مدرسه نویسندگی مبنا
شیخ ما (حَلّاج) دلتنگ یار بود. به خانه یار رسید، قَدَّش به پنجره نرسید، سر خویش بُرید و زیرِ پا نَها
🍃سلام عصرتون بخیر باشه🍃
▫️دیروز که این پیام رو توی کانال گذاشتیم یکی از اعضای کانال متنی بر اساس همین عکس برامون نوشتن و فرستادن✌️🏻
🔻خیلی خوشحال شدیم که این کار رو کردن و متن رو برامون فرستادن. برای همین تصمیم گرفتیم که این متن رو توی کانال منتشر کنیم😇
#متن_شما
📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🍃سلام عصرتون بخیر باشه🍃 ▫️دیروز که این پیام رو توی کانال گذاشتیم یکی از اعضای کانال متنی بر اساس ه
🔖
خواستم بگم که شما هم از این به بعد اگه متن کوتاهی حالا توی قالب روایت، داستان کوتاه، قصه و... نوشتید و دوست داشتید توی کانال منتشر بشه، میتونید از طریق شناسه زیر متنتون رو برامون بفرستید:
📮 @adm_mabna
✨منتظر متنهاتون هستیم✌️🏻
#متن_شما
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
شیخ ما (حَلّاج) دلتنگ یار بود. به خانه یار رسید، قَدَّش به پنجره نرسید، سر خویش بُرید و زیرِ پا نَها
🔖
پنجرهها میبینند...
گشت و گذارم در باغ همایونی تمام نشده بود که در انتهای باغ چشمم خورد به مطبخ خانهی اعلیحضرت!
مطبخی که برخلاف درونش که سیاه و دود گرفته بود، دیوار بیرونیاش سفید بود و پنجرهای سیاهرنگ که انگار چشم مطبخ خانه بود!
پنجره را با آن حفاظهای میلهای سیاهش که نگاه میکردی بالای صدسال در دل تاریخ عقب میرفتی!
اگر همانجا پای پنجره بایستی صدای کلفتها و خدمهی شاه را میشنوی که هر کدام به کاری مشغولند!
#قسمت_اول
#از_شما
📝@nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 پنجرهها میبینند... گشت و گذارم در باغ همایونی تمام نشده بود که در انتهای باغ چشمم خورد به مطبخ
🔖
و صدای آشپزباشی دربار را که با تشر و بد و بیراه به جان کلفتها افتاده و در حالی که لنگان لنگان راه میرود مرتب توصیه میکند که مبادا کباب بریان حضرت شاه زیادی برشته شود و یا تهچین پلوی همایونی کمزعفران شود و از درد پاهای فلک شدهاش آهی میکشد.
اگر کمی دقت کنی پسرک هفده هجده ساله ای را میبینی که تازه پشت لبش سبز شده و با آن پیراهن سفید بلند و جلیقه سیاهش داد میزند که رعیتزاده است. خودش را به زیر پنجره میرساند و دزدکی دختری را دید میزند که روسری گلبهیاش را دور گردنش گره زده و خمیر نان اعلی حضرت را ورز میدهد.
#قسمت_دوم
#از_شما
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 و صدای آشپزباشی دربار را که با تشر و بد و بیراه به جان کلفتها افتاده و در حالی که لنگان لنگان ر
🔖
پسرک از وقتی که دختر اربابش برای خدمترسانی به شاه در مطبخخانه شرفیاب شده هفتهای یکبار به عمارت سر میزند و مستقیم به مطبخ خانه میآید.
دخترک هم او را میبیند. لبخندی میزند ولی به رویش نمیآورد. ترسِ جان پسرک را دارد!
قرارهای مخفیانه نسوان اجاقکور شاه با خواجههای کور و کچل دربار هم شاید زیر همین پنجره بوده و شیشه های زهری که قرار است در اطعمه و اشربه فلان شاهزاده ریخته شود و از زندگی ساقطش کند و...
پای حرف های این پنجره که بنشینی ،تلخ و شیرین را برایت میگوید.
هم از عشق میگوید هم از نفرت. هم از رنج ها میگوید هم از گنجها. هم از زندگی دادنها و هم از جانگرفتنها.
🔻پنجرهها همه چیز را میبینند...
🖋 علی اسماعیلی
#قسمت_آخر
#از_شما
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
شیخ ما (حَلّاج) دلتنگ یار بود. به خانه یار رسید، قَدَّش به پنجره نرسید، سر خویش بُرید و زیرِ پا نَها
🔖
شیخ ما هم دلتنگ یار بود.
به خانه یار رسید، قَدَّش به پنجره نرسید،
سرِ خویش بُرید.
رویِ دست بلند کرد.
ولی معشوق خانه نبود.
🖋 آقای زارع
#از_شما
📝 @nevisandegi_mabna
🔖 از هر جایی!
📚 داستان، ساختار، سبک و اصول فیلمنامهنویسی
🖋 رابرت مککی
📝 @nevisandegi_mabna