https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال دردسر شیرین من
عضویت اجباری📌
هدایت شده از غذای مغز ☕
اگه اهدافت تورو به چالش نمیکشونند
پس قرار نیست تو رو تغییر بدن 🐙
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
🦚در مقابل جواب " نه " تسلیم نمی شوند
ناپلئون هیل ، کسی که ۲۰ سال روی افراد موفق تحقیق کرده بود
یک فرمول موفقیت طراحی کرد .
یکی از موارد این فرمول این بود که انسان های موفق بر این باورند ، اگر هزار بار جواب نه شنیدند ، هزار و یکمین جواب بله هست 😉
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت156 همین که به حیاط زندان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و هوا
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت157
برای چند ثانیه سکوت عجیبی خانه را به اسارت در آورده بود. انگار نه انگار که تا همین یک دقیقه پیش داد و فریادی رخ داده.
پیچک خانم با چشم و ابرو به آتاناز اشاره کرد. آتاناز سریع بازوی آیهان را رها کرد و عاطفه را دنبال خودش کشاند و به اتاقش برد.
پیچک خانم با لبخندی که فقط تظاهر بود نزدیکم آمد.
- چیزی نشده، الان عوضش میکنه.
گیج و منگ فقط نگاهش می کردم. آیهان پشتش را به ما کرد، نفس های عصبی و پی در پیاش نشان از عصبانیت بیش از حدش بود.
انگار ماندن در آن فضا او را به خفگی می کشاند، برای نفس کشیدن به اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید که حس کردم ستون های خانه به لرزه افتاد.
پیچک خانم نفس را با آه بیرون فرستاد.
- آخ دختر آخ! آخه این چه کاری بود که کردی؟
بی اختیار لب زدم:
- چی؟
لبش را گزید و برای دلگرمی شانه ام را به آرامی فشرد.
- من که میدونم از عمد اون لباس رو پوشید، اما خب از قدیم گفتن شگون نداره!
دستش را به بالا بلند کرد.
- انشالله که خیره. با آیهان هم حرف بزن یکم آرم شه، بچهام شده گلوله آتیش!
از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت.
نفسم عمیقی کشیدم و با حفظ ظاهری که مانند یک ماسک روی صورتم نشانده بودم، به اتاق مشترکمان رفتم.
روی تخت نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود.
آرام در را بستم. کیفم را روی میز آرایشی گذاشتم و خودم هم روی صندلیاش نشستم.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد زیر لب شروع به فوش دادن کرد:
- دخترهی آشغال، فکر کرده من نفهمم.
نگاهم به پایهی میز کنار پایش بود.
- خوشگل شده بود.
تند سرش را بلند کرد.
- منظورت چیه؟
نگاهم آرام آرام از کفش هایش بالا آمد و روی ته ریشش ثابت ماند.
- عروس شدن خیلی بهش میومد.
- چرت و پرت نگو! اون به خاطر اعتیاد به یه مشت خرافات اون لباس رو تنش کرد. من اصلا به یه چرندیات اعتقادی ندارم.
- اگه اعتقاد نداری چرا عصبی شدی؟
از سوال ناگهانی ام شوکه شده بود، این را از نگاهش که مدام بین اشیاء اتاق در گردش بود، فهمیدم.
- چون... چون بی اجازه وارد حریم شخصیم شده بود.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت157 برای چند ثانیه سکوت عجیبی خانه را به اسارت در آورد
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
دقت کردین یه روز مونده به عروسیشون؟
بیاید تو کانال زاپاس عضو بشید تا لینک ناشناس رو بذارم ببینم نظرتون راجب فردا چیه؟😅
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت157 برای چند ثانیه سکوت عجیبی خانه را به اسارت در آورد
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت158
کاملا بی حس نگاهش می کردم. از روی تخت بلند شد.
- به هر حال، فردا همه چی درست میشه و هر کسی جایگاه خودش رو میفهمه.
