eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
205 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«تمام شده» زندگی به طعم آلبالو «درحال تایپ» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - خونه‌ست. چی کار دارید؟ - موتورشون‌ رو آوردم و یه صحبت ریز هم باهاشون داشتم. حوریه دوباره برمیگردد که و کسب اجازه می خواهد. با سر اشاره می کنم که بیاید. خودش کنار میرود و‌ اجازه داخل شدن به آیهان می دهد. به خانه می آید. کمی پاهایم را جمع می کنم. زودتر از من سلام می دهد. - سلام. - سلام، بفرمایید! با دست اشاره می کنم که بنشیند. نگاهی به خانه می اندازد و رو به رویم به دیوار تکیه می دهد. حوریه در را کامل نمیبندد و کنارم می نشیند. - وضعیت پاتون چطوره؟ - خوبه، خدا رو شکر. - خدا رو‌ شکر. موتورتون رو آوردم، توی حیاطه. حوریه از جا بلند شد. - چایی بیارم؟ - نه من نمیخورم، ممنون. رو به من کرد. - میتونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ تنهایی. قبل از اینکه چیزی بگویم حوریه به سمت رخت آویز چوبی کنار در می رود و همانطور که مانتویش را تن می کند من را خطاب می کند. - من باید کم کم برم. مواظب خودت باش، بهت زنگ میزنم. خدافظ. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - تو هم همینطور. خدافظ. رو به آیهان خدافظی می کند و می رود. کمی اخم می کنم. - خب؟ گوشم با شماست. انگار برای گفتن کمی مسمم است. - من اصولا کاری به کسی ندارم، اما اینکه تو با وجود دختر بودنت به طور ناشناس اومدی و مسابقه‌ی غیر قانونی انجام دادی برای من جای سوال داشت که چرا راضی به این کار شدی. از آقا علی پرسیدم‌و فهمیدم که برادرت تو زندانه. این شد که اومدم که بگم من تمام و کمال پول آزادی برادرتو میدم. ابرویی بالا می اندازم. - خَیر شدین؟ - همیچین کارم بی شرط نیست. لبش را با زبان تر می کند. - من سه ماهه که از ترکیه اومدم ایران. توی ترکیه نامزد داشتم اما مچشو با یکی دیگه گرفتم و واسه همیشه کنارش گذاشتم. این موضوع رو خانواده‌ام هنوز نمیدونن، مادربزرگ مادری‌ام که مادرم تنها دخترشه دلش می خواد زودتر سروسامون گرفتن منو ببینه. - خب به سلامتی، برین سروسامون بگیرین. چرا دارین این ها رو به من میگین! من من می کند. - در عوض آزاد کردن براتون می خوام یه ماه تو خونه من نقش نامزدمو بازی کنین. چشمانم از تعجب گرد می شود. - چی؟ امکان نداره! می خواهم از جا بلند شوم که با حال پریشانی می گوید: - چی میشه مگه؟ فقط یه ماه! مادربزرگم... انگار که بغض کرده. سرش را پایین می اندازد و دستش را روی صورتش می گیرد. - مادربزرگم ناراحتی قبلی داره، دکتر جوابش کرده، چیزی به عمرش نمونده. نمی خوام این دم آخری من باعث مرگش بشم. @negin_novel
شروع کن … هر چیزی که نیاز داری از قبل در درونت است @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دلم برایش سوخت. برای خودش نه، برای مادربزرگی که آرزوی زن گرفتن نوه‌اش را دارد. - من باید راجبش فکر کنم. از جا برخواست. - اما من وقت زیادی برای فکر کردنت ندارم، فردا اون ها میان. - پس ۲۴ساعت وقت هست. به سمت در رفت. - فقط پنج دقیقه! جلوی در منتظر جوابم. یادت نره، تمام و‌ کمال هزینه‌ی آزادیشو میدم در عوض کمتر از یک ماه نقش بازی کردن. فکر کردم به همه چیز... به آزادی برادرم، به پولی که هنوز نصف پول آزادی‌اش هم نشده بود و من با پای لنگ نمی توانستم کاری بکنم. شاید این تنها راه نجاتش بود، نباید به همین راحتی چشمم ببندم و بگذرم. دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم، لنگ لنگان سمت در رفتم. سرش پایین بود و با نوک کفش های اسپرتش به موزائیک های کثیف و بی رنگ کف حیاط می کوبید. - من فکرام رو کردم. با صدایم سرش را بالا آورد و منتظر چشم دوخت. - پیشنهادت رو قبول می کنم. *** بالاخره رسیدیم. ماشین را داخل برد و با هم پیاده شدیم. جلوی در خانه او زودتر در زد و منتظر ماند. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همان دوستش که ترکی حرف میزد در را باز کرد، آیهان داخل شد و مشغول صحبت شدند. با حرص دو پله‌ی ورودی را بالا رفتم و مشغول در آوردن کفش هایم شدم. صدایشان قطع شد، بی خیال بند کفش های اسپرت و مشکی‌ام را که گره کورش کرده بودم را باز کردم که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم. - چیکار داری می کنی؟ - دارم کفش هامو در میارم دیگه. با حرص لب زد: - لازم نیست، بلند شو! سرم را بالا گرفتم. - اگه کف خونه کثیف بشه من تمیز نمی کنم ها! - خدمتکار می گیرم، بلند شو! لب هایم به طرف چپ کش آمد. - ها این شد حرف حساب. یک ساعتی می گذشت که در خانه‌اش بودم. صدای در بلند شد، خودش برای استقبال رفت. آقای نسبتا مسنی داخل شد و مردانه با هم دست دادند و مشغول احوال پرسی شدن. کم کم به قسمتی از سالن که من بودم آمدند. از جا بلند شدم و سلام دادم. نگاهش به نوک کفش هایم بود. - ایشون حاج آقا محمودی. و سپس به من اشاره کرد. - دیانا خانم همسر آینده‌ام. لبخندی زدم‌که جواب داد: - خیره انشالله. آیهان تعارف کرد و با هم روی مبل سه نفره رو به رویم نشستند. - حاج آقا خودت دیگه اصل موضوع رو میدونی، بهتره شروع کنی. با تعجب گفتم: چیو؟ حاج آقا عینک را روی چشمش زد. آیهان با اشاره چشم گفت هیچی نپرس و او‌ هم شروع کرد. - مهریه‌ش چقدره؟ تا آیهان خواست لب باز کند گفتم: - چه مهریه‌ای؟ چه خبره اینجا! آیهان نفسش را کلافه فوت کرد. -صد و‌چهارده سکه. حالا بخون حاجی. - چی چیو بخون، مگه من اصلا راضی هستم که میخواد بخونه، نخون حاجی نخون. حاج آقا به آیهان نگاه کرد و گفت: - چیکار کنم؟ بخونم یا نخونم؟ - یه لحظه من برمیگردم. از جا بلند شد و به من اشاره کرد که همراهش بروم. لنگ لنگان با حرص سمت گوشه‌ی سالن رفتیم. - چه بچه بازیه که راه انداختی؟ - من بچه بازی راه انداختم؟ تو قول و قرار هامون فقط من باید نقش زنتو بازی کنم، نه اینکه رسما زنت بشم. نگاهی به حاج آقا که منتظر روی مبل بود، انداخت و لبخند مصنوعی زد. - عقل کُل من چطوری باهات تو یه خونه باشم وقتی به هم نامحرمیم. فکر این جایش را نکرده بودم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 شانه‌ام را بالا انداختم. - خب باید این رو از اول میگفتی. از حرص دندان قریچه‌ای کرد. - حالا که گفتم. دستی در هوا تکان دادم. - باشه بابا جوش نیار! برگشتیم و سرجایمان نشستیم و حاج آقا شروع به گفتن کرد. تمام که شد به آیهان دست داد و با سر خدافظی کوتاهی کرد و رفت. آیهان برگشت و سرجایش نشست. - آخیش، مرحله‌ی اول تموم شد. حالا باید بریم برای مرحله دوم. با تعجب گفتم: مرحله‌ی دوم دیگه چیه؟ از جا بلند شد و سوئیچ را از روی میز چنگ زد. - بپوش که باید بریم. *** تقریبا بیشتر پاساژ های بالا شهر را دیده بودم، از مغازه های کوچک تا مزون های بزرگشان. بیشتر مارک ها را میشناختم از بس که آیهان لباس به تنم کرده بود و برای هر تکه پارچه دو ساعت سلیقه به خرج می داد. میگفت که باید لباس ها کمی کوتاه و باز باشد و تا آخرین حد ممکن لباس های پوشیده یا تیپ های اسپرت و پسرانه انتخاب می کردم. غروب بود و هنوز نتوانسته بودیم حتی یک جوراب هم بخریم. @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 با صدای فروشنده چشم از لباس سبز رنگی که یقه‌اش مردانه و کراوات داشت برداشتم او را پیش دیگر لباس ها آویزان کردم. - ما اصلا مارک بد نمیاریم، تموم اجناسمون همه برند های معتبر هستن و با کیفیت عالی. هر کدوم رو که خواستین من در خدمتم. با دست با همان لباس سبز اشاره کردم و به پسر جوان گفتم: - این چنده؟ آیهان که مشغول بررسی بود نگاهش را سمت ما انداخت. پسر جلو آمد و با آب و تاپ مشغول معرفی جنسش شد. - اتفاقا دست رو بهترین جنس مغازه گذاشتین، این ها اصل پارچه‌شون از ترکیه اومده، یه مدل خیلی خاص و حرفه‌ای هم دوخته شده برای خانم زیبایی مثل شما. لبخند دندان نمایی زدم اما آیهان سگرمه هایش را درهم کشید. - ممنونم. - قابل شما رو نداره. لباس را به رویم تعارف کرد که آیهان از دستش کشید. - ممنون. لطفا قیمت بگید. - هشتصد و پنجاه تومان. دهانم از تعجب باز ماند. - همینو میبریم. - نمیخواید امتحانش کنید؟ قبل از آیهان من جواب دادم. - چی چیو میبریم. دو تیکه پارچه به هم چسبوندن بعد می خوان ارث باباشونو ازش در بیارن! اینو من تو محله با پنجاه تومان میخرم. پسر ابرویی بالا انداخت. - پنجاه؟ اینو! - بله که پنجاه، شما فقط بلدین جنسو به آدم بندازید وگرنه اصل پارچه ها که یکیه. آیهان دستم را کشید. - بیا بریم، شر درست نکن‌. - چه شری؟ مگه دروغ میگم، فقط بلدن پول به جیب بزنن همین‌. پسر سری از روی تاسف تکان داد. بازویم در چنگش اسیر بود و مرا به بیرون از آن مغازه بزرگ برد. - چیکار داری می کنی؟ بازویم را از دستش بیرون کشیدم. - کم مونده بود جنس رو بهت بندازه، بد کردم نذاشتم؟ @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دستی به پیشانی‌اش کشید. - وای دیانا از دست تو. - چیه؟ وقتی از قیمت های ایران خبر نداری حرفی نزن. باید سر قیمت چونه بزنی وگرنه ارث باباشونو و همه چیو از تو بالا می کشن. با دست به جلو اشاره کرد. - راه بیفت. روده هام اونقدر تو هم پیچ خوردن که گره شد. هم قدمش شدم و شانه به شانه سوار ماشین شدیم. نمی دانستم کجای شهر بودیم طولی نکشید که کنار رستوران بزرگی ایستاد. زودتر از من پیاده شد، پایین رفتم. نمایش مجلسی و مدرن بود. در چوبی و قدیمی داشت، حیاطش سنگ ریزه های ریز و درشت داشت و وسطش حوضچه و آبشار زیبایی بود. تخت های بزرگ با پشتی هایش سبک قدیمی و کلاستیک به فضا داده بودند. یکی از تخت ها را برای نشستن انتخاب کرد. نگاهی به دختر و پسر های جوان که در حال بگو و بخند بودند، کردم و رو به آیهان گفتم: - اینجا حتما خیلی گرونه. دو تا فلافل سر خیابون میزدیم ارزون تر در میومد ها! با چشم غره‌اش ساکت شدم. - من با یه دونه فلافل سیر نمیشم. - خب دو تا می خوردی. پسر جوانی با سینی که دو دیزی داشت آمد و جلویمان گذاشت. - یه دونه پیاز هم بیارین بی زحمت. - چشم. آیهان سفره را پهن کرد. اول برای من و سپس برای خودش در کاسه ها آبگوشت ریخت. نان سنگک برداشت و مشغول تیلیت شدم و آیهان با گوشت کوب نخودش را می کوبید. - هیچ جا طعم آبگوشت ایران رو نمیده. لبخند زدم. - همین آبگوشته که معروفش کرده. پسر جوان پیاز را سر سفره می گذارد. آیهان نخود ها را وسط گذاشت و بعد از طعم آبگوشت مشغول تیلیت شد. - پیازش رو‌ خوب قاچ نکرده. صدایش را کمی بالا برد: - یه دونه چاقو مید... - چاقو می خوای چیکار؟ بده من درستش می کنم. - چطوری؟ پیاز را از دستش گرفتم و روی سفره گذاشتم. دستم را مشت کردم و روی پیاز محکم کوبیدم که تقریبا پرس شد. ضربه‌اش باعث شد تخت تکان بخورد و قاشقی که دست آیهان بود بیفتد. نگاه چند نفری که نزدیک بودند به ما جلب شد. با خجالت پیاز را کنار کاسه‌ی آیهان هل دادم. - بفرمایید! گویی تازه از بهت خارج شد. - ممنون.
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 *** داخل ماشین لکسوسش منتظر بودم که آیهان حساب کند و برویم. طولی نکشید که سوار شد و از آن جا رفتیم. ساعت تقربیا هفت شب بود اما به خاطر هوای آبان ماه زودتر همه جا را تاریکی فرا گرفته بود. سرم را به پشتی نرمش تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم. - مغازه‌ی دوستم همین نزدیکی هاست. به اونجا هم یه سر میزنیم بعد میریم خونه. چیزی نگفتم. به خاطر گشتن امروز حسابی خسته بودم و نای راه رفتن هم نداشتم اما ناچار قبول کردم. از ماشین پیاده شدیم و به داخل مزون بزرگ پر از لباس رفتیم. از بچگانه تا تیپ های مجلسی و اسپرت زنانه و مردانه. با ذوق میان لباس ها چرخ میزدم. گویی خستگی چند دقیقه پیش با دیدن این همه طرح و رنگ از تنم خارج شد. کلاه مشکی که جلویش اسکلت بود را برداشتم و روی شال مشکی‌ام سر گذاشتم. در آینه به خودم نگاه کردم و سرم را به طرفین تکان دادم. ازش خوشم آمد. آیهان پشت سرم قرار گرفت و با چپ و راست کردن سرش مخالفتش را اعلام کرد و کلاه را از سرم برداشت و به جایش کلاه دوردار دخترانه صورتی با روبان سیاه دورش را روی سرم چپاند. رنگش صورتی با صورت سفیدم تضاد جالبی داشت اما من هم مانند او اخم کردم و کلا را از سرم برداشتم و سرجایش گذاشتم. با ذوق به سمت هودی و کت های کوتاه دخترانه رفتم که وسط را آیهان بازویم را گرفت و مرا به قسمتی دیگر هدایت کرد. - مامان اینام عروس می خوان، نه یه جنگجو! سگرمه هایم را درهم کشیدم. راست می گفت، انگار فراموش کرده بودم که برای چه چیزی به اینجا آمده‌ام. بدون اینکه نظرم را بپرسید چند دست لباس برداشت و سمت صندوق رفت تا حساب کند. دست به سینه دنبالش رفتم. حتی نگذاشت پرو کنم. مشغول کشیدن کارت بود که ازش فاصله گرفتم تا بیرون بروم اما دیدن آن چند تکه لباس لبخند روی لبم نشت و ایستادم. رکابی نوزاد سفید رنگ را برداشتم، عکس بچه خرس رویش ناخودآگاه لبم هایم را به خنده کش آورد. - انشالله قسمتتون. با دیدن زن جوان با آن شکم برآمده‌اش خنده روی لبم ماسید. رکابی از دستم کشیده شد و داخل زنبیل بقیه‌ی لباس های نوزاد انداخته شد. با تعجب به آیهان نگاه کردم که به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته‌ بود. @negin_novel
خاطراتی که آدمهایش رفته‌اند دردناکند، ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بازویم را گرفت و به سمت در کشاند. بهت زده به عقب چرخیدم که با همسرش در حال خرید لباس های نوزاد بود. - این زنه چی گفت؟ منتظر به آیهان چشم دوختم که به سختی خنده‌اش را قورت داد. - چه میدونم؟ به من که نگفت، به تو گفت. خرید ها را روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم دور زد که‌ سوار شود. - عا عا، اشتباه فهمیده بود. نکنه فکر کرده که... از تصور چیزی که در دهنم بود لبم را گاز گرفتم. - سوار شو بریم. به چه چیزایی هم فکر می کنی. در ماشین را باز کردم‌ و بی حال خودم را روی صندلی انداختم. تا رسیدن به خانه حرفی بینمان زده نشد. رسیدم، خرید ها را برداشتم و با گفتن تشکر راهی یکی از اتاق های بالا که اتاق مهمان بود و از قبل بهم داده بود شدم. *** - ببین خیلی عادی راه برو، اون قدر هام سخت نیست. با غیض نگاه از کفش های پاشنه بلند که دو ساعتی می شد پاهایم در آن له شده بود، گرفتم و به آیهان دادم. - من نمیتونم از این عادی‌تر رفتار کنم. آخ پام. پاهایم از دردش و راه رفتن زیاد گز گز می کرد. آخر این کفش ها کجا و کفش های همیشه اسپرت من کجا! روی کف سالن نشستم و به سختی و با اخم های درهم شده از درد، از پایم درش آوردم. آیهان یک زانویش را روی زمین گذاشت و به پاهای قرمز شده‌ام خیره شد. - فقط با دو ساعت پوشیدن این طوری قرمز شده؟ اگه یک روز کامل پات باشه چی؟ مشغول ماساژش بودم. - اونوقت باید از مچ قطعش کنم. آقا من این کاره نیستم، بیخیال شو! برو دنبال یکی دیگه بگرد، شما رو به خیر و ما رو به سلامت. خواستم بلند شوم که مچ دستم را گرفت. - بشین، ما قرار کرده بودیم. هر کفشی که دوست داری بپوش. بلند شو که بریم سراغ بقیه آموزش ها. خودش زودتر از جا بلند شد و روی مبل نشست. به سختی و لنگ لنگان رو به رویش نشستم. - تازه پام خوب شده بود ها، دوباره لنگ میزنم. - آره عین لاستیک هی پنچر میشی. اخم کردم که خنده‌اش را قورت داد و دوباره جدی شد. - خب ببین موقع حرف زدن صاف میشی، خیلی صاف و شونه هاتو میدی عقب. امتحان کن. با گفتن هر حرف خوش آن را انجام میداد تا من هم یاد بگیرم، مانند خودش صاف ایستادم. - خب عالیه. موقع حرف زدن همیشه یه عزیزم هم بین جمله هات بذار خب؟ دوباره تند شدم. - به کی؟ - کلا میگم، به مامانم، به خواهرم، هر کسی. حالا امتحان کن. آهانی گفتم و دوباره صافه ایستادم‌. - حالت چطوره عزیزم؟ بشکنی زد. - آفرین. خودشه! از این که توانسته بودم درست انجام بدهم ذوق کردم و با لبخند سری تکان دادم. - مامان دوست داره موقع صحبت بهش نگاه کنی و پلک زدی، حواست باشه که وقتی حرف میزنه سرت رو به طرفین تکون ندی. سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم. - آتاناز از خورشت خلال به شدت متنفره، بین میوه ها هم از هلو بدش میاد. این ها رو اصلا جلوش نذاری. @negin_novel
‏یه نصیحت پیرمردی بکنم؟ شما لااقل در یک مقطع از زندگی، باید تلاش فوق‌العاده‌ای برای بهتر شدن در تخصص یا حرفه‌تون بکنین. یا وقت زیادی برای یادگیری مهارت یا دانشی مرتبط با کار یا تخصصتون بذارید. به‌نظرم اگر این کار رو نکنید، همیشه در کار و حرفه و تخصصتون، یه آدم «معمولی» خواهید بود. _ 🥀 @negin_novel
‏رسیدن قدم اول رفتنه.. ‏آدما نمیان که بمونن، ‏ اونا میان که بهت برسن و ازت بگذرن! ‏ وقتی خیالشون از بودنت راحت بشه، ‏ وقتی داشتنت رو تجربه کرده باشن، ‏دیگه دلیلی برای موندن ندارن.. ‏آدما نمیان که بمونن ‏فقط می‌خوان یک‌ بار بهت رسیده باشن..! @negin_novel
آرزوهای بزرگ داشته باشید و از آنها دست نکشید همه ی امور مهم به دستِ کسانی انجام پذیرفته است که از آرزوهای بزرگ خود دست نکشیده اند. ❖
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - آتاناز؟ سرش را به معنای آره تکان داد. - آتاناز خواهرم و شوهرش هم با پدر و مادرم میان. تو لیسانس حقوق داری، پدر و مادرت آلمان هستن و تک فرزندی. من بهشون گفتم توی ترکیه باهات آشنا شدم، حواست باشه سوتی ندی. - باشه. - همیشه کنار من میشی و هر کاری که من کردم مخالفت نمیکنی و خیلی عادی برخورد میکنی، فهمیدی؟ ابرویی بالا انداختن. - مثلا چه کاری؟ دستی در هوا تکان داد. - کلا میگم. دو تا خدمتکار هم گرفتم، تموم کار ها رو انجام میدن. - خوبه. چند تقه‌ای به در خورد، برای باز کردن جلو رفت. یک دختر جوان به همراه یک خانم مسن داخل شدند و سلام دادند. - سلام آقا، ببخشید دیر شد یکم تو ترافیک بودیم. - سلام، مشکلی نیست بفرمایید! هر سه وارد سالن شدند و با سر سلام کردند. - سلام. آیهان من را مخاطب قرار داد. - خانم رئوفی و دخترش رو تازه استخدام کردم. با دست من را نشان داد. - دیانا خانم، خانم خونه و همسر من هستن. تو خونه حرف حرف اونه و کار هاتون باید طبق خواسته های ایشون باشه. میتونید از الان شروع کنید، برای شب مهمون داریم، دو نوع غذا درست کنید قبلش حتما از دیانا خانم بپرسید چه غذایی بعد بپزین. هر دو چشم گفتند و برای عوض کردن لباس هایشان به اتاق زیر پله ها رفتند. بعد از رفتن آنها جعبه‌ای روی میز گذاشت. - اینو پیش خودت نگه دار. لازم میشه‌‌. قبل از این که سوالی بپرسم از پله ها بالا رفت. جعبه را برداشتم. از هم بازش کردم، گوشی مدل بالایی که داخلش بود باعث شد دهانم از تعجب باز شود. گوشی که در خواب هم ندیده بودم اما حالا مال من، در دست من بود. با احتیاط از جعبه بیرونش آوردم. الان چه طوری روشنش کنم؟ همانطور که مشغول بررسی‌اش بودم آیهان از پله ها پایین آمد. - چیکار داری می کنی؟ زود حاظر شو بریم فرودگاه داره دیر میشه. اون گوشی رو هم بذار تو کیفت، تو ماشین منتظرم. باشه‌ای گفتم و به سمت اتاقم پرواز کردم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مانتوی آبی کمرنک کوتاه با شلوار و شال کرم که آیهان با سلیقه خودش خریده بود را تن کردم. وقت آرایش نداشتم و به ریمل و برق لب صورتی اکتفا کردم، موهایم را یک طرف صورتم ریختم، کیف دستی کوچک آبی را هم برداشتم و از پله ها روانه شدم. دختر جوان سد راهم قرار گرفت. - ببخشید خانم، برای شام چی بپزیم؟ - نمیدونم‌، هر چی دوست دارین. - اما آقا گفتن که شما بگید. صدای بوق ماشین آیهان مجال فکر کردن نداد. همانطور که سمت در می دویدم اسم تنها غذایی که در ذهنم بود را گفتم. - فسنجون و خلال درست کن. صدای چشم گفتنش بین صدای بستن در گم شد. سوی ماشینش دویدم و صندلی جلو نشستم. از دویدن به نفس نفس افتاده بودم. - حا...ظرم... بریم... آرنجش روی شیشه‌ی پایین رفته‌ی ماشین بود. نیم نگاهی حواله‌ام‌ کرد و ماشین را به حرکت درآورد. بین راه ایستاد و خودش پایین رفت، از گل فروشی دسته گلی خرید و روی پایم گذاشت. تا فرودگاه هیچ کدام حرفی نزدیم. ماشین را کناری پارک کرد و هر دو هم شانه وارد سالن شدیم. آیهان چشم از تصویر بزرگ مقابلمان که شماره پرواز ها بود برداشت و روی صندلی های انتظار جا خوش کرد. - هنوز شماره پروازشون رو اعلام نکردن. کنارش نشستم. - یعنی هنوز نرسیدن؟ - نه. اما نزدیکه، الان هاست که برسه. کیف را روی پایم گذاشتم و گل را رویش قرار دادم و به صندلی تکیه دادم. آیهان از حرکت پایش معلوم بود ذوق و استرس دارد. لبخندی روی لب هایم نشست، کاش من هم مانند او منتظر دیدن خانواده‌ام بعد از چند سال بودم، خانواده‌ای که تصویرش لحظه‌ای از مقابل چشمم کنار نمی رفت اما نبودنشان این روز ها عجیب کنارم حس میشد. هر طور شده باید فردا به دیدن دانیال می رفتم، دلم برایش تنگ شده بود و باید خبر این که به زودی آزاد می شود را به گوشش برسانم. با صدای ذوق زده آیهان به خودم آمدم. - شماره رو خوند، الان میان. استرس صدایش به من هم سرایت کرد. قلبم با تپش بیشتری می کوبید و کف دست هایم کمی نم دار شد. پشت سر آیهان قدم برمی داشتم و او با چشم منتظر ورود مسافران به سالن بود. حتی چشم هایش هم می خندید و این را کاملا حس کردم و لب هایم به تلخندی کش آمد. دستی در هوا تکان داد. - اوناهاش! دارن میان. رد نگاهش را دنبال کردم، دختر جوان و شیک پوشی که عینک نصف صورتش را پوشانده بود، بالا و پایین می پرید و دست تکان می داد. جمعیت به آن قسمت هجوم آوردند و رد شدن از بینشان سخت بود، همه منتظر در آغوش کشیدن سفر کرده هایشان بودند و بی تابی از نگاهشان پیدا بود. بالاخره بعد از گرفتن چمدان هایشان نزدیک شدند و و من متوجه دختر بچه‌ای به همراه زن و مرد تقریبا مسن و دختر جوان شدم. قبل از هر صحبت دختر خودش را در آغوش آیهان انداخت. - وای آهی چقدر دلم برات تنگ شده بود. آیهان مردانه خندید و پشتش را نوازش کرد. - منم دلم برات تنگ شده بود خنگ داداش. از حرفش فهمیدم آن دختر آتاناز خواهرش است. از هم دل کندن و دختر با دیدن من چشم هایش برق زد. - ای وای من چطور متوجه تو نشدم. خواهرانه بغلم کرد. - خوش اومدین، خوشحالم که میبینمتون. جدا شد و دقیق تر صورتم را کنکاش کرد. - منم خوشحالم که سلیقه داداشم حرف نداره. @negin_novel
تعهد خیلی مهمه اینکه به حرفایی که‌ زدی متعهد باشی به چیزایی که انتخاب کردی تعهد به کارت ، تعهد به آدمایی که‌ تو‌ زندگیتن اینکه هرچقدر هم مسیرت سخت باشه پای قولایی که دادی وایستی اینو بدون تعهده که عیار آدما رو مشخص میکنه و چقدر زیبا و با اصالت هستن آدمای متعهد _ 🥀 @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مادرش زن جوان و البته شیک پوشی بود. پدرش هم مرد مسن اما سرحالی بود، موهای جوگندمی و قد بلندی داشت، تقریبا با آیهان هم شانه بودند. در نگاه اول از ابهتش خوشم آمد. سلام دادم. با جذبه پر از خاصی جوابم را داد. مادرش جلو آمد. - سلام عروس گلم. گل را به دستش دادم. - سلام. خوش اومدین، اجازه بدین دستتون‌ رو ببوسم. دستی که برای بغل کردنم دراز کرده بود را گرفتم و تا خواستم که ببوسمش دستش را پس کشید و اجازه نداد. آیهان پایش را روی پایم گذاشت که آخ بلندی گفتم‌. - چی شد عسلم؟ خوبی؟ با لبخند پر از خجالتی رو به مادرش که با دل نگرانی نگاهم می کرد، گفتم: - چیزی نیست، پام هر از گاهی یه دفعه میگیره. با حرص به آیهان زل زدم و از بین دندان های به هم قفل شده‌ام ادامه دادم: - ارثیه. مادرش که خیالش راحت شد خواست که زودتر از آن جا برویم، به قول خودش دلش برای آب و هوای ایران تنگ شده بود. آن ها جلوتر به راه افتادند. آتاناز و دختر بچه‌اش و پدر و مادرش تقریبا با هم می رفتند مشغول حرف زدند از فامیل های ایرانی‌شان بودند و من و آیهان پشت سرشان بودیم که آیهان کنار گوشم پچ زد: - یه خورده خانمانه رفتار کن؟ با حرص لب زدم: - چطوری مثلا؟ - چه‌ میدونم. یه جوری رفتار کن که شک نکنن تو ایران بودی. باشه‌ای گفتم. اول چمدان هایشان را در صندوق عقب جا داد. دو چمدان بود و به سختی توانست آن را برایشان بچیند. همه سوار شدیم و پدرش جلو نشست و من پشت سر آیهان بودم. تا استارت را زد آتاناز سریع گفت: - اون آهنگ رو روشن کن دلمون پوشید بابا. آیهان آینه‌ی وسط را تنظیم کرد و تصویر چشم هایش درونش قاب شد. - بذار برسی بعد آهنگ بخواه. دخترش با شیرین زبانی گفت: - دایی آهن بذال لدفاً. - چشم. این هم به افتخار آتلاز خانم. موزیک را بالا برد و‌ صدای شادش در فضای ماشین نوید بخش بود. دختر شیرینی داشت، صورت گرد و سفید، بیشتر شبیه خود آتاناز بود هرچند که من شوهرش را هنوز ندیده بودم. تا خانه در ماشین بزن برقص بود، آتاناز دست میزد و خودش را تکان می داد و گاهی با آهنگ لب خ.انی می کرد، مادرش با عشق و محبت نگاهش می کرد و برایش دست میزد. شانه‌اش را به شانه‌ام می زد که من هم برقصم و شاد باشم اما نگاه کردن به دیوانه بازی هایش بیشتر به دلم می نشست. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همه داخل سالن رفتیم. آیهان برای پدر و مادرش یک اتاق اختصاص داده بود. آن ها برای عوض کردن لباس هایشان رفتند و رو به روی اتاق من ایستاد و رو به آتاناز گفت: - این هم اتاق آتاناز خانم خل و چل خودم. با چشمانی گرد نگاهش کردم. - اما اون... دستم را گرفت و کنار خودش کشید. سپس دستش روی شانه‌ام قرار گرفت. متعجب به این کارش نگاه می کردم. - برای این که شب ها بیام فالگوش میترسی؟ با شیطنت خندید و چشمکی زد. - نترس نمیام. با دخترش داخل اتاق شد. به آیهان نگاه کردم که چشم هایش از شیطنت میخندید و برق میزد. - اون جا اتاق من بود. دستم را کشید و داخل اناق خودش برد‌، نگاهی به بیرون انداخت و در را بست. - چه خبرته؟ نمیگی کسی میشنوه! - خب بشنوه. اون اتاق مال منه. شا‌نه‌ای بالا انداخت. - از حالا به بعد نیست. - یعنی چی که نیست؟ من اتاقمو میخوام. از جلوی در کنار رفت و خودش را روی تخت انداخت، دو دستش را زیر سرش گذاشت. - چی فکر کردی با خودت؟ من گفتم ازدواج کردیم، اون‌وقت تو بری اتاق جدا بخوابی؟ اون هم در حالی که ما به هم محرم هستیم؟ من چطور می توانستم با او زیر یک سقف باشم! تقه‌ای به در زده شد و مجال حرف زدن نداد، پشت بندش صدای ناز آتلاز امد: - دایی مامانم میکه بیا پایین. خم شدم و بغلش کردم. - تو چرا اینقدر شیرین زبونی وروجک. خندید و دندان های ریز و صدفی اش را به نمایش گذاشت. آیهان همانطور که از کنارمان رد می شد لب زد: - حلال زاده به داییش رفته. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 آهسته لب زدم: - چه جورم. گویی شنید که ایستاد و روی پایش به عقب چرخید. - چیزی گفتی؟ - نه. بریم پایین. آیهان جلوتر بود. من هم آتلاز را در آغوش داشتم و به پایین رفیتم. مشغول صحبت بودند که با ورود ما ساکت شدند و نگاه خیره‌یشان به ما بود. مادرش تقه‌ای به میز زد. - ماشالله، هزارماشالله چقدر به هم میاین، مخصوصا دیانا جان با بچه. خنده روی لبم ماسید و با کمی ترس و اضطراب به آیهان نگاه کردم که خونسرد روی مبل رو به رویشان نشست. - آره دیانا خیلی بچه دوست داره. آتلاز از بغلم پایین رفت و کنار مادرش نشست. آیهان با چشم نگاهم کرد که پیش او باشم. کنارش روی مبل جا گرفتم. آتاناز همانطور که مشغول پوست گرفتن سیب برای دخترش بود گفت: - خب چرا زودتر دست به کار نشدین؟ - اتفاقا تو فکرشیم. با سقرمه‌ای که به پهلویش زدم ساکت شد. به سختی جلوی خودش را گرفته بود که آخ نگوید. - انشالله هر چه زودتر نوه هامو بغل بگیرم! لبخند زورکی میزنم. - عه خانم، خجالتشون نده هنوز تازه ازدواج کردند. بذار یه مدت بگذره بعد. پیچک خانم چشم غره‌ای به شوهرش رفت. - اگه الان نیارن پس کی بیارن، بذار ما فردا پس فردا بمیریم... با آیهان همزمان گفتیم: - خدا نکنه‌. لحنش دوباره شاد شد. - پس بیارین دیگه، کمتر من پیر رو حسرت به دل بذارید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - دلم میخواد هر چی زودتر نوه های کوچولومو بغل کنم. پدرش تک خنده‌ای کرد. - اگه به تو باشه که این ها باید نه ماه دیگه بچه بغل جلوت باشن. پیچک خانم پشت چشمی برایش نازک کرد که یعنی روی حرفش مخالفت نکند. خدمتکار برای شام صدایمان زد. همه بلند شدیم و دور میز جمع شدیم. صندلی را بیرون کشیدم و خواستم کنار آتاناز بنشیم که با چشم غره‌ی آیهان رو به رو شدم، با سر به کنارش اشاره کرد. میز را دور زدم و کنارش نشستم. آیهان تا چشمش به میز غذا افتاد اخم هایش درهم شد. سرش را کمی سمتم خم کرد. - این چیه؟ متعجب به دو نوع غذا که با سلیقه روی میز چیده شده بود نگاه کردم. - غذا‌ست دیگه. از بین دندان های به هم قفل شده‌اش گفت: - میدونم غذاست، اما چرا این؟ - چرا چی؟ پیچک خانم که متوجه پچ زدن ما شد، به اجبار لبخندی زدم. - آیهان داره تشکر می کنه به خاطر غذا، آخه گفته بود که آتاناز خانم خیلی خورشت خلال دوست دارن من هم واسه همین گفتم برای شام درست کنن. پیچک خانم میخندد و آتاناز همانطور که غذای دخترش را سرد می کرد با حرص لب زد: - الکی گفته، خودش خوب میدونه که من از خوشت خلال متنفرم، از عمد بهت دروغ گفته. دهانم از تعجب باز ماند، آیهان قبل از رفتن به فرودگاه گفته بود که از خلال متنفر است و من... نگاه معنا دارش را حس کردم اما جرعت نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 پیچک خانم ریز خندید و گفت: - خیلی جالبه، دیانا از خلال متنفره و آیهان از فسنجون. هیچ وقت نتونستم این غذا ها رو سر سفره بذارم اما الان هر دوتاش رو به رومونه. دمت گرم دخترم. پدرش هم در ادامه حرفش میگوید: - والا امشب من یه دل سیر از این دو تا غذا ها میخورم، دستت درد نکنه بابا جان. در جوابشان لبخندی میزنم. - نوش جان. آتاناز بی میل مشغول خوردن شد، اما آیهان با حرص قاشق را درون پر از برنج می کند و به دهان می برد. غذا در سکوت خورده شد و همه در سالن نشسته بودیم و پیچک خانم مشغول تعریف خاطرات بچگی هایشان بود. - آتاناز با جیغ جیغ اومد و گفت که آیهان واکس مو رو موهاش خالی کرده، وقتی از آیهان پرسیدیم چرا این کار رو کردی گفت آخه موهاش وزه می خواستم صافشون کنم. همه از حرفش خندیم، حتی خود آیهان هم خنده‌اش گرفته بود. موهای آتاناز فر ریز و درهم پیچیده بود اما زیبایی عجیبی به صورتش داده بود. صدای زنگ خانه آمد. خدمتکار بلند شد و برای باز کردن پیش قدم شد. - منتظر کسی بودی؟ آیهان رو به مادرش کرد. - نه. با تعجب از جا برخواست و سمت در رفت اما یک باره با عصبانیت برگشت و خطاب به آتاناز گفت: - برو اتاق دیانا یه چیزی بهت بده سر کنی، یه لباس خوب هم بپوشین خونه عمه فرشته اومدن. آتاناز قبل از ورود آن ها دستم را کشید و به طبقه‌ی بالا کشاند. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 از دویدن به نفس نفس افتاده بودیم. داخل اتاق شدیم و در را بست. بریده بریده گفتم: - چرا..این... جوری... میکنی؟ جلوی آینه‌ی قدی ایستاد و مشغول بستن موهایش شد. - تو خبر نداری، عمه فرشته یه پسر داره که خیلی چشم چرونه. البته با آیهان هم لجه، از بچگی با هم ناسازگار بودن. موهایش را با کش بالا بسته بود. سمتم برگشت. - داداشم خیلی غیرتیه، مخصوصا روی خانمش، واسه همین فرستادمون بالا که یه لباس مناسب بپوشیم. - وا! یعنی به زن دیگران هم چشم داره؟ میخندد. - اون اصلا براش فرقی نداره که متاهل باشی یا مجرد. البته عصبانیت آیهان بیشتر به خاطر توعه. متعجب گفتم: -من؟ - آره. حواستو جمع کن اصلا هم بهش محل نده چون اون موقع‌ست که آیهان واقعی رو میبینی. نگاهی به لباس هایم انداخت. - بهتره که یه لباس بلند هم بپوشی. یک شومیز کرم و شلوار لی دمپاگشادی به تن داشتم. از کمد برای آتاناز لباس بلندی برداشتم که تا زیر زانویش بود، یک سارافن بنفش جلویش از نگین های ریز و درشت مار شده بود. برای خودم سارافن کوتاه سبز رنگ با کمربند مشکی برداشتم. بعد از تعویض لباس ها شال های همرنگ لباسمان را سر کردیم و به طبقه‌ی پایین رفتیم. پایم را روی پله‌ی اول گذاشتم، اتاناز هم با من همقدم شد. صدای احوال پرسیشان به گوش میرسید. به سالن که رسیدیم پیچک خانم اولین نفری بود که متوجه ما شد. همانطور که با زن نسبتا جوانی مشغول گفتگو بود با دیدنمان رشته‌ی کلامش را قطع کرد و با لبخند رضایت براندازمان کرد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 زنی که کنارش نشسته بود که حدس زدم همان عمه فرشته است سمتمان برگشت. اتاناز زودتر از من سلام داد. - سلام عمه. از جا بلند شد. - سلام عمه به قربونت بره، بیا بغلم ببینمت. همدیگر را عمیق در آغوش کشیدند. جلو رفتم. از هم جدا شدند. سلام کردم که آتاناز رو به عمه فرشته گفت: - این خانم خوشگل هم دیاناست، زن آیهان. عمه لبخند مهربانی زد و گونه‌ام را بوسید. - خوشبخت بشین دیانا جان. - ممنون. به شوهرش هم سلام دادم که خیلی محترمانه جواب داد. با صدای مردانه‌ای به عقب چرخیدم که پسر جوانی را دیدم. - سلام، من پسر عمه‌ی آیهان هستم. بلافاصله دستش را جلویم دراز کرد. آیهان به اخم به دستش نگاه کرد و کم کم نگاهش را بالا آورد و به صورتم دوخت. صورتش هر لحظه سرخ تر میشد. به آرامی دستم را در دستش گذاشتم که آرام او را فشرد. - خوشبختم دیانا خانم. لبخند زورکی زدم. - همچنین. هنوز دستم را رها نکرده بود، آتاناز انگار فهمید ماجرا از چه قرار است که صدایش را پس کله‌اش انداخت. - عه ببین کی اینجاست، خوش اومدی کاوه. کاوه دستم را رها کرد و خیلی سریع و کاتاه با آتاناز هم دست داد و روی مبل تک نفره نشست. آتاناز با چشم اشاره کرد که کنار آیهان بنشیم. منظورش را فهمیدم و خیلی سریع کنارش جا گرفتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مشغول احوال پرسی بودند. از لحنشان مشخص بود که زن و مرد خونگرمی بودند، اما نگاه خیره کاوه بدجور اذیتم می کرد. میخواستم خودم را به ندیدن بزنم اما سنگینی نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود. دست آیهان دور شانه‌ام پیچید. سرم را بلند کردم که نگاه جدی اش رو به رو شدم. مخالفت نکردم، من را به خودش چسباند. - الان دیگه بدون عمه برای خودت ازدواج میکنی؟! - نه عمه جان. هنوز عروسی مونده. نگاهم می کند. چشمانش پر خنثی ترین حالت ممکن است. - میخوام یه عروسی بگیرم که آوازه‌اش تو کل شهر بپیچه. عمه فرشته میخندد. - انشالله پسرم، انشالله. راستی پیچک بهت تبریک میگم از عروس شانس داری. با همان مهربانی ادامه میدهد. - بزنم به تخته عروس گیرت اومده مثل قرص ماه. همه میخندند و از خجالت روی سر بلند کردن ندارم. - من شما رو جایی ندیدم؟ از سوال ناگهانی کاوه رنگم پرید اما آیهان کاملا خونسرد است. - نه. چون دیانا خیلی وقته آلمان بوده. @negin_novel