بیفتد. نگاه چند نفری که نزدیک بودند به ما جلب شد. با خجالت پیاز را کنار کاسه‌ی آیهان هل دادم. - بفرمایید! گویی تازه از بهت خارج شد. - ممنون.
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 *** داخل ماشین لکسوسش منتظر بودم که آیهان حساب کند و برویم. طولی نکشید که سوار شد و از آن جا رفتیم. ساعت تقربیا هفت شب بود اما به خاطر هوای آبان ماه زودتر همه جا را تاریکی فرا گرفته بود. سرم را به پشتی نرمش تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم. - مغازه‌ی دوستم همین نزدیکی هاست. به اونجا هم یه سر میزنیم بعد میریم خونه. چیزی نگفتم. به خاطر گشتن امروز حسابی خسته بودم و نای راه رفتن هم نداشتم اما ناچار قبول کردم. از ماشین پیاده شدیم و به داخل مزون بزرگ پر از لباس رفتیم. از بچگانه تا تیپ های مجلسی و اسپرت زنانه و مردانه. با ذوق میان لباس ها چرخ میزدم. گویی خستگی چند دقیقه پیش با دیدن این همه طرح و رنگ از تنم خارج شد. کلاه مشکی که جلویش اسکلت بود را برداشتم و روی شال مشکی‌ام سر گذاشتم. در آینه به خودم نگاه کردم و سرم را به طرفین تکان دادم. ازش خوشم آمد. آیهان پشت سرم قرار گرفت و با چپ و راست کردن سرش مخالفتش را اعلام کرد و کلاه را از سرم برداشت و به جایش کلاه دوردار دخترانه صورتی با روبان سیاه دورش را روی سرم چپاند. رنگش صورتی با صورت سفیدم تضاد جالبی داشت اما من هم مانند او اخم کردم و کلا را از سرم برداشتم و سرجایش گذاشتم. با ذوق به سمت هودی و کت های کوتاه دخترانه رفتم که وسط را آیهان بازویم را گرفت و مرا به قسمتی دیگر هدایت کرد. - مامان اینام عروس می خوان، نه یه جنگجو! سگرمه هایم را درهم کشیدم. راست می گفت، انگار فراموش کرده بودم که برای چه چیزی به اینجا آمده‌ام. بدون اینکه نظرم را بپرسید چند دست لباس برداشت و سمت صندوق رفت تا حساب کند. دست به سینه دنبالش رفتم. حتی نگذاشت پرو کنم. مشغول کشیدن کارت بود که ازش فاصله گرفتم تا بیرون بروم اما دیدن آن چند تکه لباس لبخند روی لبم نشت و ایستادم. رکابی نوزاد سفید رنگ را برداشتم، عکس بچه خرس رویش ناخودآگاه لبم هایم را به خنده کش آورد. - انشالله قسمتتون. با دیدن زن جوان با آن شکم برآمده‌اش خنده روی لبم ماسید. رکابی از دستم کشیده شد و داخل زنبیل بقیه‌ی لباس های نوزاد انداخته شد. با تعجب به آیهان نگاه کردم که به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته‌ بود. @negin_novel
خاطراتی که آدمهایش رفته‌اند دردناکند، ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند. @negin_novel