دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت30 همه سکوت کردند. سرهنگ حسام بهروز دستش را از روی میز برداشت. - سرگرد ماندگار دو
#رد_خون 👣🩸
#پارت31
***
«آنیسا»
نگرانی ام به خاطر بابا ذره ای کم نشده بود اما هنوز امیدم را از دست نداده بودم.
دو روز از رفتم به اداره پلیس می گذشت و هنوز همخبری نبود و من در این دو روز سعی می کردم بیمارستان ها را چک کنم.
از صبح که بیدار میشدم تاکسی می گرفتم و در بیمارستان ها بودم و تا نیمه شب بیرون بودم.
باز هم مثل چند بیمارستان قبل این بار هم ناامید از از پله های بیمارستان پایین آمدم.
روی نیمکت نشستم و سرم را میان دستم گرفتم.
زیر لب گفتم: «خدایا من دیگه کم آوردم.»
چشمانم شروع به باریدن کرد. باید چه کار می کردم؟ کجا را می گشتم؟
سرم هنوز میان دستم بود و در زندگی ام هزار علامت سوال و تعجب که چرا کارمان با زندگی به اینجا کشید.
اصلا چه شد که کارمان به این جا کشید؟
ما که سرمان با زندگی خودمان گرم بود و کاری به کسی نداشتیم پس چه شد که اول مهراد را از دست دادم وحالا دلشوره بابا لحظه ای امانم نمیداد.
مهراد چه چیزی فهمیده بود که باعث مرگش شد؟
یعنی بابا مدرکی پیدا کرده بود که مهراد خودکشی نکرده برای همین گم شد؟
کاغذی کنارم افتاد.
سرم را بلند کردمو یک خانم جوان و خوش پوش را دیدم که از در حال خروج از بیمارستان بود.
سریع کاغذ را برداشتم و از روی نیمکت سرد آهنی بلند شدم.
- ببخشید خانم این از جیب شما افتاد!
کاغذ را بالا بردم که برگشت و نگاهم کرد.
مو های مشکی صافش کمی از زیر شال آبی نفتی اش بیرون زده بود و با آن عینک آفتابی مشکی اش که نصف صورتش را پوشیده بود آن هم در این وقت شب به نظرم عجیب بود.
- نه، مال من نیست.
- ولی...
منتظر حرفم نماند و از آنجا بیرون رفت.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 2
📝 نویسنده: نگین مرزبانی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 228
🌐 https://www.romankade.com/1402/11/27/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%85%D9%86-2/
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 2
📝 نویسنده: نگین مرزبانی
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 228
———————
خلاصه
در فصل اول آرسام و رامش بعد از سختی هایی که طی کرده بودند به هم رسیدند اما یک روز قبل از ازدواج رامش تصادف کرد و... ادامه در فصل دوم... طولی نکشید که صدای آژیر آمد و مردم کم کم دورش را خلوت کردند. با ایستادن ماشین بزرگ و سفید رنگ چند مرد پیاده شدند و با برنکارد سمتشان آمدند. قبل از آن که رامش را همراه خود ببردند یکی از آن ها نبضش را چک کرد و سپس با دست نگاهی به چشم های رامش کرد.
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
🌐 www.romankade.com/1402/11/27/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من-2/
📍 دانلود جلد اول این رمان از لینک زیر
🌐 www.romankade.com/1402/03/31/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من/
—————————————————
دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 2 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 228 🌐 h
درخواست لینک دانلود فصل دوم دردسر شیرین من رو کرده بودید، اینم خدمتتون😊
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت31 *** «آنیسا» نگرانی ام به خاطر بابا ذره ای کم نشده بود اما هنوز امیدم را از د
#رد_خون 👣🩸
#پارت32
دوره روی نیمکت برگشتم و از سر کنجکاوی کاغذ را باز کردم.
با دیدن جمله دو خطی که در آن نوشته شده بود لحظه ای خشکم زد. « خونه مهراد»
تپش قلبم از استرس نامنظم شده بود.
کاغذ را مچاله کردم و با ترس به اظرافم نگاه کردم.
کسی به من نگاه نمی کرد و همان چند نفر آدمی که تک و توک آنجا بودند هر کدام مشغول خودشان بودند.
با خودم گفتم که این اتفاقی ست اما از اینکه نکند این را همان هایی که اجازه ورودم به هواپیما را ندادند، فرستاده باشند.
ده دقیقه و یا شاید هم بیشتر همانجا روی آن صندلی ماندم. بین این که به خانه مهراد بروم یا نه هنوز دو دل بودم.
تپش قلبم که کمتر شد بی معطلی از آن جا بیرونرفتم و تاکسی گرفتم.
ساعت نزدیک نیمه شب بود و من با دست های یخ زده جلوی آپارتمان مهراد بودم.
شاید اینجا میتوانستم بابا را پیدا کنم.
نمیدانم چگونه خودم را به در خانه اش رساندم. هر لحظه منتظر بودم کسی بهم حمله کند یا مرا بکشد، تمام حواسم به پشت سرم بود.
در باز بود. این یعنی کسی داخل بود.
دستم را در جیب مانتویم بردم، حتی کوچیک ترین صلاحی برای دفاع از خودم نداشتم.
آهسته آهسته جلو رفتم. هنوز از راهروی وردی عبور نکرده بودم دیدی به سالن نداشتم که حس کردم کسی پشت سرم قرار گرفت.
برای یک لحظه از ترس نفسم قطع شد.
از حرکت ایستادم.
سرم را آرام آرام به عقب چرخاندم.
خودش بود، همان چشم ها و همان تیپ سیاهش که بار قبل در خانه مهراد بهم حمله کرده بود.
صدایم بریده بریده بیرون می آمد.
- چ... چی... می... خوای؟
در چشمانش سیاهی عجیبی و پر از خوفی نشسته بود، آنقدر سیاه که میتوانست ترس را به تک تک سلول هایم تزریق کند.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت32 دوره روی نیمکت برگشتم و از سر کنجکاوی کاغذ را باز کردم. با دیدن جمله دو خطی ک
#رد_خون 👣🩸
#پارت33
با هر دم و باز دمم حس می کردم دیگر توان نفس کشیدن ندارم. حس می کردم یک نفر معده ام را در مشتش گرفته و فشار میدهد.
یک قدم جلو آمد.
پاهایم با لرزش یک قدم خیلی کوتاه عقب رفت.
نوک انگشت های یخ زده ام را به دیوار کنارم زدم تا نیفتم.
مطمئن بودم میتوانست اضطراب را از چشمانم بخواند.
یک قدم دیگر جلو آمد ولی من این بار حتی نتوانستم یک میلی متر تکان بخورم.
نگاهش به پشت سرم افتاد، خواستم رد نگاهش را بگیرم که دستم را کشید و با زانو روی زمین افتادم که درد بدی در پاهایم پیچید.
سرم را بالا آوردم و به پشت سرم نگاه کردم.
با کسی که او هم کلاه و ماسک سیاهی داشت در حال مبارزه بود. تنها تفاوتشان این بود که آن مرد کلاهش کاملا سیاه ولی این یک سویشرت سیاه هم تنش داشت که کلاه سویشرت را روی آن کلاه سیاه کشیده بود.
هر دو حرکات رزمی خوبی نشان میدادند و که یکباره یکیشان سرش به لبه ی مبل خورد و همانجا افتاد.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم که بدون اینکه به عقب بچرخد نگاهم کرد.
بلافاصله جیب های آن مرد را گشت.
سوزش معده ام در حالی بود که کم مانده بود بالا بیاورم.
ناخن های کوتاه شده ام را روی سرامیک سفید کف خانه کشیدم و دستم را مشت کردم.
همان حالت تهوع که از استرس به سراغم می آمد، اوضاع معده ام را ناجور کرده بود.
سرم را بلند کردم. حالا من ماندم و یک آدمی که نمیدانم بیهوش بود یا مرده.
از ترس درمانده و وحشت زده بودم.
چهار دست و پا خودم را از خانه بیرون بردم و به سالن رساندم. انگار تازه جرعت پیدا کرده بودم.
بلند شدم و سمت آسانسور دویدم. بی وقفه دکمه اش را فشار میدادم و به پشت سرم نگاه می کردم.
صدای تیک آسانسور که ایستاد داخل شدم و باز هم چند بار دکمه اش را فشردم تا زودتر بسته شود.
همین که بسته شد انگار تازه توانستم نفسی به ریه هایم بفرستم.
دستم را روی معده ام گذاشتم و فشارش دادم اما ذره ای از دردش کم نشد.
با ایستادن آسانسور بیرون رفتم و به فضای حیاط پناه بردم.
نفس نفس میزدم. روی زمین افتادم.
دست هایم هنوز میلرزید. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره پلیس را گرفتم و یک قتل را گزارش دادم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
بچه ها من تازه فهمیدم که یک رمان توی گوگل با این اسم هست و متاسفانه باید اسم اینو تغییر بدیم😕 اگه کسی اسمی سراغ داره که به رمانمون بخوره توی ناشناسم بگه لطفا.👇
https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
هدایت شده از .
- مامان این آقاهه چقدر شبیه باباعه که هر هفته میریم سر خاکش
با استرس دستش رو کشیدم و تند گفتم: - اشتباه گرفتی دخترکم بیا...بیا بریم برات خوراکی بخرم
شونهام اسیر دستای قدرتمند ارباب شد،با صدای خشمگین غرید.: - صبر کن ببینم،این بچه چی میگه،شناسنامهاش رو بیار ببینم
گلاره با لب های برچیده گفت: - مامان اگه این آقاهه بابامه بهش بگو که اون مرده دیروز اذیتت کرد داشت به شما دست...
ترسیده جلوی دهنش رو گرفتم که سپندخان کرواتش رو شل کرد و غرید: - کدوم حر.ومز اده ای جرعت کرده دست روت بلند کنه
ساکت موندم،بازوم رو بهشدت به سمت اتاقی کشید،گلاره گریه جیغ کشید:- ولش کن..مگه بابای من نیستی؟مامانو اذیت نکن...
بدنش منقبض شد و با چشمای سرخ به گلاره نگاه کرد و سعی کرد مهربون حرف بزنه: - همین جا بمون پرنسسم
گلاره مظلومانه دستاش رو تو هم حلقه کرد: - نه تو میخوای مثل اون اقاهه مامانمو بزنی!
رگ برآمده و چشمای سرخش من رو میترسوند: - کی جرعت کرده رو زن من دست بلند کنه؟
چشمام رو بستم و آروم زمزمه کردم: - سیاوشخان،اربابزاده
در اتاق رو باز کرد: - دمار از روز هر دوتون در میارم،هم تو که منو دور زدی و چند سال ازم دور بودی،هم اون که جرعت کرده به زن ارباب بزرگ این روستا نزدیک شه
با نفرت نگاهم کرد،بدن عضلانیاش جوری به لرزش افتاد که از ترس نفسم بریده شد خطاب به گلاره گفت: - برو بیرون عسلم... من باید با مامانت که این همه سال تورو ازم پنهون کرد یه تسویه حساب کوچیک بکنم...
خیره بهم نگاه کرد و با نیشخند به سمت گلاره چرخید: - دلت یه داداش کوچولو نمیخواد مثل دوستات؟
گلاره تند تند سرش رو تکون داد و خوشحال با شنیدن حرفش از اتاق خارج شد،در رو پشت سرش بست و منو با اون که با چشمان ترسناکش نگاهم میکرد و دستش روی دکمه پیراهنش بود،تنها گذاشت...😱
https://eitaa.com/joinchat/2336359420C9a78463ea2
ادامه پارت 👆🏼🔞🚫