از اتاق بیرون رفت. بی حال به حمام رفتم، تمام مدت دیدن آن صحنه از جلوی چشمانم کنار نمی رفت، دختر خوشگل و خوش هیکلی بود، وقتی کنار آیهان می ایستاد خیلی به هم می آمدند.
از تصورش بغضم گرفت و اشک هایم سرازیر شد، قطره های اشک و آب حالا بی وقفه روی صورتم فرود می آمدند.
قلبم درد می کرد، از تظاهری که برای حال خوبم می کردم.
تا قبل از دیدن آن صحنه فکر می کردم تنها مشکلی که در زندگی ام وجود دارد زندان بودن دانیال است، گمان می کردم اگر او آزاد شود من خوشبخت ترین خواهم بود اما الان...
الان انگار آزاد شدن دانیال خوشحالم می کند، من با بودن کنار آیهان احساس خوشبختی می کنم.
برای پول درآوردن به اینجا آمده بودم، اما قلبم را اینجا گم کردم، شاید در دریای آبی چشمانش، شاید هم لا به لای مو های خوشرنگش یا ... نه، نه، احتمالا در دست های مردانهاش وقتی در جمع دستم را می گرفت.
من علاوه بر قلبم، خودم را هم گم کردم.
تا وقتی دختری مانند عاطفه او را دوست دارد و برای به دست آوردنش تلاش می کند من شانسی ندارم، من جرعت جنگیدن ندارم، از این که نه بگوید، یا پسم بزند می ترسم.
ترسم اجازه نمی دهد حتی یک کلمه از احساسم را به زبان بیاورم. لعنت به این ترس!
***
- خب تموم شد. ماشالله شبیه ماه شدی؟
با صدای آرایشگر چشم هایم را باز کردم، باورم نمیشد دختر زیبای در آینه من باشم.
سرم را چرخاندم و دقیق تر به خودم نگاه کردم. چشم های درشت و کشیدهتر به نظر می رسید، لب هایم را با رژلب صورتی کمرنگ مات حجیم تر شده بود و باعث میشد چهره ام خیلی خانمانه به نظر برسد.
صدای یکی از خانم ها که تازه به سالن آمده بود بلند شد.
- دیانا کدومتونه؟ شوهرش پشت در منتظره.
از روی صندلی بلند شدم.
- منم!
از آرایشگر تشکر کردم و بیرون رفتم. آیهان با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدش تکیه به ماشین سفید و گل کاری شده اش زده بود. هنوز متوجه من نشده بود، سرش پایین بود و ساعت مچی اسپرتش را نگاه می کرد.
همین که یک پله آرایشگاه را پایین آمدم سرش را بلند کرد و با دیدنم ماتش برد. سریع سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول ساعتش نشان داد.
از تعجب ابرویی بالا انداختم. چرا اینطور رفتار می کرد؟
لباسم را کمی بالا کشیدم و با صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم جلو رفتم.
- بریم؟
دوباره به صورتم نگاه کرد، اما این بار حتی پلک هم نمیزد، فقط خیره به صورتم شده بود.
- دی... دیانا...
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- چیه؟
بی اختیار لب زد:
- باورم نمیشه خودتی!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
#داستانک
#خداشاهده
#قسمتاول
خیلی کوچیک بودم که ازدواج کردم.
یادمه رو درخت داشتم میوه می چیدم و می خوردم که زن دایی ام اومد و گفت دیگه خانم شدی وقتشه این بازی ها رو کنار بذاری و من وقتی متوجه حرفش شدم که سر سفره ی عقد و کنار پسر دایی ام نشسته بودم.
خیلی گریه کرده بودم و داد زده بودم که نمی خوام ازدواج کنم اما اون زمان گوش کمتر کسی بدهکار دخترشون بود و نظراتش رو می پذیرفتن و خب من اون قدر خوش شانس نبودم.
چند ماه از ازدواجم نمی گذشت که حرف ها و فشارها برای مادر شدنم من رو ناراحت می کرد و خداروشکر با این که خودم بچه بودم اما زود تونستم باردار بشم و همه رو خوشحال کنم.
پسر پسر همه گوش فلک رو کر کرده بود و حتی تموم لباس ها رو پسرونه خریدیم و ماشین و اسباب بازی ها رو هم...
دخترم که به دنیا اومد بقیه وقتی به ملاقاتم میومدن این قدر گریه و زاری راه می نداختن که انگار مجلس ختم رفتن.
#برگرفتهازواقعیت
#آیه_اسماعیلی
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت158 کاملا بی حس نگاهش می کردم. از روی تخت بلند شد. - به
امروز نتونستم پارت بنویسم😢
انشالله فردا جبرا میشه🦋❤️
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال
عضویت اجباری📌
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت158 کاملا بی حس نگاهش می کردم. از روی تخت بلند شد. - به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت159
لبخندی زدم و مقابل نگاه خیره اش ماشین را دور زدم و سوار شوم. در را باز کردم که متوجه شدم هنوز هم شوکه شده نگاهم می کرد.
- اگه نمیای تا تنها سوار شم.
انگار تازه به خودش آمد که سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و با گفتن بریم خودش هم سوار شد.
راه افتادیم، نگاهش به جلو بود اما گاهی سرش را کمی به طرفم کج می کرد تا نیم رخم را از نزدیک ببیند. یک باره چان سوتی که کشید که ترسیده از جا پریدم.
- قدرت لوازم آرایش رو برم.
- چیه مگه؟
سرش را به طرفین تکان داد.
- اصلا معلوم نیست چی ساخته، لولو رو به هلو تبدیل میکنه لامصب!
پشت چراغ قرمز ایستاد. از حرصم مشتی حواله بازویش کردم اما دلم خنک شد، چند مشت دیگر هم زدم که با آخ و اوخ دستش هایش را سپر صورتش کرد و با خنده گفت:
- فقط به صورتم نزنی، حیف این همه زیبایی نیست خراب بشه؟
از حرفش به خنده افتادم، حواسم به شیشه ماشین پایین آمده نبود. دو تا دختر که با ظاهر و آرایشی فجیع دقیقا ماشینشان کنار ماشین آیهان بود، یکی از آن ها گفت:
- حیف تویی، که گیر این دختر افتادی.
دیگری با خنده در ادامه حرف دوستش گفت:
- انگار انتخاب خوبی نداشتی، هنوزم دیر نشده ها ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس!
از حرص انگشت شصتم را فشردم که ناخن مصنوعی اش با صدای تق شکست و در دستم افتاد.
آیهان که نگاهش به رو به رو بود گلویش را صاف کرد.
- از انتخابم راضیام.
چشمانم تا آخرین حد ممکن درشت شد که شیشه را بالا داد. حالا قلبم مدام خودش را به دیواره های سینه ام می کوبید، احساسی که داشتم هر لحظه چندین برابر می شد.
همین که سرش سمتم چرخید فکر کردم به حسم پی برده یا شاید هم صدای ضربان قلبم را شنیده.
- شکست؟
گیج و منگ گفتم:
- ها؟
چراغ سبز شد و راه افتاد.
- ناخنت رو میگم.
ناخن را در دستم جا به جا گرفتم، انگار به خوبی چسب نخورده بود که سریع کنده شد.
- آهان، اینو میگی؟ آره کنده شد.
- شک ندارم تو تنها دختری نیستی که روز عروسی ناخنش کنده شده.
- از کجا میدونی؟
- چون از استرس همش باهاش ول میرید. بندازش بیرون چرا هنوز گرفتیش؟
تا خواستم شیشه را پایین بکشم روی ترمز زد که ناخن از دستم افتاد و گم شد.
- مرتیکه... آخه وسط خیابون ترمز میکنن.
با سرعت از کنار ماشین که برای معذرت خواهی دستش را از ماشین بیرون آورده بود، گذشت و زیر لب فوشش داد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel