eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
597 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مانتوی آبی کمرنک کوتاه با شلوار و شال کرم که آیهان با سلیقه خودش خریده بود را تن کردم. وقت آرایش نداشتم و به ریمل و برق لب صورتی اکتفا کردم، موهایم را یک طرف صورتم ریختم، کیف دستی کوچک آبی را هم برداشتم و از پله ها روانه شدم. دختر جوان سد راهم قرار گرفت. - ببخشید خانم، برای شام چی بپزیم؟ - نمیدونم‌، هر چی دوست دارین. - اما آقا گفتن که شما بگید. صدای بوق ماشین آیهان مجال فکر کردن نداد. همانطور که سمت در می دویدم اسم تنها غذایی که در ذهنم بود را گفتم. - فسنجون و خلال درست کن. صدای چشم گفتنش بین صدای بستن در گم شد. سوی ماشینش دویدم و صندلی جلو نشستم. از دویدن به نفس نفس افتاده بودم. - حا...ظرم... بریم... آرنجش روی شیشه‌ی پایین رفته‌ی ماشین بود. نیم نگاهی حواله‌ام‌ کرد و ماشین را به حرکت درآورد. بین راه ایستاد و خودش پایین رفت، از گل فروشی دسته گلی خرید و روی پایم گذاشت. تا فرودگاه هیچ کدام حرفی نزدیم. ماشین را کناری پارک کرد و هر دو هم شانه وارد سالن شدیم. آیهان چشم از تصویر بزرگ مقابلمان که شماره پرواز ها بود برداشت و روی صندلی های انتظار جا خوش کرد. - هنوز شماره پروازشون رو اعلام نکردن. کنارش نشستم. - یعنی هنوز نرسیدن؟ - نه. اما نزدیکه، الان هاست که برسه. کیف را روی پایم گذاشتم و گل را رویش قرار دادم و به صندلی تکیه دادم. آیهان از حرکت پایش معلوم بود ذوق و استرس دارد. لبخندی روی لب هایم نشست، کاش من هم مانند او منتظر دیدن خانواده‌ام بعد از چند سال بودم، خانواده‌ای که تصویرش لحظه‌ای از مقابل چشمم کنار نمی رفت اما نبودنشان این روز ها عجیب کنارم حس میشد. هر طور شده باید فردا به دیدن دانیال می رفتم، دلم برایش تنگ شده بود و باید خبر این که به زودی آزاد می شود را به گوشش برسانم. با صدای ذوق زده آیهان به خودم آمدم. - شماره رو خوند، الان میان. استرس صدایش به من هم سرایت کرد. قلبم با تپش بیشتری می کوبید و کف دست هایم کمی نم دار شد. پشت سر آیهان قدم برمی داشتم و او با چشم منتظر ورود مسافران به سالن بود. حتی چشم هایش هم می خندید و این را کاملا حس کردم و لب هایم به تلخندی کش آمد. دستی در هوا تکان داد. - اوناهاش! دارن میان. رد نگاهش را دنبال کردم، دختر جوان و شیک پوشی که عینک نصف صورتش را پوشانده بود، بالا و پایین می پرید و دست تکان می داد. جمعیت به آن قسمت هجوم آوردند و رد شدن از بینشان سخت بود، همه منتظر در آغوش کشیدن سفر کرده هایشان بودند و بی تابی از نگاهشان پیدا بود. بالاخره بعد از گرفتن چمدان هایشان نزدیک شدند و و من متوجه دختر بچه‌ای به همراه زن و مرد تقریبا مسن و دختر جوان شدم. قبل از هر صحبت دختر خودش را در آغوش آیهان انداخت. - وای آهی چقدر دلم برات تنگ شده بود. آیهان مردانه خندید و پشتش را نوازش کرد. - منم دلم برات تنگ شده بود خنگ داداش. از حرفش فهمیدم آن دختر آتاناز خواهرش است. از هم دل کندن و دختر با دیدن من چشم هایش برق زد. - ای وای من چطور متوجه تو نشدم. خواهرانه بغلم کرد. - خوش اومدین، خوشحالم که میبینمتون. جدا شد و دقیق تر صورتم را کنکاش کرد. - منم خوشحالم که سلیقه داداشم حرف نداره. @negin_novel
تعهد خیلی مهمه اینکه به حرفایی که‌ زدی متعهد باشی به چیزایی که انتخاب کردی تعهد به کارت ، تعهد به آدمایی که‌ تو‌ زندگیتن اینکه هرچقدر هم مسیرت سخت باشه پای قولایی که دادی وایستی اینو بدون تعهده که عیار آدما رو مشخص میکنه و چقدر زیبا و با اصالت هستن آدمای متعهد _ 🥀 @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مادرش زن جوان و البته شیک پوشی بود. پدرش هم مرد مسن اما سرحالی بود، موهای جوگندمی و قد بلندی داشت، تقریبا با آیهان هم شانه بودند. در نگاه اول از ابهتش خوشم آمد. سلام دادم. با جذبه پر از خاصی جوابم را داد. مادرش جلو آمد. - سلام عروس گلم. گل را به دستش دادم. - سلام. خوش اومدین، اجازه بدین دستتون‌ رو ببوسم. دستی که برای بغل کردنم دراز کرده بود را گرفتم و تا خواستم که ببوسمش دستش را پس کشید و اجازه نداد. آیهان پایش را روی پایم گذاشت که آخ بلندی گفتم‌. - چی شد عسلم؟ خوبی؟ با لبخند پر از خجالتی رو به مادرش که با دل نگرانی نگاهم می کرد، گفتم: - چیزی نیست، پام هر از گاهی یه دفعه میگیره. با حرص به آیهان زل زدم و از بین دندان های به هم قفل شده‌ام ادامه دادم: - ارثیه. مادرش که خیالش راحت شد خواست که زودتر از آن جا برویم، به قول خودش دلش برای آب و هوای ایران تنگ شده بود. آن ها جلوتر به راه افتادند. آتاناز و دختر بچه‌اش و پدر و مادرش تقریبا با هم می رفتند مشغول حرف زدند از فامیل های ایرانی‌شان بودند و من و آیهان پشت سرشان بودیم که آیهان کنار گوشم پچ زد: - یه خورده خانمانه رفتار کن؟ با حرص لب زدم: - چطوری مثلا؟ - چه‌ میدونم. یه جوری رفتار کن که شک نکنن تو ایران بودی. باشه‌ای گفتم. اول چمدان هایشان را در صندوق عقب جا داد. دو چمدان بود و به سختی توانست آن را برایشان بچیند. همه سوار شدیم و پدرش جلو نشست و من پشت سر آیهان بودم. تا استارت را زد آتاناز سریع گفت: - اون آهنگ رو روشن کن دلمون پوشید بابا. آیهان آینه‌ی وسط را تنظیم کرد و تصویر چشم هایش درونش قاب شد. - بذار برسی بعد آهنگ بخواه. دخترش با شیرین زبانی گفت: - دایی آهن بذال لدفاً. - چشم. این هم به افتخار آتلاز خانم. موزیک را بالا برد و‌ صدای شادش در فضای ماشین نوید بخش بود. دختر شیرینی داشت، صورت گرد و سفید، بیشتر شبیه خود آتاناز بود هرچند که من شوهرش را هنوز ندیده بودم. تا خانه در ماشین بزن برقص بود، آتاناز دست میزد و خودش را تکان می داد و گاهی با آهنگ لب خ.انی می کرد، مادرش با عشق و محبت نگاهش می کرد و برایش دست میزد. شانه‌اش را به شانه‌ام می زد که من هم برقصم و شاد باشم اما نگاه کردن به دیوانه بازی هایش بیشتر به دلم می نشست. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همه داخل سالن رفتیم. آیهان برای پدر و مادرش یک اتاق اختصاص داده بود. آن ها برای عوض کردن لباس هایشان رفتند و رو به روی اتاق من ایستاد و رو به آتاناز گفت: - این هم اتاق آتاناز خانم خل و چل خودم. با چشمانی گرد نگاهش کردم. - اما اون... دستم را گرفت و کنار خودش کشید. سپس دستش روی شانه‌ام قرار گرفت. متعجب به این کارش نگاه می کردم. - برای این که شب ها بیام فالگوش میترسی؟ با شیطنت خندید و چشمکی زد. - نترس نمیام. با دخترش داخل اتاق شد. به آیهان نگاه کردم که چشم هایش از شیطنت میخندید و برق میزد. - اون جا اتاق من بود. دستم را کشید و داخل اناق خودش برد‌، نگاهی به بیرون انداخت و در را بست. - چه خبرته؟ نمیگی کسی میشنوه! - خب بشنوه. اون اتاق مال منه. شا‌نه‌ای بالا انداخت. - از حالا به بعد نیست. - یعنی چی که نیست؟ من اتاقمو میخوام. از جلوی در کنار رفت و خودش را روی تخت انداخت، دو دستش را زیر سرش گذاشت. - چی فکر کردی با خودت؟ من گفتم ازدواج کردیم، اون‌وقت تو بری اتاق جدا بخوابی؟ اون هم در حالی که ما به هم محرم هستیم؟ من چطور می توانستم با او زیر یک سقف باشم! تقه‌ای به در زده شد و مجال حرف زدن نداد، پشت بندش صدای ناز آتلاز امد: - دایی مامانم میکه بیا پایین. خم شدم و بغلش کردم. - تو چرا اینقدر شیرین زبونی وروجک. خندید و دندان های ریز و صدفی اش را به نمایش گذاشت. آیهان همانطور که از کنارمان رد می شد لب زد: - حلال زاده به داییش رفته. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 آهسته لب زدم: - چه جورم. گویی شنید که ایستاد و روی پایش به عقب چرخید. - چیزی گفتی؟ - نه. بریم پایین. آیهان جلوتر بود. من هم آتلاز را در آغوش داشتم و به پایین رفیتم. مشغول صحبت بودند که با ورود ما ساکت شدند و نگاه خیره‌یشان به ما بود. مادرش تقه‌ای به میز زد. - ماشالله، هزارماشالله چقدر به هم میاین، مخصوصا دیانا جان با بچه. خنده روی لبم ماسید و با کمی ترس و اضطراب به آیهان نگاه کردم که خونسرد روی مبل رو به رویشان نشست. - آره دیانا خیلی بچه دوست داره. آتلاز از بغلم پایین رفت و کنار مادرش نشست. آیهان با چشم نگاهم کرد که پیش او باشم. کنارش روی مبل جا گرفتم. آتاناز همانطور که مشغول پوست گرفتن سیب برای دخترش بود گفت: - خب چرا زودتر دست به کار نشدین؟ - اتفاقا تو فکرشیم. با سقرمه‌ای که به پهلویش زدم ساکت شد. به سختی جلوی خودش را گرفته بود که آخ نگوید. - انشالله هر چه زودتر نوه هامو بغل بگیرم! لبخند زورکی میزنم. - عه خانم، خجالتشون نده هنوز تازه ازدواج کردند. بذار یه مدت بگذره بعد. پیچک خانم چشم غره‌ای به شوهرش رفت. - اگه الان نیارن پس کی بیارن، بذار ما فردا پس فردا بمیریم... با آیهان همزمان گفتیم: - خدا نکنه‌. لحنش دوباره شاد شد. - پس بیارین دیگه، کمتر من پیر رو حسرت به دل بذارید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - دلم میخواد هر چی زودتر نوه های کوچولومو بغل کنم. پدرش تک خنده‌ای کرد. - اگه به تو باشه که این ها باید نه ماه دیگه بچه بغل جلوت باشن. پیچک خانم پشت چشمی برایش نازک کرد که یعنی روی حرفش مخالفت نکند. خدمتکار برای شام صدایمان زد. همه بلند شدیم و دور میز جمع شدیم. صندلی را بیرون کشیدم و خواستم کنار آتاناز بنشیم که با چشم غره‌ی آیهان رو به رو شدم، با سر به کنارش اشاره کرد. میز را دور زدم و کنارش نشستم. آیهان تا چشمش به میز غذا افتاد اخم هایش درهم شد. سرش را کمی سمتم خم کرد. - این چیه؟ متعجب به دو نوع غذا که با سلیقه روی میز چیده شده بود نگاه کردم. - غذا‌ست دیگه. از بین دندان های به هم قفل شده‌اش گفت: - میدونم غذاست، اما چرا این؟ - چرا چی؟ پیچک خانم که متوجه پچ زدن ما شد، به اجبار لبخندی زدم. - آیهان داره تشکر می کنه به خاطر غذا، آخه گفته بود که آتاناز خانم خیلی خورشت خلال دوست دارن من هم واسه همین گفتم برای شام درست کنن. پیچک خانم میخندد و آتاناز همانطور که غذای دخترش را سرد می کرد با حرص لب زد: - الکی گفته، خودش خوب میدونه که من از خوشت خلال متنفرم، از عمد بهت دروغ گفته. دهانم از تعجب باز ماند، آیهان قبل از رفتن به فرودگاه گفته بود که از خلال متنفر است و من... نگاه معنا دارش را حس کردم اما جرعت نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 پیچک خانم ریز خندید و گفت: - خیلی جالبه، دیانا از خلال متنفره و آیهان از فسنجون. هیچ وقت نتونستم این غذا ها رو سر سفره بذارم اما الان هر دوتاش رو به رومونه. دمت گرم دخترم. پدرش هم در ادامه حرفش میگوید: - والا امشب من یه دل سیر از این دو تا غذا ها میخورم، دستت درد نکنه بابا جان. در جوابشان لبخندی میزنم. - نوش جان. آتاناز بی میل مشغول خوردن شد، اما آیهان با حرص قاشق را درون پر از برنج می کند و به دهان می برد. غذا در سکوت خورده شد و همه در سالن نشسته بودیم و پیچک خانم مشغول تعریف خاطرات بچگی هایشان بود. - آتاناز با جیغ جیغ اومد و گفت که آیهان واکس مو رو موهاش خالی کرده، وقتی از آیهان پرسیدیم چرا این کار رو کردی گفت آخه موهاش وزه می خواستم صافشون کنم. همه از حرفش خندیم، حتی خود آیهان هم خنده‌اش گرفته بود. موهای آتاناز فر ریز و درهم پیچیده بود اما زیبایی عجیبی به صورتش داده بود. صدای زنگ خانه آمد. خدمتکار بلند شد و برای باز کردن پیش قدم شد. - منتظر کسی بودی؟ آیهان رو به مادرش کرد. - نه. با تعجب از جا برخواست و سمت در رفت اما یک باره با عصبانیت برگشت و خطاب به آتاناز گفت: - برو اتاق دیانا یه چیزی بهت بده سر کنی، یه لباس خوب هم بپوشین خونه عمه فرشته اومدن. آتاناز قبل از ورود آن ها دستم را کشید و به طبقه‌ی بالا کشاند. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 از دویدن به نفس نفس افتاده بودیم. داخل اتاق شدیم و در را بست. بریده بریده گفتم: - چرا..این... جوری... میکنی؟ جلوی آینه‌ی قدی ایستاد و مشغول بستن موهایش شد. - تو خبر نداری، عمه فرشته یه پسر داره که خیلی چشم چرونه. البته با آیهان هم لجه، از بچگی با هم ناسازگار بودن. موهایش را با کش بالا بسته بود. سمتم برگشت. - داداشم خیلی غیرتیه، مخصوصا روی خانمش، واسه همین فرستادمون بالا که یه لباس مناسب بپوشیم. - وا! یعنی به زن دیگران هم چشم داره؟ میخندد. - اون اصلا براش فرقی نداره که متاهل باشی یا مجرد. البته عصبانیت آیهان بیشتر به خاطر توعه. متعجب گفتم: -من؟ - آره. حواستو جمع کن اصلا هم بهش محل نده چون اون موقع‌ست که آیهان واقعی رو میبینی. نگاهی به لباس هایم انداخت. - بهتره که یه لباس بلند هم بپوشی. یک شومیز کرم و شلوار لی دمپاگشادی به تن داشتم. از کمد برای آتاناز لباس بلندی برداشتم که تا زیر زانویش بود، یک سارافن بنفش جلویش از نگین های ریز و درشت مار شده بود. برای خودم سارافن کوتاه سبز رنگ با کمربند مشکی برداشتم. بعد از تعویض لباس ها شال های همرنگ لباسمان را سر کردیم و به طبقه‌ی پایین رفتیم. پایم را روی پله‌ی اول گذاشتم، اتاناز هم با من همقدم شد. صدای احوال پرسیشان به گوش میرسید. به سالن که رسیدیم پیچک خانم اولین نفری بود که متوجه ما شد. همانطور که با زن نسبتا جوانی مشغول گفتگو بود با دیدنمان رشته‌ی کلامش را قطع کرد و با لبخند رضایت براندازمان کرد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 زنی که کنارش نشسته بود که حدس زدم همان عمه فرشته است سمتمان برگشت. اتاناز زودتر از من سلام داد. - سلام عمه. از جا بلند شد. - سلام عمه به قربونت بره، بیا بغلم ببینمت. همدیگر را عمیق در آغوش کشیدند. جلو رفتم. از هم جدا شدند. سلام کردم که آتاناز رو به عمه فرشته گفت: - این خانم خوشگل هم دیاناست، زن آیهان. عمه لبخند مهربانی زد و گونه‌ام را بوسید. - خوشبخت بشین دیانا جان. - ممنون. به شوهرش هم سلام دادم که خیلی محترمانه جواب داد. با صدای مردانه‌ای به عقب چرخیدم که پسر جوانی را دیدم. - سلام، من پسر عمه‌ی آیهان هستم. بلافاصله دستش را جلویم دراز کرد. آیهان به اخم به دستش نگاه کرد و کم کم نگاهش را بالا آورد و به صورتم دوخت. صورتش هر لحظه سرخ تر میشد. به آرامی دستم را در دستش گذاشتم که آرام او را فشرد. - خوشبختم دیانا خانم. لبخند زورکی زدم. - همچنین. هنوز دستم را رها نکرده بود، آتاناز انگار فهمید ماجرا از چه قرار است که صدایش را پس کله‌اش انداخت. - عه ببین کی اینجاست، خوش اومدی کاوه. کاوه دستم را رها کرد و خیلی سریع و کاتاه با آتاناز هم دست داد و روی مبل تک نفره نشست. آتاناز با چشم اشاره کرد که کنار آیهان بنشیم. منظورش را فهمیدم و خیلی سریع کنارش جا گرفتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مشغول احوال پرسی بودند. از لحنشان مشخص بود که زن و مرد خونگرمی بودند، اما نگاه خیره کاوه بدجور اذیتم می کرد. میخواستم خودم را به ندیدن بزنم اما سنگینی نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود. دست آیهان دور شانه‌ام پیچید. سرم را بلند کردم که نگاه جدی اش رو به رو شدم. مخالفت نکردم، من را به خودش چسباند. - الان دیگه بدون عمه برای خودت ازدواج میکنی؟! - نه عمه جان. هنوز عروسی مونده. نگاهم می کند. چشمانش پر خنثی ترین حالت ممکن است. - میخوام یه عروسی بگیرم که آوازه‌اش تو کل شهر بپیچه. عمه فرشته میخندد. - انشالله پسرم، انشالله. راستی پیچک بهت تبریک میگم از عروس شانس داری. با همان مهربانی ادامه میدهد. - بزنم به تخته عروس گیرت اومده مثل قرص ماه. همه میخندند و از خجالت روی سر بلند کردن ندارم. - من شما رو جایی ندیدم؟ از سوال ناگهانی کاوه رنگم پرید اما آیهان کاملا خونسرد است. - نه. چون دیانا خیلی وقته آلمان بوده. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 کاه سری تکان می دهد. اما از نگاهش هنوز صورتم را کنکاش می کرد بلکه جواب سوالش را بیابد. - چه بی خبر برگشتی! آیهان رو به شوهر، عمه فرشته می گوید: - خیلی وقت نیست، تازه اومدم. عمه با ذوق می گوید: - وای اگه کیمیا بدونه برگشتی چه خوشحال میشه. طفلی خبر نداشت بچه‌ام، فکر کردیم فقط پدر و مادرت اومدن. آتانار زیر لب ایشی می گوید که فقط من متوجه تکان خوردن لب هایش میشوم. عمه با پیچک خانم مشغول درد و دل میشود، آقا اردشیر با دامادشان هم در حال صحبت چگونگی کار در آن ور آب هستند. آتاناز برای خواباندن دخترش رو به جمع شب بخیر می گوید و به اتاقش می رود. ساعت یازده و نیم شب را نشان میدهد و هیچ کدام قصد رفتن ندارد. به سختی مانع خمیازه کشیدنم شده بودم. کمی دست هایم را به جلو کش و قوس دادم. - داری چیکار می کنی؟ - نمیبینی دست هام خشک شده. یکم نرمش کنم. ابرویی بالا می اندازد و با همان لحن آرام می گوید: - وسط سالن جای نرم کردنه؟ شانه‌ای بالا انداختم. زنگ گوشی‌اش مانع از حرف زدنش شد. از جا برخواست و برای صحبت به طبقه‌ی بالا رفت. هنوز هم خوابم می آمد و به خاطر نداشتن تحرک تمام بدنم کوفته شده بود. از سالن بیرون رفتم و به حیاط پناه بردم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 هوای تازه همیشه دلچسب است. دست هایم را به جلو کش میدهم و همزمان خمیازه‌ای می کشم. - نشستن زیاد خسته‌ت کرده؟ از صدای ناگهانی‌اش از جا میپرم. در چندقدیمی‌ام ایستاده و دست هایش را در جیب شلوار سرمه‌ای رنگش فرو برده. به آسمان تاریک چشم میدوزد. - هوای خوبی داره. جوابی نمیدهم نگاهش را به صورتم میدوزد. - شاید تو رو نه، اما همزاد تو رو جایی میدم. - همزادم رو؟ سری تکان می دهد و دوباره به آسمان چشم میدوزد. - به کسی که خیلی شبیه تو باشه میگن همزاد. آهانی می گویم. - برام خیلی جالبه که بدونم چطوری با آیهان آشنا شدی؟ برای چند ثانیه مسابقات و تصادفم جلوی چشمانم آمدند اما سریع پسشان زدم و تمرکزم را به حرف های آیهان دادم. - تو آلمان... یعنی توی ترکیه... من پدر و مادرم آلمان بودن بعد که برای دانشگاه رفتم ترکیه اونجا آشنا شدیم. ابرویی بالا می اندازد. - تو که همش اون‌ور آب بودی، چطوری اینقدر خوب فارسی حرف میزنی؟ زبانم بند آمده بود، نمی دانستم چه جوابی به این سوال ناگهانی‌اش بدهم. - من بهش یاد دادم. از حضور ناگهانی‌اش لبخند روی لب هایم نقش بست. چه خوب موقعی برای کمک آمده بود. نزدیکمان که رسید بی مهابا دستش را چفت شانه هایم کرد و رو به کاوه گفت: - سوال جوابت تموم شد؟ @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 کاوه حرفی نزد، معلوم بود که حرص میخورد. - زن منو تو سرما نگه داشتی که این ها رو ازش بپرسی؟ تو خونه می گفتی تا خودم جواب بدم. دستم را گرفت و دنبال خودش به خانه کشاند. کنارش روی مبل نشستم، کاوه هم آمد و سرجای خودش نشست. سکوت سنگینی بین جمع حاکم بود، آنقدر سنگین که گویی میترسیدن آن را بشکنند. شوهر عمه فرشته از جا بلند شد. - ما دیگه زحمت رو کم کنیم. پیچک خانم رو به عمه فرشته که چادرش را دور کمرش پیچده بود و داشت آن را باز می کرد که سرش بیندازد، گفت: - کجا؟ بودید حالا! - دستت درد نکنه‌ پیچک جان. فردا این ها میرن سرکار شما هم خسته‌ای بیشتر موندن جایز نیست. - این حرفا چیه؟ خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. با هم روبوسی میکنند. - همین شب ها بهت زنگ میزنم شما هم بیاید اونجا دور هم باشیم، قبل از این که دوباره برید یه کشور غریب. غریب را با لحن دلخوری بیان کرد. پیچک خانم ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد. - این چه حرفیه، من تا نیام پیشت از ایران نمیرم خیالت راحت. جلو می آید و به آرامی دستم را می فشارد. - خوشبخت بشی قشنگم. لبخندی به این همه مهربانی‌اش میزنم. - ممنون. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بعد از خدافظی بیرون‌ رفتند، کاوه به خاطر‌ حضور آیهان کنارم خیلی سرد و‌ خشک خدافظی کرد. بعد از رفتنشان آیهان نفس کلافه‌ای کشید. آقا اردشیر بلند شد. - من خیلی خستم، شبتون‌ بخیر. - شب بخیر. پیچک خانم جلوی در برای بدرقه رفته بود، با اینکه بیشتر عمرش را در غرب گذرانده بود راه و رسم مهمان نوازی در ایران را خوب می دانست. آیهان دوباره نشست، سیبی از ظرف میوه برداشت و گاز محکمی زد. با دهان پر گفت: - قبل از این که بیام کاوه چی ازت پرسید. شانه‌ای بالا انداختم. - هیچی. فقط گفت چجوری آشنا شدین؟ - خب تو چی گفتی؟ دست به کمر ایستادم. - تو هنوز در مورد چگونگی آشناییمون به من نگفتی، انتظار داشتی چی بگم بهش! فقط گفتم هم دیگه رو تو ترکیه دیدیم. گاز دیگری از سیب زد. - عه پس تو ذهنت مرحله آشناییمون هنوز قفله. - چی قفله؟ پیچک خانم جلو آمد و به جمعمان پیوست. - چیزه... در مورد بازی حرف میزدیم. آیهان همانطور که پشت سر هم سیب را گاز میزد و هسته اش را داخل بشقاب انداخت، خونسرد به من نگاه میکرد که در حال جمع کردن سوتی‌اش بودم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - ثریا، ثریا بیا این جا رو جمع کن. سریع برای جمع کردن بشقاب ها روی میز خم شدم. - من جمع می کنم. - وا! تو چرا جمع کنی مادر، مگه خدمتکار نیست. دوتا بشقاب را روی هم گذاشتم و سر بلند کردم که جواب بدهم، اما با اخم های درهم شده آیهان رو به رو شدم. با چشم اشاره می کرد که زمین بگذارم. خنده مصنوعی کردم و آن ها را دوباره روی میز گذاشتم. - اون ها نبودن گفتم زودتر این جا رو‌ تمیز کنم، آخه از جاهای کثیف خوشم نمیاد. - ماشالله معلومه خیلی هم کدبانویی. با لبخند سرم را پایین می اندازم. - ممنون. با اجازتون من میرم بخوابم. - برو عروس قشنگم خوب بخوابی. از پیچ سالن عبور کردم و روی پله ها رسیدم. نمایش طوری بود که از آن قسمت به سالن دید نداشت اما صدایشان را خوب می شنیدم. - نمیدونی فرشته چجوری از دیانا تعریف می کرد، همش میگفت خدا یکی مثل این قسمت کاوه کنه. - میخوام صد سال سیاه نکنه، مرتیکه... حرفش را خورد و زیر لب «لا الا اله الله» گفت. وسط پله ها ایستادم. دستم به نرده بود اما سرم را جلو بردم تا بهتر بتوانم بشنوم. - این حرفا چیه آیهان، بابات میشنوه. - پسره کم مونده بود دیانا رو قورت بده، عمه وقتی میفهمه پسرش اینجوره چرا اونو با خودش میاره. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - زشته پسرم این حرفا چیه که میزنی؟ صدایش عصبی بود. - زشت کار اون مرتیکه هوله که به زن مردم چشم داره صدای قدم هایش نزدیک می شد که با عجله بالا رفتم و توی اتاق پناه گرفتم. می دانستم که برای خواب حتما این جا می آید. بدون عوض کردن لباس هایم روی تخت خزیدم و پتو را رویم کشیدم‌. چند مین بعد آیهان هم داخل شد اما چراغ را روشن نکرد. مقابل کمدش ایستاد و مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش بود. پلک هایم را محکم روی هم فشردم تا چیزی نبینم. کمی بعد تخت بالا و پایین شد. شوکه شده چشمانم را باز کردم. - میخوای چیکار کنی؟ از حرکت ناگهانی ام تکان شدیدی خورد. - چته؟ چیکار کردم! در جایم نیم خیز شدم و لبه‌ی تخت ایستادم. - چرا رو تخت نشستی؟ - خب تخت خودمه. - اما من اینجا میخوابم. - خب بخواب، من که کاریت ندارم. پشتش را به من کرد و خواست پتو را روی خودش بکشد که چنگ زدم و پتو را از رویش برداشتم. صدای پر از اعتراضش بلند شد: - چیکار داری میکنی؟ انگشتم را به نشانه‌ی تهدید در هوا تکان دادم. - اگه فکر کردی پیش تو روی این تخت میخوابم کور خوندی. پوزخندی میزند. - فکر نمی کنم. مطمئنم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - البته اگه رو مزائیک های کف اتاق هم میتونی بخوابی مشکلی نیست. نگاهی به زمین انداختم، خبری از گلیم یا فرش نبود. با حرص بالشتم را برداشتم. - خوابیدن کف زمین رو ترجیح میدم به کنار تو. کنار کمد رفتم و بالشت را زمین انداختم. با خیال راحت پتو را دور خودش پیچید و خوابید. از پشت سر برایش دهن کجی کردم. داخل کمد را گشتم اما خبری از تشک نبود. یعنی در این خانه اگر کسی با روی تخت خوابیدن مشکل داشته باشد دیگر تشکی نبود که زیرش بیندازد؟ لعنتی نثارش کردم و پایم را به کمد کوبیدم که از دردش پایم را بالا آوردم و دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغم بلند نشود. روی زمین نشستم و کمی انگشت له شده‌ام را ماساژ دادم. *** «آیهان» عذاب وجدان به سراغم آمده بود. کاش تشک های کمد را بر نمیداشتم بلکه بتواند روی زمین بخوابد. لای پلکم را باز کردم، داخل کمد را گشت و‌ چیزی پیدا نکرده بود، با حرص پایش را به کمد کوبید. من به جای او دردم آمد. پایش را بالا گرفته بود و یه قل دو قل هوا می پرید و سپس روی زمین نشست و انگشتش را ماساژ می داد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دلم برایش سوخت. به خاطر تاریکی نمیتوانست صورتم را ببیند، اما من از لای پلک های نیمه بازم او را میپاییدم. یک ساعتی می شد که سرش را روی بالشت و همانجا کنار کمد دراز کشیده بود. می دانستم که خواب هفت پادشاه را می بیند. پتو را کنار زدم و آرام کنارش زانو زدم. صورت غرق در خوابش معصومیت عجیبی داشت. در کل صورتش پاک و معصوم بود اما در خواب بیشتر... مژه‌های بلند و سیاهش بر روی آمیخته شده بودند و زیبایی صورتش را چند برابر کرده بود. انگار نه انگار که پشت آن مژه های سیاه و خوش حالت، چشمانی پر از شیطنت وجود دارد. دستم را زیر سرش گذاشتم و دست دیگرم را زیر پاهایش و از روی زمین بلندش کردم. با احتیاط روی تخت نشاندمش. خوابش سنگین بود که بیدار نشد. پتو را رویش کشیدم، سیگارم را از کشوی میز برداشتم و به بالکن اتاقم رفتم. نمی خواستم دودش اذیتش کند. یک نخ از لا به لایش بیرون کشیدم و گوشه لبم گذاشتم، فندک کریستالی را برداشتم و زیرش روشن کردن. شعله‌ی آبی رنگش در آن تاریکی تماشایی بود. پُک زدم و دودش را به ریه هایم فرستادم، نگاهم به ستاره های چشمک زن بود و فکرم پی آینده‌ای نامعلوم که با این دختر برای خودم درست کرده بودم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 *** سر میز صبحانه نشستم و صبح بخیر گفتم. هر سه جوابم را دادند. - دیانا بیدار نشده پسرم؟ کمی مربا به نان تست زدم‌. - نه مادر جون، هنوز خوابه؟ حواسم به مادر بود که معنا دار به آتاناز نگاه کرد. اخم کوتاهی کردم و برای اینکه پیش خودش خیال واهی نکند گفتم: - عادت داره صبح ها دیر بیدار شه. زیر چشمی مامان را نگاه کردم که مشغول بازی کردن با خیار و گوجه در بشقابش شد. بابا از جا برخواست. - من امروز تا غروب برنمیگردم، میخوام برای دیدن با چند تا از دوستای قدیمی بیرون برم. - خوش بگذره بابا جون. با لبخند ضربه‌ی آرامی به شانه ام زد و بیرون رفت. آتاناز در حال کنجار رفتن برای صبحانه خوردن دخترش بود. - بخور دیگه اذیت نکن. - بَن یِمَم. «نمیخورم.» - نمیخوره چیکارش داری؟ کلافه لقمه کوچکی که برایش گرفته بود را داخل بشقاب انداخت. - هوف از دیروز که اومدیم ایران بد غذا شده. با خنده می گویم: - نکنه تو ایران مانتی می خواد. آتلاز با ذوق بچگانه دست هایش را به هم کوبید. - مانتی، مانتی. مامان چنگالش را در بشقاب رها کرد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - وای آیهان از دستت، این چی بود انداختی دهن بچه! ریکس به صندلی تکیه دادم. - بچه خودش دنبال بهونه بود، من چرا! دیانا دست به کمر و گام های آهسته از پله ها پایین می آمد. آن قدر آهسته گام بر میداشت که انگار بار شیشه حمل می کرد. پوزخندی زدم. فقط یکی دو ساعت روی زمین بوده و این گونه بدنش خشک شده، اگر روی تخت نمی گذاشتمش قطعا تا یک هفته نمی توانست تکان بخورد. مادر و آتاناز با دیدن هول کردند. - دیانا چی شده؟ - دیانا مادر چت شده عزیز دلم؟ دیانا از دور اشاره کرد که روی صندلی هایشان بنشینند. برای محار کردن خنده‌ام آب پرتغالم را مزه مزه کردم‌. *** «دیانا» صبح با بدن درد بدی بیدار شدم، تمام تنم درد می کرد و به سختی توانستم روی تخت بنشینم. شالم دور گردنم پیچیده بود و کم مانده بود خفه ام کند، عصبی او را کندم و نفس راحتی کشیدم. سرم را خاراندم و به اطراف نگاه کردم، کمی بعد توانستم موقعیتم را درک کنم، اتاق آیهان و من روی تخت... با تعجب به لباس هایم و تخت نگاه کردم. همان لباس های دیشب را تن داشتم. من روی زمین بودم، چگونه از تخت سر درآورده بودم را نمی دانم. هر چه قدر که به حافظه‌ی از دست رفته ام فشار آوردم چیزی یادش نمی آمد‌. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 آبی به صورتم زدم، لباس هایم را عوض کردم و دستی به ظاهرم کشیدم. برای آرایش فقط به زدن یک رژ صورتی اکتفا کردم. به سختی میتوانستم راه بروم، به خاطر خوابیدن روی کف اتاق، کمرم خشک شده بود. به هر جان کندنی بود از پله ها پایین رفتم. همه‌یشان سر میز صبحانه بودند به جز آقا اردشیر. آتاناز و پیچک خانم با دیدنم لب زدند: - دیانا چی شده؟ - دیانا مادر چت شده عزیز دلم؟ پیچک خانم هول کرد و خواست از جا بلند شود که با دست مانع شدم و لبم را گزیدم. صندلی را بیرون کشیدم و با احتیاط رویش نشستم. پیچک خانم با چشمانی پر از علامت سوال نگاهم میکرد. لبخندی زدم و سلام دادم. - سلام، صبحتون بخیر. - به روی ماهت. چت شده چرا کج و کوله راه میری؟ آیهان تکه‌ای از خیار در بشقابش را در دهان گذاشت. - چی میخواستی بشه، مثل بچه ها میمونه، شب از رو تخت افتاد پایین. با حرفش آب پرتغال به گلویم پرید و به سرفه افتادم. آیهان چند ضربه به پشتم زد. سرفه‌ام که بند آمد پیروزمندانه نگاهم کرد. ابرویی بالا انداختم. پس دلش بازی می خواست. - ای وای، چرا دخترم حواست نیست. - آخه من به اینکه یه نفر کنارم باشه عادت ندارم، و اینکه آیهان تو خواب یکم لگد میزنه... آتاناز لقمه‌اش را نجوییده قورت داد. - آیهان لگد میزنه؟ @negin_novel
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 به آیهان نگاه کردم و مانند خودش لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. - آره گاهی وقت ها لگد میزنه، منم چون دیدم پاشو بالا آورد خواستم یکم برم عقب که نزنه منو اما حواسم نبود که لبه تختم و این شد که الان حال و روز کمرم نابسامان شده. پیچک خانم با حرص رو به آیهان کرد و با چشم به من اشاره کرد. - زدی کمر دختره رو ناکار کردی بعد میگی مثل بچه ها می خوابه؟ چرا نمیگی خودم مثل بچه ها هنوز لگد میپرونم. آتاناز به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته بود. سر به زیر ریز خندیدم که صدایش کنار گوشم باعث شد دلم بلرزد. - من لگد میپرونم آره؟ بالاخره که با هم تنها میشیم. با استرس لب زدم: - می خوای چی کار کنی؟ ریکس به صندلی تکیه زد و جوابی نداد. پیچک خانم بعد از کمی غر زدن و فهمیدن از سلامت جسمانی‌ام بالاخره دست از سر آیهان برداشت، آن قدر گفت و گفت آیهان که هیچ، من و آتاناز هم خسته شدیم. - وای بسه مامان کچل شد داداشم. حالا یه شب خواسته پاشو بالا بیاره دیانا ترسیده الان که حال هر دوتاشون خوبه تو چرا دست بردار نیستی؟ پیچک خانم دستش را روی پایش گذاشت. - تو چی میدونی؟ اگه فردا پس فردا این دختر حامله بشه که این داداش ناقص و عقلت میزنه تو شکمش و بچه‌ش سقط میشه. خنده‌ام گرفت اما به سختی قورتش دادم. آیهان کلافه دستش را به صورتش کشید. - وای دوباره شروع شد. آقا من رفتم ببینم این بحث خاتمه پیدا می کنه یا نه. از جا بلند شد. - کجا؟ می خواستم بگم عمه فرشته زنگ زده برای شام دعوتمون کرده. این دختر نمیتونه راه بره چجوری بریم؟ در عرض چند ثانیه صورتش سرخ شد. - من هیچ جا نمیام، دیانا هم همینطور. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 -چی داری میگی آیهان؟ مگه میشه نیاین! - آره میشه، خیلی خوبم میشه. بهشون بگو نتونستن، کار داشتن یا هزار بهونه دیگه. پیچک خانم لب باز کرد حرف بزند اما آتاناز با دست اشاره کرد که بهتر است سکوت کند‌ و آیهان با گام های بلند آن جا را ترک کرد. *** یک ساعتی می شد که آقا اردشیر به همراه پیچک خانم، آتاناز و دخترش به خانه عمه فرشته رفته بودند. هر چه اسرار کردند که حداقل من را هم ببرند آیهان مخالفت کرد. هر چند که خودم هم موافق تصمیمش بودم و اصلا از نگاه های کاوه هیچ خوشم نمی آمد. با صدای زنگ خانه نگاه از کارتون تام و جری گرفتم. کاسه چیپس را از روی پایم برداشتم و روی میز قرار دادم که ثریا برای باز کردن در پیش قدم شد. - مرحبا. آیهان اِی ودِ مِ؟ ثریا رو به پله ها کرد. - آقا آیهان؟ با شما کار دارن! آیهان در حال بستن دکمه آستین پیراهن آبی رنگش از پله ها پایین آمد. دوباره روی مبل نشستم. تکه ای از چیپس سرکه‌ای که طعم مورد علاقه‌ام بود را در دهانم گذاشتم که آیهان با قفسی آمد و رو به رویم نشست. پرنده کوچک و طوسی رنگی که اسمش را هم نمیدانستم با آن نوک خمیده‌اش داخلش بالا و پایین می پرید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 با ذوق گفتم: - وای این چیه؟ روی مبل تک نفره ولو شد و دستش هایش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و پایش را روی پای دیگر انداخت. - طوطی. دست قدیر بود الان داره برمیگرده ترکیه آورد پسش داد. از شنیدن اسمش دوباره پر از ذوق شدم. - اسمش چیه؟ - تیمو. گوشی‌اش زنگ خورد و برای جواب دادن از جایش بلند شد. قفس را از روی میز بلند کردم و روی پایم نشاندم. -تیمو؟ تیمو؟ با چشمان گردش نگاهم می کرد. دلم می خواست از قفس بیرونش بیارم و کمی نازش کنم اما از اینکه نوک بزند میترسیدم. نیم نگاهی به آیهان انداختم که آن طرف تر مشغول بحث با پشت خطی اش بود، ترکی حرف میزد و من از حرف هایش هیچ نمیفهمیدم. - حیف این آیهان اخمو صاحب تو باشه. با یه‌من عسل هم نمیشه قورتش داد. با این اخلاق گندش تا ابد مجرد میمونه. گودزیلا. طوطی سرش را کج کرد و به حرف هایم گوش میداد. آیهان که آمد بحث را عوض کردم. - چه قدر تو نازی تیمو کوچولو. آیهان نشست. - چی داشتی میگفتی بهش؟ تا خواستم لب باز کنم اجازه حرف زدن به من نداد. - آیهان اخمو...آیهان اخمو... تا ابد مجرد میمونه... اخلاق گند گودزیلا... گودزیلا... با چشمانی گرد و دهانی که از تعجب باز مانده بود نگاه از تیمو گرفتم و به آیهان دوختم. او هم مانند من تعجب کرده بود. - این چرت و پرتا چیه بهش گفتی؟ آب دهانم را به سختی قورت دادم. - نگفته بودی که حرف میزنه. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 اخم هایش درهم شد. - حالا من اخموعم آره؟ حالت نیم خیز گرفت که سریه از جا پریدم. - نه بابا این چرت و پرت میگه. اما تیمو انگار یک صدا بود که روی تکرار افتاده. از قفس بالا و پایین میپرید و سرش را هم تکان می داد. - اخمو، اخمو... گودزیلا... خنده ام گرفت اما تا آیهان سمتم خیز برداشت جیغ کشیدم و پا به فرار گذاشتم. صدای تهدیدش که از پشت سر می آمد ترسم را دوبرابر می کرد. - اگه مردی وایسا. در اتاق آتاناز که قبلا برای خودم بود نیمه باز بود، سریع داخل پریدم و قبل از اینکه برسد کلید را چرخاندم. چند ضربه به در زد. - دیانا در رو باز کن! لحنش پر از دستور بود، یعنی واقعا فکر می کرد که به حرف هایش گوش میدهم؟ از صدای در فهمیدم که کف دستش را می کوبد. - گفتم در رو باز کن وگرنه برات گرون تموم میشه ها! - اگه فکر کردی که ازت میترسم کور خوندی! - باشه پس خودت خواستی؟ گوشم را به در چسباندم که ببینم چه اتفاقی قرار است بیفتد اما صدایی نیامد. هر چه قدر متنظر ایستادم خبری نبود،به خیال اینکه کوتاه آمده است نیم ساعتی روی تخت دو نفره آتاناز و دخترش دراز کشیدم اما حوصله‌ام سر رفت. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 از روی تخت بلند شدم و پاورچین پاورچین پشت در قرار گرفتم. به آرامی کلید را چرخاندم که با صدای تق باز شد. گوشه‌ای از در را باز کردم سرکی به بیرون کشیدم. خبری از آیهان نبود. در را کامل باز کردم و هنوز یک قدم نگذاشته بودم که مایع نرم و آبکی روی سرم خالی شد. ترسیده جیغی کشیدم و به کف دستم نگاه کردم که زده تخم مرغی که از روی سرم سرخورده بود داخل دستم افتاد و باعث شد ناخوداگاه اوق بزنم. در اتاق رو به رویی باز شد و آیهان خنده کنان بیرون آمد. - چقدر بامزه شدی؟ از حرص دندان قریچه‌ای کردم. - میدونم باهات چیکار کنم. دستش را در جیب شلوارش فرو برد و با ژست خاصی جلو آمد. - وقتی زورت به کسی نمیرسه هیچ وقت تهدیدش نکن. با تمام شدن حرفش زده تخم مرغ که در دستم بود را به صورتش کوبیدم. - میرسه، خیلی خوبم میرسه. شوکه شده از کارم در جایش ماتش برده بود. با دیدن تخم های حال به هم زن که از صورتش چکه می کند و پیچیدن بویشان در مشامم معده‌ام به هم خورد. اگر چند دقیقه دیگر میماندم قطعا تمام محتویات معده‌ام بالا می آمد. رویم را کج کردم که به حمام بروم اما بازویم توسط آیهان به عقب کشیده شد، زمین به خاطر تخم مرغ ها لیز شده بود و پای آیهان سر خورد، همزمان که از پشت روی زمین افتاد دست من هم کشیده شد و روی سینه‌اش فرود آمدم. @negin_novel
هر کسی در یه برهه از زندگی، دلش می خواد از زندگیش فرار کنه. این تنها چیزیه که تو وجود همه ی آدما مشترکه. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بوی عطر تلخ و دوست داشتنی اش در مشامم پیچید اما این بار با بوی حال به هم زن تخم مرغ ها مخلوط شده بود و باعث شد اوق بزنم. - امیدوارم کاری که تو سرمه رو انجام ندی! سرم را از سینه‌اش جدا کردم. - هم فکریم. از رویش بلند شدم که مچ دستم را گرفت. - برو تو اتاق من دوش بگیر. ممکنه مامان اینا برگردن. سوی اتاقش دویدم و سریع داخل حمام شدم و در را قفل کردم. چند بار اوق زدم اما در آخر با دوش آب گرم حالم بهتر شد. تمام مدتی که موهایم را خشک می کردم در این فکر بودم که چه بلایی می توانستم سر آیهان بیاورم که تلافی این کار را بکند. بعد از چند مین خسته از فکر کردن زیاد و به نتیجه‌ای نرسیدن، برای صرف شام به پایین رفتم. از این به بعد باید بیشتر احتیاط کنم که در دام نقشه های آیهان نیفتم، پس بچرخ تا بچرخیم آیهان خان. سر میز در حال خوردن شام بود. حتی به من هم تعارف نکرده بود. صندلی را عقب کشیدم و رو به رویش نشستم. متوجه حضورم شده بود اما نگاهش را بالا نیاورد. @negin_novel
میگفت: «‏وقتی خوشحالی، میری با کسی که دوسش داری حرف میزنی، ‏اما وقتی ناراحتی، میری با کسی که دوستت داره حرف بزنی. ‏بیچاره اونی که دوستت داره...!» 🥀 @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 چنگال را در بشقاب لازامیا چرخاندم. صدای برخورد نوک چنگال با بشقاب که آورد متوجه اخم کمرنگ روی صورتش شدم. پس به این کار حساس بود. لبخند خبیثی زدم و عمیق تر چنگال را روی بشقاب کشیدم که سریع سرش را بالا آورد. ابرویی بالا انداختم که یعنی مشکلی پیش آمده؟ حرفی نزد و دوباره مشغول خوردن شد. انگار فهمیده بود که از عمد این کار را کرده ام چون هر چند بار دیگر که تکرار کردم اعتنایی نکرد. من هم بیخیال شدم و شامم را خوردم. انگار باید به یک نقشه‌ی اساسی تر فکر کنم‌. *** - دیانا جون اون قند رو میدی؟ - چشم. قندان را نزدیک پیچک خانم گذاشتم که تشکر کرد. نفس عمیقی از هوای پاک حیاط را در ریه هایم فرستادم. هوای خوبی بود. همه‌یمان روی تخت بزرگ زیر درخت کاج آمده بودیم، آیهان به بهانه کار داشتن جمعمان را ترک کرده بود. در کنار پدر و مادرش اصلا احساس غریبی نمیکردم، گویی که چند سال است آن ها را میشناسم و با آن ها زندگی می کنم. این حس را مدیون رفتار و برخورد خوب آن ها بودم. آتاناز با دخترش در حال کلنجار رفتن بود، ترکی حرف میزدند و من نمیفهمیدم که بحثشان در مورد چیست. صندل هایم را پوشیدم و از تخت پایین رفتم و به آن ها نزدیک شدم. - مادر و دختر چرا دعوا می کنید؟ آتاناز شاکی ایستاد و دست به کمر شد. - میبینی تو رو خدا! گیر داده اون لاکپشت رو بگیره. - خب بذار بگیره. - چی چیو بذارم، اگه آیهان بفهمه که آتلاز دستش به اون لاکپشت خورده که تو خونه راهش نمیده؟ متعجب گفتم: - چرا؟ شونه‌ای بالا انداخت. - از بچگی از لاکپشت میترسه. آهانی گفتم. دست آتلاز را گرفت و به سختی متقاعدش کرد و او را پیش پدر و مادرش برد. لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت و به لاکپشت که هر از گاهی سرش را داخل لاکش میبرد نگاه کردم و به نقشه‌ام فکر کردم. @negin_novel