💖💖هیچ حس خوبی تو زندگیت دو بار تکرار نمیشه !
حواست باشه راحت از کنار
حس های خوب زندگیت نگذری . . .
❤️❤️❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت184 نگاهم به چشمان به رنگ دریاییاش بود و او هم خیره به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت185
احساس پوچی می کردم. در میان نگاه های خیره این مردم چقدر درمانده بودم و نمی دانستم به کجا پناه ببرم. مریم خانم فوشی نثارش کرد و صاحب فروشگاه همان مرد مسن جلو آمد و خطاب به افرادی که در فروشگاه به جای خرید وسایل به ما نگاه میکردند، گفت:
- برید خرید هاتونو بکنید الان فروشگاه رو میبندم، بدویید جا نمونید.
هر کدام به طرفی رفتند، اما من هنوزم هنوز در جایم خشک شده بودم و زیر بار تهمت و حرف های آتاناز لحظه به لحظه ویرانتر میشدم.
مریم خانم جلو آمد و دست های یخ زده را گرفت. نگاه سرگردانم از جلوی در فروشگاه کنده شد و روی صورت نگرانش نشست که آرام پرسید:
- خوبی؟
- م... من... قاتل نیستم... من قاتل نیستم... من... من کسی رو نکشتم.
اشک دیدم را تار کرده بود، یعنی مریم خانم هم این را باور کرده بود که من قاتلم؟
نکند او هم اینطور فکر کند!
صدای پر از ترسش رعشه به جانم انداخت.
- دیانا تو، تو چیکار کردی؟
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم.
- میگم من کسی رو نکشتم، من قاتل نیستم!
بهت زده دستش را روی دهانش گذاشت.
اشک هایم که ریختند توانستم اطرافم را ببینم. با سرعت هر چه تمامتر از فروشگاه بیرون زدم و به صدا زدن های مریم خانم توجه نکردم.
میدویدم، نمی دانستم کجا می خواهم بروم، فقط دلم می خواست از کسایی که مرا باور ندارند دور باشم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت185 احساس پوچی می کردم. در میان نگاه های خیره این مردم
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت186
به پارکی رسیدم. نفس کم آورده بودم. روی صندلی نشستم و به چمن های سبز روبه رویم خیره شدم.
هیچکس من را باور نداشت، حتی خود آیهان!
شاید حق داشتند، شاید آتاناز حق داشت مرا قاتل خطاب کند، شاید من قاتل بودم. دروغ من باعث سکته کردن پیجک خانم شد، یعنی من الان قاتلم؟
حتی قورت دادن آب دهانم باعث نشد بغضم از بین برود.
هوای تازه با ریه هایم غریبه بود که اینگونه نفس کم می آوردم.
سرم را میان دست هایم گرفتم، نگاه بی تفاوت آیهان لحظه از یادم نمی رفت و هر بار بیشتر از قبل مرا در خود ویران می کرد.
سخت بود کسی که تو با تمام وجود باورش داری، باورت نداشته باشد، در اوج وقتی که می خواهی حرف بزند و از تو دفاع کند، خیلی خنثی و بی عکس العمل از کنارت بگذرد و طوری تو را نادیده بگیرد که خودت هم به وجود خودت شک کنی.
تا غروب را در پاک ماندم. گوشی ام چند بار زنگ خورد اما رمقی برای در آوردنش از جیب مانتویم را نداشتم.
هوا که قصد تاریک شدن را داشت، از جا بلند شدم و مسیر خانه را در پیش گرفتم.
وقتی که رسیدم، پاهایم دیگر جان نداشت. در آهنی را به داخل هول دادم و وارد اتاق کوچکی که از دار و ندار دنیا برایم مانده بود، شدم و خسته کفش هایم را پای در، درآوردم و بی حال روی قالی زبر دراز کشیدم.
گوشی که دوباره زنگ خورد، این بار بدون منتظر ماندن از جیب مانتویم بیرونش آوردم و با دیدن اسم علیرضا نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم.
- بله؟
- کجایی تو دختر؟ این همه زنگ زدم، کم کم داشتم به درست بودن شماره شک می کردم.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم و برای رهایی از سوال و جواب هایش یک پاسخ کوتاه دادم:
- ببخشید، نشنیدم.
- حالا طوری نیست، کجایی؟
- خونه.
- برات کار پیدا کردم. کارش زیاد سخت نیست، میتونی دستیار یه مدلینگ بشی؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال دردسر شیرین من
عضویت اجباری❌
به نظرم موودترین قسمت باب اسفنجی اینجا بود ك از اختاپوس پرسید :
- باب اسفنجی : تو چرا همیشه خنثیای ?!
± اختاپوس : چونتنهاییخوشحالشدم ، تنهایی ناراحت شدم ، تنهاییتحملکردم ، تنهاییبزرگشدم و دیگه عادت کردم !
حال و روز خیلی از ماهاست
❤️❤️❤️