دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت13
- یعنی تا وقتی که کسی نپرسه تو نمیخوای بگی ما هیچ نسبتی با هم نداریم؟
شانهای بالا انداخت.
- نه. اینکه ما نسبتی داریم یا نداریم فرقی به حال کسی نداره. میرم کارای ترخیص رو انجام بدم.
کلافه پوفی کشیدم. دردم کمی بهتر شده بود اما هنوز هم برای راه رفتن مشکل داشتم. روی تخت نشستم و پایم را آویزان کردم. میترسیدم هنوز هم توان نگه داشتن وزنم را نداشته باشد.
آیهان آمد.
- تموم شد، میتونیم بریم.
نگاهش که به وضعیتم افتاد جلو آمد.
- میتونی راه بری؟
اخم کردم.
- میبینی که!
خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت گفتم:
- هوی هوی، چیکار داری میکنی؟ اینجا ترکیه نیست که با خیال راحت جلو اومدی می خوای دستمو بگیری!
- پس چیکار کنم؟
- چه میدونم، یه پرستاری چیزی رو صدا کن بیاد.
خواست بیرون برود که داد زدم:
- نری مرد بیاری ها!
میخندد و بیرون میرود.
کمی بعد با ویلچر به اتاق آمد. او را کنار تخت میگذارد.
- تو جلو نیا، خودم میتونم.
آرام آرام بلند میشوم، یک دستم به ویلچر است و دست دیگرم به لبهی تخت. نزدیکش شدم اما یک دفعه ویلچر از زیر دستم سر خورد و میخواستم بیفتم، جیغ خفهای کشیدم و در چیز نرمی فرو رفتم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت14
عطر سردش در مشامم پیچید و تازه فهمیدم که پیراهن آیهان را گرفتم و دست او دور کمرم نشسته بود تا مانع از افتادنم شود.
با دست دیگرش ویلچر را جلو کشید و با احتیاط کمکم کرد رویش بشینم.
خودش هم پشتم قرار گرفت و به آرامی هُلش داد.
- این جا ترکیه نیست، فاصلهتو هم رعایت کن!
سرش را پایین آورد و نزدیک گوشم گفت:
- می خوای بهت بگم تو ترکیه چطوری مریض رو از بیمارستان بیرون میبرن؟
متعجب گفتم:
- چطوری؟
- این بهت نشون میدم.
ویلچر را با آخرین سرعتش میراند. جیغی کشیدم، اما او دست بردار نبود.
- برین کنار، برین کنار مریض اورژانسیه!
تمام افراد مات و مبهوت نگاهمان می کردند و من جیغ می کشیدم. می ترسیدم از رویش پرت شوم یا به یکی بخورد اما او به سیم آخر زده بود.
کنار ماشین که رسیدیم سرم گیج می رفت. حالت تهوع گرفته بودم و قلبم با آخرین تپش محکم می زد.
دوسش از ماشین پیاده شد و در عقب را برایم باز کرد.
- آقا چه خبرتونه؟ گزارش دادن بیمارستان رو سرتون گذاشتین!
گویی از نگهبانی آمده بود. آن قدر حالم بد بود که توان صحبت نداشتم.
- این خانم شوهرشون فوت کردن، اما همچنان که میبینید از ناحیه کمر به پایین دچار مشکل هستن، من فقط خواستم زودتر از بیمارستان ببرمشون که...
تظاهر کرد بغض کرده.
- آخرین وداع رو... با اون خدا بیامرز داشته باشه.
از دروغ بزرگش با چشمان گرد شده نگاهش کردم اما انگار نه انگار!
- باشه. لطفا دیگه تکرار نکنین.
رو به من کرد.
- تسلیت میگم خانم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت15
رفت. با حرص به آیهان نگاه کردم که بی خیال شانه ای بالا انداخت. دوستش هم که حرف هایمان را نمیفهمید فقط نگاه می کرد و منتظر بود که سوار شویم.
آیهان دوباره خواست کمکم کند که نگذاشتم.
- کمک لازم ندارم.
به سختی سوار شدم. آن ها هم نشستند اما این بار خود آیهان پشت فرمان نشست. همین که ماشین را از محوطه دور مرد در آینهی وسط نگاهم کرد.
- آدرستون کجاست؟
آدرس را گفتم.
- Ayhan, annen ve baban bu hafta sonu gelecek sanırım
نمیدانم چه گفت که آیهان کلافه شد و دستی میان موهایش کشید. نتوانستم خودم را نگه دارم.
- مشکلی پیش اومده؟
از آینه نگاهی به فضای تاریک عقب انداخت.
- پدر و مادرم آخر هفته دارن میان ایران؟
- مگه کجا بودن؟
نگاه عاقل اندرسفیه ای انداخت که سرم را پایین انداختم.
- ترکیه؟
پس خانوادهاش هم آن ور آب زندگی میکردند.
دیگر سوالی نپرسیدم. خودش گاهی روی فرمان با انگشت ضربه های آرامی میزد، یا متفکر آرنجش را روی شیشه میگذاشت و دستی به ریش نداشتهاش می کشید. اما خستگی و کلافگی از حرکاتش مشخص بود.
با شرایط پیش آمده نمیتوانستم فردا به دیدن دانیال بروم و این عصبیام می کرد.
بالاخره رسیدیم.
- کدوم خونهست؟
- همون در آبیه که رنگش رفته.
سری تکان داد.
- همین جا بمون تا من به خانوادت بگم بیان کمکت کنن؟
سریع گفتم:
- نه لازم نیست، خودم میتونم برم.
- بشین سرجات بچه. این جا پات پیچ بخوره من دیگه گردن نمیگیرم ها!
- نه که افتادنم رو موتور رو گردن گرفتی؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت16
در جایش کج نشست و عقب چرخید.
- اگه گردن نمی گرفتم که سه ساعت تو بیمارستان الاف نمیشدم.
راست میگفت. به خاطر من چند ساعت آن جا معطل شد.
با سرتقی جواب دادم:
- می خواستی منو نندازی که اینجوری الاف نشی.
الاف را با لحن خاصی گفتم، لبخند کمرنگی زد که از چشمم دور نماند.
- نظرت چیه بریم شکایت کنی؟ اون وقت به جرم مسابقات غیر قانونی هر دوتامون رو میندازن زندان.
تو بیمارستان هزار تا دروغ سرهم کردم که نفهمن از موتور افتادی.
وای! هواسم به این قسمت از ماجرا نبود.
- چی گفتی بهشون؟
- گفتم زنم یکم دست و پا چلفتیه، تو آشپزخونه پاش لیز خورد افتاد.
عصبی گفتم:
- واسه همین دکتر فکر کرد زن و شوهریم؟
با حالت بانمکی شانههایش را بالا انداخت.
- قضاوت آزاد.
خواستم کمی سمت جلو بروم که پا درد برای لحظهای نفس در سینهام حبس کرد.
- آخ پام.
نگذانی در صدایش موج میزد.
- خوبی؟ وایسا برم کمک بیارم.
پر از درد ادامه دادم.
- من کسی رو ندارم. هیچ کس خونه نیست.
- پس پدر و مادر...
حرفش را بریدم.
- فوت کردن. آخ پامم.
بی حرف سرجایش مانده بود، یک دفعه گفت:
- نه اینجوری نمیشه. نمیتونم با این حال زار تو رو تنها تو خونه ول کنم. اون جوری بمیری هم تا وقتی که همسایه ها بفهمن جنازهات بو میگیره.
با حرص سرم را بلند کردم. ترمز دستی را خواباند و راه افتاد.
- نگه دار می خوام پیاده شم.
بی اعتنا به حرفم از کوچه باریک دنده عقب گرفت.
- میکم وایسا می خوام پیاده شم، مگه کری؟
ایستاد، به جلو حرکت کرد و با یک دست فرمان را سمت جادهی اصلی هدایت کرد.
- پسرهی روانی فکر کردی من میام خونهی تو، میشینم ور دلت که هر غلطی خواستی بکنی ولی کور خوندی. ما از اوناش نیستیم.
در آینه نیمنگاهی به عقب انداخت. از چشمانش خنده موج میزد و همین کافی بود تا عصبانیت مرا دوبرابر کند.
- قضاوت آزاد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت17
- پیاده میشم، نگه دار.
- ولی...
بلندتر داد زدم.
- گفتم پیاده میشم!
ایستاد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دنده عقب گرفت و دوباره وارد کوچه شد.
منتظر نماندم و سریع در را باز کردم و پای سالمم را اول زمین گذاشتم.
پای دیگرم هنوز هم درد می کرد اما دردش آن قدر نبود که نتوانم تحمل کنم.
پیاده شد و کنارم ایستاد اما حرفی نزد، انگار فهمیده بود که عصبانی شدهام.
بدون اینکه نگاهش کنم لنگان لنگان سمت در رفتم.
- یه تشکر کنی بد نیست ها!
سرم را کج کردم.
- کاری نکردی که بخوام تشکر کنم، چون خودت باعث شدی این اتفاق برام بیفته. اما با این حال ممنون.
پوزخندی زد. ماندن را بیشتر از این جایز ندیدم و در را به داخل هول دادم و به تنها جایی که می توانستم پناه بردم. همان اتاقک ۲۰ متری و کوچک که همدم و سرپناهم بود.
خواستم داخل شوم که صدای پایی آمد. سمتش برگشتم.
- دارو هات.
پلاستیک کوچک در دستش را سمتم دراز کرد. گرفتمش و تشکر کردم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت18
- یکم که اوضاع پام بهتر بشه و بتونم راه برم، میام برای مسابقه و پولی که امشب خرج کردی روباهات تسویه می کنم.
منتظر حرفش نشدم و به خانه رفتم.
با ورودم حجم خستگی به تنم دو برابر شد. نای ایستادن نداشتم. دارو ها را در یخچال گذاشتم. و با احتیاط روی فرش دوازده متری یادگاری مادرمان نشستم. دستم را روی گل سفیدش کشیدم، ضبری اش پوست دستم را اذیت کرد. بی جان سرم را رویش گذاشتم و با چشمانی که چپ شده نگاهش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با سینی چایی کنارم نشست.
- الان میخوای چیکار کنی؟
- فعلا که لنگ موندم تو خونه.
نفس را آه مانند بیرون داد.
- کاش منم میتونستم پول در بیارم و کمکی بکنم.
چهره اش دل نگران است، شاید هم خودش را مسبب زندان افتادن برادرم میداند.
- آره فکر خوبیه. میدونی چیکار کنیم؟
با تعجب سرش را به چپ و راست تکان می دهد و گوش میسپارد.
- با یه لباس پاره برو کنار میدون گدایی کن.
مسخرهای زیر لب نثارم می کند که به خنده می افتم.
در خانه به صدا در می آید. حوریه ابرویی بالا می اندازد.
- منتظر کسی بودی؟
- نه. باز کن ببینم کیه!
از جا برخواست و در را باز کرد.
- بفرمایید، با کسی کار دارید؟
خودش جلوی در ایستاده و دیدی به شخص پشت در ندارم اما شنیدن صدایش کافیست تا بفهمم چه کیست.
- ببخشید دیانا خانم هستن؟
حوریه به عقب می چرخد و با چشم و ابرو اشاره می کند چه بگوید، بن نشانهی تایید پلک بستم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت19
- خونهست. چی کار دارید؟
- موتورشون رو آوردم و یه صحبت ریز هم باهاشون داشتم.
حوریه دوباره برمیگردد که و کسب اجازه می خواهد. با سر اشاره می کنم که بیاید.
خودش کنار میرود و اجازه داخل شدن به آیهان می دهد.
به خانه می آید. کمی پاهایم را جمع می کنم. زودتر از من سلام می دهد.
- سلام.
- سلام، بفرمایید!
با دست اشاره می کنم که بنشیند. نگاهی به خانه می اندازد و رو به رویم به دیوار تکیه می دهد.
حوریه در را کامل نمیبندد و کنارم می نشیند.
- وضعیت پاتون چطوره؟
- خوبه، خدا رو شکر.
- خدا رو شکر. موتورتون رو آوردم، توی حیاطه.
حوریه از جا بلند شد.
- چایی بیارم؟
- نه من نمیخورم، ممنون.
رو به من کرد.
- میتونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ تنهایی.
قبل از اینکه چیزی بگویم حوریه به سمت رخت آویز چوبی کنار در می رود و همانطور که مانتویش را تن می کند من را خطاب می کند.
- من باید کم کم برم. مواظب خودت باش، بهت زنگ میزنم. خدافظ.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت20
- تو هم همینطور. خدافظ.
رو به آیهان خدافظی می کند و می رود.
کمی اخم می کنم.
- خب؟ گوشم با شماست.
انگار برای گفتن کمی مسمم است.
- من اصولا کاری به کسی ندارم، اما اینکه تو با وجود دختر بودنت به طور ناشناس اومدی و مسابقهی غیر قانونی انجام دادی برای من جای سوال داشت که چرا راضی به این کار شدی. از آقا علی پرسیدمو فهمیدم که برادرت تو زندانه. این شد که اومدم که بگم من تمام و کمال پول آزادی برادرتو میدم.
ابرویی بالا می اندازم.
- خَیر شدین؟
- همیچین کارم بی شرط نیست.
لبش را با زبان تر می کند.
- من سه ماهه که از ترکیه اومدم ایران. توی ترکیه نامزد داشتم اما مچشو با یکی دیگه گرفتم و واسه همیشه کنارش گذاشتم. این موضوع رو خانوادهام هنوز نمیدونن، مادربزرگ مادریام که مادرم تنها دخترشه دلش می خواد زودتر سروسامون گرفتن منو ببینه.
- خب به سلامتی، برین سروسامون بگیرین. چرا دارین این ها رو به من میگین!
من من می کند.
- در عوض آزاد کردن براتون می خوام یه ماه تو خونه من نقش نامزدمو بازی کنین.
چشمانم از تعجب گرد می شود.
- چی؟ امکان نداره!
می خواهم از جا بلند شوم که با حال پریشانی می گوید:
- چی میشه مگه؟ فقط یه ماه! مادربزرگم...
انگار که بغض کرده. سرش را پایین می اندازد و دستش را روی صورتش می گیرد.
- مادربزرگم ناراحتی قبلی داره، دکتر جوابش کرده، چیزی به عمرش نمونده. نمی خوام این دم آخری من باعث مرگش بشم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت21
دلم برایش سوخت. برای خودش نه، برای مادربزرگی که آرزوی زن گرفتن نوهاش را دارد.
- من باید راجبش فکر کنم.
از جا برخواست.
- اما من وقت زیادی برای فکر کردنت ندارم، فردا اون ها میان.
- پس ۲۴ساعت وقت هست.
به سمت در رفت.
- فقط پنج دقیقه! جلوی در منتظر جوابم. یادت نره، تمام و کمال هزینهی آزادیشو میدم در عوض کمتر از یک ماه نقش بازی کردن.
فکر کردم به همه چیز...
به آزادی برادرم، به پولی که هنوز نصف پول آزادیاش هم نشده بود و من با پای لنگ نمی توانستم کاری بکنم.
شاید این تنها راه نجاتش بود، نباید به همین راحتی چشمم ببندم و بگذرم.
دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم، لنگ لنگان سمت در رفتم.
سرش پایین بود و با نوک کفش های اسپرتش به موزائیک های کثیف و بی رنگ کف حیاط می کوبید.
- من فکرام رو کردم.
با صدایم سرش را بالا آورد و منتظر چشم دوخت.
- پیشنهادت رو قبول می کنم.
***
بالاخره رسیدیم. ماشین را داخل برد و با هم پیاده شدیم. جلوی در خانه او زودتر در زد و منتظر ماند.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت22
همان دوستش که ترکی حرف میزد در را باز کرد، آیهان داخل شد و مشغول صحبت شدند. با حرص دو پلهی ورودی را بالا رفتم و مشغول در آوردن کفش هایم شدم. صدایشان قطع شد، بی خیال بند کفش های اسپرت و مشکیام را که گره کورش کرده بودم را باز کردم که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم.
- چیکار داری می کنی؟
- دارم کفش هامو در میارم دیگه.
با حرص لب زد:
- لازم نیست، بلند شو!
سرم را بالا گرفتم.
- اگه کف خونه کثیف بشه من تمیز نمی کنم ها!
- خدمتکار می گیرم، بلند شو!
لب هایم به طرف چپ کش آمد.
- ها این شد حرف حساب.
یک ساعتی می گذشت که در خانهاش بودم.
صدای در بلند شد، خودش برای استقبال رفت. آقای نسبتا مسنی داخل شد و مردانه با هم دست دادند و مشغول احوال پرسی شدن.
کم کم به قسمتی از سالن که من بودم آمدند.
از جا بلند شدم و سلام دادم. نگاهش به نوک کفش هایم بود.
- ایشون حاج آقا محمودی.
و سپس به من اشاره کرد.
- دیانا خانم همسر آیندهام.
لبخندی زدمکه جواب داد:
- خیره انشالله.
آیهان تعارف کرد و با هم روی مبل سه نفره رو به رویم نشستند.
- حاج آقا خودت دیگه اصل موضوع رو میدونی، بهتره شروع کنی.
با تعجب گفتم: چیو؟
حاج آقا عینک را روی چشمش زد. آیهان با اشاره چشم گفت هیچی نپرس و او هم شروع کرد.
- مهریهش چقدره؟
تا آیهان خواست لب باز کند گفتم:
- چه مهریهای؟ چه خبره اینجا!
آیهان نفسش را کلافه فوت کرد.
-صد وچهارده سکه. حالا بخون حاجی.
- چی چیو بخون، مگه من اصلا راضی هستم که میخواد بخونه، نخون حاجی نخون.
حاج آقا به آیهان نگاه کرد و گفت:
- چیکار کنم؟ بخونم یا نخونم؟
- یه لحظه من برمیگردم.
از جا بلند شد و به من اشاره کرد که همراهش بروم. لنگ لنگان با حرص سمت گوشهی سالن رفتیم.
- چه بچه بازیه که راه انداختی؟
- من بچه بازی راه انداختم؟ تو قول و قرار هامون فقط من باید نقش زنتو بازی کنم، نه اینکه رسما زنت بشم.
نگاهی به حاج آقا که منتظر روی مبل بود، انداخت و لبخند مصنوعی زد.
- عقل کُل من چطوری باهات تو یه خونه باشم وقتی به هم نامحرمیم.
فکر این جایش را نکرده بودم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت23
شانهام را بالا انداختم.
- خب باید این رو از اول میگفتی.
از حرص دندان قریچهای کرد.
- حالا که گفتم.
دستی در هوا تکان دادم.
- باشه بابا جوش نیار!
برگشتیم و سرجایمان نشستیم و حاج آقا شروع به گفتن کرد.
تمام که شد به آیهان دست داد و با سر خدافظی کوتاهی کرد و رفت.
آیهان برگشت و سرجایش نشست.
- آخیش، مرحلهی اول تموم شد. حالا باید بریم برای مرحله دوم.
با تعجب گفتم: مرحلهی دوم دیگه چیه؟
از جا بلند شد و سوئیچ را از روی میز چنگ زد.
- بپوش که باید بریم.
***
تقریبا بیشتر پاساژ های بالا شهر را دیده بودم، از مغازه های کوچک تا مزون های بزرگشان. بیشتر مارک ها را میشناختم از بس که آیهان لباس به تنم کرده بود و برای هر تکه پارچه دو ساعت سلیقه به خرج می داد.
میگفت که باید لباس ها کمی کوتاه و باز باشد و تا آخرین حد ممکن لباس های پوشیده یا تیپ های اسپرت و پسرانه انتخاب می کردم. غروب بود و هنوز نتوانسته بودیم حتی یک جوراب هم بخریم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel