فکر می کنید چه اتفاقی برای آنیسا میفته؟🥺
https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت19 چشمانش نگران بود اما نگرانی اش را پشت یک بغل قایم کرد و به آغوشم گرفت. *** ب
#رد_خون 🩸
#پارت20
سمتم چرخید.
ماسک سیاه روی صورتش و کلاه سیاهش نمیگذاشت چیزی جز چشمانش ببینم.
جیغ کشیدم و ترسیده پا به فرار گذاشتم، همین که به پذیرایی رسیدم دسته ای از موهایم به عقب کشیده شد و مقنعه ام هم از پشت سرم سر خورد و دور گردنم پیچید و محکم به عسلی جلوی مبل برخورد کردم که درد بدی در پهلویم پیچید و برای چند ثانیه نفسم بند آمد.
کفش های اسپرت سیاهش برایم وحشتناک بود، آرام آرام جلو می آمد.
از ترس قلبم تند تند میزد و کمی از موهایم روی پیشانی عرق کرده ام ریخته بود.
کف دست های خیس شده ام را روی مزائیک های کف خانه می کشیدم و سعی می کردم با کمکش تن دردمندم را به عقب بکشانم اما...
مگر راه فراری هم بود.
با چشمان مرموزی نگاهم می کرد و سرش را کمی کج کرد و باز هم جلو آمد.
لرزش صدایم دست خودم نبود.
- تو... تو کی هستی؟ از جون من چی میخوای؟
چروک دور چشمش به معنی خنده اش پشت آن ماسک سیاه لعنتی بود.
پاسخ نمی دهد و باز هم جلو می آمد.
دستش را در جیبش فرو برد و با دیدن تیزی چاقو در دستش دنیا را برای خودم در همانجا تمام شده دیدم.
آرام آرام جلو می آمد، انگار هیچ عجله ای برای کشتنم نداشت یا شاید هم از ترسم لذت میبرد.
تمام توانم را جمع کردم و در همان حالت ضربه محکمی به پشت زانویش زدم.
آخ بلندی گفت و همین که روی یک پا رو زمین نشست که از فرصت استفاده کردم و در یک حرکت از جا بلند شدم و سمت در دویدم.
صدای پایش را پشت سرم شنیدم که دنبالم افتاد اما حتی لحظه ای مکث نکردم و خودم را به سالن مجتمع رساندم.
آن قدر هول شده بودم با عجله از پله ها پایین رفتم که یک پایم پیچ خورد و افتادم و سرم به پله بعدی خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت20 سمتم چرخید. ماسک سیاه روی صورتش و کلاه سیاهش نمیگذاشت چیزی جز چشمانش ببینم. جیغ
#رد_خون 👣🩸
#پارت21
چشمان دردمندم انگار نمیخواست هرگز باز شود. به سختی از هم جدایشان کردم.
همه جا در نگاه اول تار بود.
پلک هایم را روی هم فشار دادم و دوباره باز کردم.
- آنیسا دخترم؟ حالت خوبه بابا جان؟
حتی صورت بابا را هم تار میدیدم. دستم را برای ماساژ چشمم بلند کردم که بابا مانع شد.
- تکون نخور بابا جان سرم به دستت وصله؟
گفتن این حرف کافی بود تا بدانم من الان در بیمارستانم. تمام اتفاقات از ذهنم عبور کرد و دوباره وحشت را به جانم انداخت.
ضربان قلبم بالا رفت و خودم و خواستم روی تخت بنشینم که بابا مجدد مانع شد.
- چیکار داری میکنی؟
- بابا... اون... اون مرد... بابا یکی...
در که باز شد حرفم در دهانم ماسید.
دو نفر با لباس پلیس جلو آمد و سلام دادند و سپس با بابا دست دادند.
- بلا دور باشه. میتونیم چند دقیقه با دخترتون صحبت کنیم.
بابا باشه ای گفت و کمی از ما دور شد.
پلیس کمی جلو آمد و سوال پرسیدن را شروع کرد و آن دیگری با خودکار و ورق در دستش مشغول نوشتن شد.
- خانم رحمتی میشه به ما بگید چطوری افتادید؟
با استرس به بابا نگاه کردم که پشتش را به دیوار رو به رویم تکیه داده بود.
- پام لیز خورد.
- اون منطقه ممنوعه بود یادتون که نرفته؟ چرا اونجا رفتید؟
برای این جای حرفش جوابی نداشتم که بدهم. در همان لحظه چیزی در ذهنم جرقه زد و همان را بیان کردم.
- گل سرم اونجا بود که یادگاری مهراد بود، اونو برداشتم.
- یعنی فقط برای برداشتن یه گل سر اونجا رفتید؟
- آره.
یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- شاید این از نظر شما مردا چیز مهمی نباشه ولی برای ما کلی ارزش داره و امیدوارم اینو درک کنید.
سری تکان داد.
- باشه، شبتون بخیر. امیدوارم زودتر سلامتی تونرو به دست بیارید.
- ممنون. شما هم خسته نباشید.
همین که رفتند بابا جلو آمد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت21 چشمان دردمندم انگار نمیخواست هرگز باز شود. به سختی از هم جدایشان کردم. همه جا
#رد_خون 👣🩸
#پارت22
- بابا...
دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت.
- خونه حرف میزنیم.
تا رسیدن به خانه دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. بابا کمکم کرد که روی مبل بنشیم و سپس به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب آورد که همراه قرص ها به من بدهد.
کنارم نشست و یکی از قرص ها را برداشت.
سرم هنوز کمی درد می کرد و دور سرم بخاطر ضربه باند پیچی شده بود.
دستم را گرفتم و بابا قرص را کف دستم انداخت، دکتر برای سردردم مسکن تجویز کرده بود.
قرص را همراه یک قلوپ آب خوردم. لیوان را روی عسلی گذاشتم.
فکر کردن به اتفاقات چند دقیقه پیش تنم را مور مور می کرد و وحشت در دلم می کاشت.
انگار بابا متوجه حالم شد که دستش را روی دستم گذاشت.
گرمای دستش وجودم را گرم کرد.
- چی شد اونجا؟ میتونی بهم بگی؟
سرم را به معنای آره تکان دادم.
- رفتم خونه مهراد، نمیدونم چرا اینقدر دلم هوای اونجا رو کرده بود. خواستم کلید بندازم که فهمیدم یه گوشه از در بازه. اولش فکر کردم شمایی اما محض احتیاج آهسته و بی صدا جلو رفتم.
یه صداهایی از اتاق مهراد می اومد، همین که رسیدم اونجا دیدم یه مرد سیاه پوش با ماسک و کلاه تموم وسیله های اتاقو بهم ریخته، انگار که داشت دنبال چیزی می گشت. اون لحظه خیلی ترسیدم بابا واسه همین عقب عقب رفتم و خوردم به میز و مجسمه روش افتاد و شکست، به سمت بیرون دویدم اما از پشت موهامو گرفت و زمین افتادم.
میترسیدم باعث نگرانی بابا شوم و حرفی از چاقوی در دست آن مرد نزدم. بابا موهایم را نوازش کرد.
- واسه همینه که بهت گفتم نباید ایران بمونی.
صدایم از بغض می لرزید.
- ولی آخه شما بابا...
انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت.
- من میتونم از خودم محافظت کنم ولی نمیتونم مواظب تو باشم دخترم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️ مادر ❤️❤️
💙مادر ای تنهاترین شب زنده دار 💦
💜مادر ای محبوبه شب در بهار 💦
💚 مادر ای دشت شقایق در کویر 💦
💛 مادر ای عطر حقایق در مسیر 💦
❤️مادر ای پاکیزه دامن کوه درد 💦
💙 مادر ای رخساره ی تو زرد زرد 💦
💜 مادر ای گیسو طلایی ؛ نازنین 💦
💖 مادر ای ماه خیالم ؛ مه جبین 💦
💚 مادر ای روشنگر شب های تار 💦
❤️مادر ای آرامبخش بیقرار 💦
💛 مادر ای هر بوسه تو دلبری 💦
💚 مادر ای استاد مهر و سروری 💦
💙مادر ای آب حیات و ریشه ام 💦
💜مادر ای روح تو در اندیشه ام 💦
💛 مادر ای تندیس عشق و ساد گی 💦
خدایا همه ی مادر های عزیزمان را نگهدار
الهی امین. 🙏
تقدیم به همه ی مادران مهربان دنیا😍
روز مادر مبارک ❤️✍️
@cliip_esmi
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت22 - بابا... دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت. - خونه حرف میزنیم. تا رسیدن به خا
مامان های خوشگل کانال روزتون خیلی مبارک، این پارت هم تقدیم نگاه زیباهتون😘
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت22 - بابا... دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت. - خونه حرف میزنیم. تا رسیدن به خا
#رد_خون 👣🩸
#پارت23
***
گاهی هر چقدر هم دلت با ماندن باشد مجبوری که بروی.
راه، راه رفتن است و بس..!
تمام وجودم بودن در کنار تنها بازمانده ام را میخواست...
بابا تمام مدت بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می کرد و من با هر لباسی که در چمدان می گذاشتم یک قطره اشک می ریختم.
بالاخره تمام شد....
هم لباس ها و هم اشک های من...
چمدان را بستم و بلند شدم.
- بریم.
سری تکان داد و راه خرج از اتاقم را پیش گرفت.
میشناختمش...
چندین سال هم جای مادر بود و هم جای پدر...
میدانستم که او هم بند بند وجودش راضی به این دوری نیست ولی گاهی هر دو مجبوریم به روزگار و به تقدیر تن بدهیم و خودمان را مانند همان برگ پاییز خشک شده به دست باد بسپاریم که هر کجا می خواهد ما را بکشاند.
چمدانم را در صندق عقب ماشین جا داد.
هر دو نشستیم و حرکت کرد.
همه چیز یک جور دیگر بود...
تمام عابرهایی که در حال راه رفتن بودند، خیابان ها و ماشین ها... حتی آن چراغ قرمز که چند دقیقه ای رفتنم را به تاخیر انداخت.
برخلاف هر بار که به چراغ قرمز می رسیدیم اعتراض می کردم، این بار در سکوت لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. شاید اصلا چراغ قرمز برای این آفریده شده که چند دقیقه ای مکث کنی، از بودن در کنار آدمی که هستی لذت ببری و برای رد شدن عجله نکنی.
ماشین را در آن شلوغی گوشه ای پارک کرد.
چمدانم را خودش در دست گرفت و منتظر نگاهم کرد که با او به فرودگاه برم.
قلبم می گفت نرو! کنارش بمان. اما...
من قول داده بودم، او قول داده بود.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت23 *** گاهی هر چقدر هم دلت با ماندن باشد مجبوری که بروی. راه، راه رفتن است و بس..
#رد_خون 👣🩸
#پارت24
روی صندلی انتظار نشستیم.
هنوز شماره پرواز را اعلام نکرده بودند.
- اونجا خیلی مواظب خودت باش و حتما دانشگاهت رو برو.
باشه ای گفتم که دوباره ادامه داد:
- حتما غذاتو بخوری، آروم آروم غذا بخوری چون سوءهاضمه میگیری.
- باشه خیالتون راحت.
- هر وقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی.
سرم را به معنای باشه تکان دادم.
گوشی اش زنگ خورد، فرصت کردم اشکم را پاک کنم تا نبیند.
- چی؟ کجا؟ دارم میام، دارم میام.
متعجب نگاهش کردم که گوشی را قطع کرد و از روی صندلی بلند شد.
- من باید هر چی زودتر برم. متاسفم که نتونستم تا لحظه پرواز پیشت بمونم.
- اشکال نداره.
بلند شدم و پیشانی ام را بوسید.
- مواظب خودت باش. خدافظ.
بغض اسیر شده در گلویم با هر یک قدم که ازم دور میشد بیشتر خود را آزاد میکرد.
رفت و من تنها ماندم با یک فرودگاه و شماره پرواز اعلام شده از بلند گو.
چمدانم را دنبال خودم کشیدم که گوشی ام زنگ خورد.
ناشناس بود.
تلفن را وصل کردم.
- بله؟
صدایی نیامد.
- الو صدامو میشنوید؟
- نمیتونی بری!
صدایش کلفت و مردانه بود. متعجب گفتم:
- شما؟ متوجه منظورتون نشدم.
- نمیتونی بری...! فقط ده ثانیه وقت داری برگردی. شمارش معکوس شروع شد. ده، نه، هشت.
تپش قلبم را در دهانم حس می کردم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
در حال آماده سازی پارت های وی آی پی هستم😌
کسی سوالی داره بپرسه👇
https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت24 روی صندلی انتظار نشستیم. هنوز شماره پرواز را اعلام نکرده بودند. - اونجا خیلی مو
#رد_خون 👣🩸
#پارت25
نکند همان باشد که در خانه مهراد با او برخورد کردم؟
نکند... نکند اتفاقی بیفتد.. چرا باید به حرفش گوش کنم. باید برگردم و به بابا بگویم.
با عجله از میان جمعیت گذشتم و چمدان را دنبال خودم می کشیدم.
آن قدر ترسیده بودم که تنه محکمی به یک نفر زدم و نزدیک بود بیفتم که آن مرد نگهم داشت.
دست هایش دورم پیچیده شد و مانع از سقوطم شد.
صدای شمارش معکوس پشت آمد.
- سه...
سریع از او جدا شدم و چند قدم باقی مانده را هم دویدم و از فرودگاه بیرون رفتم.
نفس نفس میزدم.
- بیرون اومدم. چی میخوای عوضی؟
- یک دقیقه دیر کردی.
- چی؟
صدای بوق های ممتد خبر از قطع شدن گوشی میداد.
تلفن را از گوشم جدا کردم.
- اه، گندتت بزن.
خوب که شماره را نگاه کردم متوجه شدم که شماره تلفن عمومی ست.
شماره بابا را گرفتم، باید هر چه زودتر این موضوع را می گفتم شاید میتوانست کاری کند.
بوق می خورد اما برنمیداشت.
دوباره تماس گرفتم « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...»
گوشی را قطع کردم.
کلافه دستی به موهایم کشیدم.
صدایش دوباره در گوشم پیچید : « نمیتونی بری!»
منظورش رفتن از ایران بود؟
من به بابا قول داده بودم، باید می رفتم.
با عجله به داخل رفتم و به زنی که آن جا بود خواستم بلیط را نشان دهم.
- ببخشید این بلیط منه، شماره پروازم رو اعلام کردین.
دستم را در جیب مانتویم بردم که بلیط را بیرون بیاورم اما نبود. هر دو جیبم را گشتم. کیفم را گشتم اما نبود که نبود.
- من بلیط این پرواز رو داشتم. باور کنین من بلیط داشتم. میتونین توی لیست اسامی اسممو ببینید.
- خانم هواپیما در حال حرکته حتی اگه بلیط هم داشتین الان نمیتونستین برید.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
- امیر صدرا! تو بلدی مو ببافی؟
امیر، لبخند کجی میزند و نیم نگاهی به چشمان درخشان و سرشار از شوق شیدایش میاندازد.
دخترک اناریاش، با همین کار کوچک آنقدر ذوق زده است که دلش برایش ضعف میرود. سری تکان میدهد و میگوید:
- یاد گرفتم برای به همچین روزی!
لبخندش، وسیع میشود و دندان نما.
- خیلی دوست دارم.
زیر گوش امیر صدرا پچ میزند و نمیداند چه آشوبی در دل او روشن میکند.
صورتش را با دستانش قاب میگیرد.
آتش نگاه عاشقانهاش را به گوی های زیبای او میریزد و لب میزند:
- شیدا، تو قشنگ ترین اتفاق زندگی منی! همون عشقی که نبودش نفسم رو بند میاره و بودنش به قلبم عشقِ تپیدن میده.
صدای شیدا، از شدت ذوق شنیدن این کلمات، میلرزد و دلبرانه پچ میزند:
- منـــــم.
امیر، بعد از چهل روز تک خندهای سر میدهد. بیقرار، سرش را نزدیک میبرد و زیر گوشش با لحنی مملو از از خواستن، لب میزند:
- داری دیوونم میکنی، شیدا...
https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2
پشت بام آرزوها
شوهرش بافت مو یاد گرفته تا برای زنش مو ببافه😍😍
https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2
https://eitaa.com/joinchat/495583435C1b9939cbc2
بیا عشقشون رو ببین و حض کن😁❤️
عاشقانهای مذهبی😌👌🏻
آرزو میکنم یه روز به خودت بیای و ببینی با
آدمی تو رابطه ای که انگار نسخه ی دومِ
خودته، یه آدم که شبیهِ تو به دنیا نگاه
میکنه و راحت میتونی حرفاییو بهش بزنی
که قبلا فقط تو ذهن خودت مرورشون
میکردی🌱ᥫ᭡
من فرهادم یه #پسر_جذاب شهری، هرچی یادمه همهی دخترا برای بودن با من سرو دست میشکستن اما به یکباره پدربزرگم بنا گذاشت که باید زن بگیرم رفت روستای قدیمیشون برام ی دخترو انتخاب کرد که تو بچگی مادرشو از دست داده بود و با پدر و مادربزرگش زندگی میکرد. پدرش در حین چوپانی از بلندی میفته و فلج میشه!
بعد از اون دخترش مجبور میشه کار پدرشو ادامه بده و از طریق فروش گوسفنداشون زندگیشونو میگذروندن. من فرهاد دمیرچی نوهی یکی از زمین دارهای بزرگ روستا باید با ی دختر چوپون ازدواج میکردم!! نمیدونستم چرا من با همچین خانوادهی معروفی به جای اینکه از شهر از ی خانوادهی معروف زن بگیرم باید با ی همچین دختری ازدواج کنم. راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی پدربزرگم گفت یا با همین دختر ازدواج میکنی یا از ارث محرومت میکنم. بهم گفتن این ازدواج موقته و بعد از ۲ سال باید طلاقش بدی.#شب_عروسی زیر چادرش داشت گریه میکرد باهاش تنها شدم میخواست فرار کنه اما جلوشو گرفتم یدفعه گفت میدونی چرا منو انتخاب کردن #بهت زده بهش نگاه کردم و لب زدم چرا؟! با حرفی که بهم زد داشتم پس می افتادم چون اونا میخواستن...😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
دردسر شیرین من
من فرهادم یه #پسر_جذاب شهری، هرچی یادمه همهی دخترا برای بودن با من سرو دست میشکستن اما به یکباره پد
هرچی رمان خوندی بزار کنار بیا اینو بخون
شبها صبح میشه، آدمها پا میشن و میرن پی زندگیشون و غصهها کمرنگ میشه و دردها عادت! یه خطهایی مارو وصل میکنن به هم. اگه جغرافیا ناتوانه که هست، رنج هم ناتوانه. تا یه دستی هست برای بستن زخمی، احتمال بهبود هم هست. کی میتونه قدرت دستهارو دست کم بگیره؟!🌱ᥫ᭡
@storyas