eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  غذای مغز ☕
. اگه غمای دیروزتو بریزی دور واسه شادیای امروزت جا باز میشه 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 بخش مهمی از سرنوشت زندگی هر انسانی به کلماتیه که روزانه از اونها استفاده میکنه و به فکر هاییه که هر روز و هر شب به ذهنش میرسه ... شاید تعجب برانگیز باشه ولی واقعا کلمات زندگی ها رو متحول میکنن ! کلمات منفی و مخرب رو از فرهنگ لغات زندگیت پاک کن و جاشونو  با کلمات موثر و سرنوشت ساز پر کن هر کلمه مثبت علاوه بر ظاهر زیبا تاثیر فوق العاده ای روی ذهنت و اطرافیانت میذاره مثبت باش تا زندگیت مثبت بشه افراد موفق و ثروتمند معمولا همیشه یه سری عادت های روتین تو زندگیشون دارن که اونها رو محکوم به موفقیت میکنه🍃 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
. nothing is impossible 🌱 the world itself says I am possible 🔥 هیچ چیز غیر ممکن نیست 🌞 خود دنیا می گوید من ممکن هستم 🌏 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت175 - میدم. تا حالا کی اینجا مفت خوردم و خوابیدم که این
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 موتور با اولین استارت روشن شد. زیر لب قربان صدقه‌اش رفتم و تا محل مسابقه تخته گاز گرفتم. علی آقا با دیدنم جلو آمد و با همان لبخند رضایتش گفت: - درست به موقع اومدی. این یارو خیلی اسرار داشت با تو مسابقه بده. منم از این شرایط استفاده کردم و خیلی روت شرط بستم ناامیدم نکنی ها! سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان دادم. دستش را بالا برد و به تیم حریف اعلام کرد که شروع کنیم. هر دو پشت خط ایستادیم. علی آقا کنار مرد اخمویی نشست و با هم دست دادند. نگاهم را از آن ها گرفتم و به کسی که با لباس های مشکی و موتور سفید رغیبم بود نگاه کردم، او هم به من زل زده بود. سری سرم را چرخاندم و به رو به رو نگاه کردم، نباید جلب توجه می کردم. نباید کسی شک می کرد. با صدای سوت داور قبل از اینکه من حرکت کنم او موتور را از جا کند و دور شد، گاز دادم و سعی کردم با حفظ فاصله از کنارش رد شوم، انگار فهمید و در کمال تعجب فضا را برای سبقت گرفتن ازش برایم فراهم شد، سر اولین پیچ من جلو افتادم. سرعتم زیاد بود و هر لحظه میترسیدم کنترلش از دستم در برود، کمی سرعتم را کم کردم و خواستم ببینم با او چقدر فاصله دارم که دیدم ایستاده است، پاهایش از دو طرف موتور روی زمین بود و به رفتن من نگاه می کرد. نکند اتفاقی برایش افتاده؟ خواستم کنار بزنم و کمکش کنم اما ممکن بود متوجه دختر بودنم بشود. همین که آیهان این موضوع را فهمیده بود برای چند پشتم بس بود. گاز دادم و همین که به خط مسابقه نزدیک شدم علی آقا با دیدنم از روی صندلی بلند شد و دو دستش را بالا برد و تشویقم کرد. همین که از خط عبور کردم صدای هم‌همه بلند شد و علی آقا جلو آمد و با خوشحالی گفت: - خودشه، آره همینه! موتور سفیدش دقیقا کنار موتورم ایستاد، علی آقا نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت: - خسته نباشی پسر! به نشانه‌ی تشکر سری تکان داد اما حرفی نزد. از موتور پیاده شد و به طرف دیگری رفت اما حتی کلاهش را هم برنداشت تا صورتش را ببینم. مرد اخمو با علی آقا حرف زد و سپس پول زیادی را در نایلون سیاه دستش داد و سمت همان پسره دوید. @negin_novel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من دلم واسه کسی تنگ میشه که از دستش داده باشم، نه کسی که خودم دورشو خط کشیدم 🌺🌺🌺
- حتی اگه یه روزی همه چی درست شه باز جای خالیت تو ذوقم میزنه 🌺🌺🌺
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت176 موتور با اولین استارت روشن شد. زیر لب قربان صدقه‌اش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و با خوشحالی گفت: - این همون چیزیه که می خواستیم. سپس بوسه‌ی روی نایلون زد که به حالت چندش رویم را گرفتم. *** (آیهان) - آیهان یکم آروم‌تر برو پسر! بدون اینکه به حرفش گوش کنم با قدم های سریع از آنجا فاصله گرفتم. سوئیچ را زدم و در ماشین روشن شد، همین که سوار شدم او هم سریع ماشین را دور زد و آن طرف نشست. کلاه کاسکت را روی صندلی عقب انداختم و همین که ماشین را روشن کردم گاز دادم تا هر چه زودتر از آنجا دور شوم. نزدیک شدنم به این دختر حالم را دگرگون می کرد. بعد از کمی سکوت به حرف آمد. - چرا خواستی این کار رو بکنی؟ دست چپم به فرمان بود و با دست راست دنده را جا به جا کردم. - چون به پول احتیاج داشت. - میتونستی خیلی راحت جلو بری خودت اون پول رو بهش بدی. - میدونستم قبول نمی کنه. میشناسمش، اونقدر لجباز هست که از من چیزی قبول نکنه. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را رویش گذاشت. - شنیدم این علی آقا فقط یک درصد پول رو بهش میده و دو درصد رو برای خودش برمی‌داره. اخم هایم در هم شد. - یعنی چی؟ قانونشون اینجوریه؟ شانه‌ای به معنای ندانستن بالا انداخت. - نمیدونم اما ظاهرا فقط قانون این مرد اینجوریه! از حرص ضربه‌ای روی فرمان کوبیدم و لعنتی نثارش کردم. کاش اینجوری نبود، کاش همه چیز خوب پیش می رفت و... با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: - کاری به این ندارم که اون دختر کیه و از کجا میشناسیش، فقط دلم برا تویی میسوزه که تو سومین روز فوت مادرت اومدی بیرون و مسابقه میدی. امیدوارم دلیل محکمی پشت این کارها باشه. - هست، من به این دختر خیلی بدهکارم، به این راحتی ها بدهی‌هام صاف نمیشه. بدهیم بهش پول نیست، دینیه که گردنم داره، قولیه که دادم و الان... الان از عهده عملی کردنش برنمیام، نمیذارن بربیام. فقط میخوام یکم وجدانم راحت باشه! @negin_novel
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 شما نمی‌توانید هم‌زمان به ۲ چیز فکر کنید. تمرکز مهم است. بیشترین دستاوردهای شما زمانی به‌دست می‌آید که تمرکز خود را روی یک موضوع می‌گذارید. وقتی موضوعی تمام توجه شما را دریافت می‌کند، رشد بیشتری هم می‌کند. اگر هم‌زمان روی دو موضوع تمرکز کنید، به نتایج متوسطی دست پیدا می‌کنید. https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
. don't tell people your dreams 🗣🚫 show them👀💪🏻 درباره ی رویاهات چیزی به مردم نگو بلکه نشونشون بده :))✨ https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به خودم برسم. یه دوش حسابی می گیرم و لباس گشادی رو که امروز خریدم می پوشم و رو به روی آینه چرخی می زنم و دلم برای خیالاتم ضعف میره. می دونم که پوشیدن این لباس خیلی زوده اما یکی از شیرینی های این دوران لذت بخش همینه و من می خوام از همین حالا حس نابش رو تجربه کنم. می دونم که تا اطلاع ثانوی آرایش برام خوب نیست پس ملایم ترین آرایش ممکن رو می کنم و برعکس همیشه حتی از این سادگی ام هم لذت می برم. عطر ملایمی می زنم یکی از غنچه های روی میز رو می شکنم و بالای گوشم و توی موهام بازم فرو می کنم و شمع های روی میز رو روشن می کنم. @negin_novel